خاطره شهدا

آن وجود نا آرام ( قسمت اول )

روایت هایی از شهید محمد عیدی عطار زاده

 

آن وجود نا آرام

روایت هایی از شهید محمد عیدی عطار زاده

( قسمت اول )

آن لبخند همیشگی

اولین تصویری که با آمدن اسم محمد در ذهنم شکل می گیرد، آن لبخند زیبا و همیشگی اوست. شوخ طبعی وروحیه شاد و فعال او در کنار اراده قوی، شجاعت و پشتکاری که داشت همیشه او را برایم از دیگران متفاوت می کرد.

از روحیات خاص محمد گفتگو و مصاحبت با پیرمردها و بزرگترهای مسجد و البته شوخی و بگو و بخند با آنها بود.کار را به جایی رسانده بود که با حاج آقا آقامیری که شخصیتی بسیار با وقار و خاص داشت هم ریخته بود روی هم و چنان گرم و صمیمی گفتگو و شوخی می کرد که همه انگشت به دهان بودند.

راوی: عباس سخاوت

 

محبت مواج

قلبی بسیارمهربان داشت و یکی ازدلایل سرکشی زیادبه اقوام وبستگانش همین مهر و محبتی بود که در درونش موج می زد. زود به زود دلتنگ می شد برای دیدن دوست و رفیق و فامیل هایش. دل نازکی و محبت مواجش را با کمی معاشرت با او می شد احساس کرد.

راوی: حاج احمد کیانی

 

 

آن وجود نا آرام

محمد همیشه بشاش بود. هیچ گاه ندیدم آن روحیه شادابش را به غم وغصه های دنیایی آلوده کند. انگارمی دانست که رفتنی است، لذا دلش را درگیر غم و غصه های بیهوده مادی نمی کرد.

واردخانه که می شدسکوت وآرامش خانه را با شلوغ کاری هایش و خنده هایش و انرژی مضاعفش به هم می ریخت و همه را لبخند به لب می کرد.

تنوع طلب بود و این هم بخشی از روحیه شاداب محمد بود. حتی درانتخاب دوست هم تک بعدی عمل نمی کرد. دوستان محمد فقط از مذهبی ها ومسجدی ها نبودند. بسیاری از رفقای دبیرستانی اش که هم تیپ و قیافه اش نبودند، با او حشر و نشر داشتند و صمیمی و خودمانی بودند.  

محمد در لباس پوشیدن هم متنوع می پوشید و هرکس که شناختی هم از او نداشت ، از ظاهرش می توانست پی به سرزنده بودن و روحیه شادابش ببرد.

خوش هیکل بود و هر لباسی که می پوشید به او می آمد. حتی لباس غواصی. در لباس غواصی هم محمد بی نظیر بود و دیدنی.

آن روحیه شاد و پر طراوت و انرژی و سرزندگی اش باعث شده بود که بخواهد از هر تخصص و هنری سر در بیاورد و یکی از دلایلی هم که دنبال آموزش های تخصصی غواصی رفت همین روحیه بود.

حتی از نگاه من رفتنش به لشکر قدر هم مال همان روحیه بود. یک جورهایی از اعزام ها و برنامه های یکنواخت خسته شده بود و دنبال ماجراهای جدید بود.

راوی: حاج احمد کیانی

خدمت مخلصانه

با شروع جنگ ستادی برای جمع آوری کمک های مردمی توسط فرمانداری دزفول ایجاد شد  که پاتوق جوانان و نوجوانان مخلص دزفول گردید.

 چندین مدرسه و سالن ورزشی روزانه محل دریافت کمک های مردمی از سراسر کشور بود و همیشه چندین جوان و نوجوان گاهی به صورت شبانه روزی مشغول تخلیه و بارگیری و نیز نگهبانی ونگهداری و توزیع اقلام در شرایط موشک باران و گلوله باران دزفول بودند. محمد پای ثابت آنجا بود.

این ستاد در تمام کشور شناخته شده بود بطوریکه کامیون های متعددی روزانه وارد دزفول می شد و نشان از شور و شعور مردم در همراهی با امام و انقلاب و ماجرای جنگ داشت. آنقدر این ستاد اهمیت پیدا کرده بود که حتی از صداوسیمای جمهوری اسلامی از این محل گزارش تهیه می شد و از جمله کسانی که در آن دوره با آنان مصاحبه صورت گرفت ، من و محمد بودیم.

راوی: عباس سخاوت

 

آن مصاحبه ی معروف

اوایل جنگ بیشتر زندگی اش در انبار آذوقه سپاه گذشت.  انباری که اوایل جنگ در مدرسه فجر بود و بعد به سالن کشتی کنار خانه پدری آقا عباس سخاوت بود منتقل شد. شاید یک تا دوسال اول جنگ برای مسعود در آنجا گذشت. شاید آقا عباس هنوز آن مصاحبه ای را که بگمانم در سال  ۵۹ یا۶۰ از آنها در اخبار شبکه یک پخش شد، بخاطر داشته باشد.

تا مدتی در دزفول هرکس عباس و محمد را می دید، می پرسید: « تو نبیدی که تلویزون نشونت دا؟!»

راوی: ناصر عیدی عطار

 

 

مارش عملیات

برای تمرینات آمادگی عملیات والفجر هشت در پلاژ دزفول مستقر بودیم. آن روز برای تمرینات مقابله با بمباران های شیمیایی دشمن، همه نیروهای گردان ماسک زده و در دو ستون در دو طرف جاده مشغول حرکت بودیم.

باز هم شیرینکاری های محمد گل کرد. با اشاره او شروع کردیم با سوت زدن، صدای مارش عملیات را درآوردن. هنوز چند لحظه ای  نگذشته بود که این کار بین بچه ها تکثیر شد و همه شروع کردند هم اهنگ هم به سوت زدن. اوضاع جالبی شده و خنده ها بالا گرفته بود که حاج هادی کیانی خواباند توی کمر من و محمد و تنبیه هایش شروع شد. بین آن همه سوت زن ، چطوری به ما رسیده بود ، خدا می داند. یقیناً اسم ما بد درفته بود.

راوی: عباس سخاوت

 

آن سفر خاطره انگیز

تابستان سال۶۵ بود که من و خانواده ام به همراه محمد و خانواده اش راهی مشهد مقدس شدیم. درآن سفر،  محمد به دلیل همان روحیه شاداب و پر انرژی اش، به غیر از زیارت حرم ثامن الحجج که بخش عمده ی عشق و علاقه اش بود و بیشتر وقتش را برای آن می گذاشت، اصرار داشت که برنامه های تفریحی و گشت و گذار و سرگرمی هم داشته باشیم.

عکس گرفتن را دوست داشت. دوربینش همیشه همراهش بود و آماده ی عکس گرفتن.  حتی آنجا سوار اسب شد و عکس هایی هم از آن سفر به یادماندنی به یادگار مانده است.

راوی: حاج احمد کیانی

 

رمضان

تازه ازدواج کرده بودم و برای اولین بار به همراه همسرم آمده بودم مشهدامیر برادرم و محمد عیدی عطار هم همراهمان بودند. ماه مبارك رمضان بود. امير و محمد مسافر بودند و نباید روزه می گرفتند، اما با اين وجود از سحرتا افطار لب به آب و غذا نمی زدند.

پدر و مادر همسرم به خاطر كهولت سن و بيماري، توانايي روزه گرفتن نداشتند و هر روز در خانه نهار هم آماده بود، اما حتی اصرار های مادر شوهرم برای اینکه غذا بخوردند بی فایده بود.

راوی: كبری ناجی

پایان قسمت اول

ادامه دارد . . .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا