بالانویس:
از شهید ریاض صفار و شهید عبدالمحمد پاطلا، اطلاعات و خاطره خاصی پیدا نکردم. همین چند خط را هم حاج کریم غیاثی برادر شهید حسین غیاثی برایم فرستاد. همین خنده های ریاض و عبدالمحمد یک دنیا حرف دارد. انگار دارند با تو حرف می زنند. با خودم گفتم، همین چند خط هم غنیمت است از این بچه ها. بگذار همین لبخندها و همین چند خط خاطره برای آیندگان ثبت شود.
آن دو رفیق آسمانی
روایت شهیدان عبدالمحمد پاطلا و ریاض صفار
دو نفر جلویی این تصویر یکی با شال مشکی « شهید عبدالمحمد پاطلا» از بچههای دزفولی مقیم شوش است و نفر کناری اش «شهید ریاض صفار» از بچههای عرب عراقی رانده شده از عراق توسط صدام به ایران ، که هر دو از بچههای غواص گردان بلال بودند.
عبدالمحمد و ریاض در میانه دوران آموزشی غواصی به ما ملحق شدند. آنان در حالی به گروهان غواصی ملحق شدند که هیچ کدامشان در بدو شروع آموزش، حتی شنا هم بلد نبودند.
اما خدایشان شاهد است و همه به عینه دیدیم که با تلاش و تمرین فراوان و فشارهای سنگینی که تحمل کردند، با هر جان کندنی که بود، مردانه و غیرتمندانه خودشان را به نیروهای آموزش دیده غواص رساندند و چیزی از بقیه کم نداشتند.
عجیب بود که دو نفرشان انگار یک روح بودند در دو بدن. عارف و مخلص و اهل دل و دوست داشتنی . . .
ریاض همیشه می خندید. یاد ندارم چهره اش را بدون لبخند دیده باشم. و چقدر آن لبخند به او می آمد.
شهید ریاض صفار – نفر سوم از راست لبخند به لب
شهید عبدالمحمد پاطلا در کنار شهید جمال قانع
عبدالمحمد پاطلا در جریان پاتک سنگین روز ۲۷ بهمن ماه سال ۶۴ در عملیات والفجر هشت که توسط گارد ریاست جمهوری عراق و توسط صدام و معاون اش فرماندهی میشد شجاعانه روی خاکریز تمام قد ایستاده بود و آنقدر بطرف تانکهای عراق آر پی جی زده بود تا از گوش هایش خون می آمد ،ولی اجازه ورود تانکهای دشمن به داخل خاکریز ما داده نشد.
امان از اتوبوس گردان بلال که چه دسته گل هایی را از ما گرفت. چه رفقایی را.
چه رفقایی که با هم رفتند و عند ربهم یرزقون شدند و چه رفقایی که در سوگ آن ۳۴ نفر هنوز هم آتش در درون دارند.
عبدالمحمد پاطلا و ریاض صفار را هم اتوبوس گردان بلال به مقصد رساند و نگذاشت رفاقتشان نیمه تمام بماند. مثل رفاقت امیرناجی و حسین بویزه. شاید با هم عهد بسته بودند که هیچ وقت از هم جدا نشوند و خداوند هم مهر تایید زد بر این آرزو و عهد و پیمانشان.
روحشان شاد و یادشان گرامی باد