من و دوستم چند روز دیگر شهید میشویم
روایتی از شهید عبدالامیر ناجی و عبدالحسین بویزه
بالانویس:
عبدالامیر ناجی و عبدالحسین بویزه از آن رفیق فابریک هایی هستند که عطر رفاقتشان به مشام همه رسیده است. در اکثر عکس ها و گاه فیلم های بجا مانده از آن دوران، کنار هم هستند. عبدالحسین بویزه بازمانده از یک خانواده ی شهید موشکی است که برادرها ، مادر و خواهرش به شهادت رسیده اند و امیر ناجی هم برادر ، دایی و شوهرخواهرش آسمانی شده اند. این دو نفر را رفاقتی به هم گره زده است که نهایتا با هم آسمانی شان می کند.
روایت زیر روایت خوابی است مربوط به دو روز قبل از شهادت امیر و عبدالحسین. مرور آن خالی از لطف نیست.
من و دوستم چند روز دیگر شهید میشویم
روایتی از شهید عبدالامیر ناجی و عبدالحسین بویزه
مسجدی بود بسیار با شکوه با گلدسته هایی سر به فلک کشیده و مُنقّش به آیات الهی. در و دیوارش به زیباترین نقشها کاشیکاری شده بود و حوض بزرگی در وسط حیاط مسجد قرار داشت که فواره های زیبا در میان آن آب را در چهار جهت به سمت آسمان میفرستاد و امواجی در میان حوض ایجاد میکرد که سراسر نور بودند. چیزی شبیه تلفیق نور و آب.
زیبایی بینظیر و خارق العاده ی فضایی که در آن قرار داشتم، نه در گفتار میآید و نه در وصف میگنجد. واژه ها برای آن تصاویری که من به چشم میدیدم، کم میآورند و در آن میان جز تحیّر نصیبی نداشتم. پیوسته چشمانم را در آن محیط سراسر نور و عطر و زیبایی میچرخاندم و تمام وجودم را لذتی فراگرفته بود که تا کنون تجربه نکرده بودم.
صدای اذان بلند شد. تا کنون هیچگاه چنین اذانی نشنیده بودم. صوتی چنان دلنشین و زیبا که دلم را نوازش میداد و سراسر وجودم را حَظّی معنوی فرا گرفته بود که زبان و قلم از توصیفش عاجزند. حال عجیبی داشتم. دوست داشتم تا ابد همانجا بمانم و فقط نگاه کنم و لذت ببرم از جلوه های زیبایی که در آن محیط گسترش یافته بود. با صدای اذان، جوانانی کفن پوش، دسته دسته به سمت حوض آمدند و شروع کردند با آن آب و یا شاید نور، به وضو گرفتن و سپس خودشان را به صفوف نمازی رساندند که هر لحظه شلوغ و شلوغتر میشد. با آمدن جوانان، آن محیط نورانی، نورانیتر شد. نور در نور شده بود و لحظه به لحظه بر حیرت و بهت و سرگشتگی من افزوده میشد.
شگفت زده اطراف را نگاه میکردم و چندین بار جوانان کفن پوش را صدا کردم. میخواستم در اوج سردرگمی ام، از آنان بپرسم که اینجا کجاست و قصه ی این همه زیبایی و نور و این آدمهای کفن پوش چیست؛ اما هیچکدامشان پاسخم را نمیداد و نیم نگاهی هم به من نمی انداخت.
در این بین یک نفر صدایم کرد. سرم را به سمتِ جهت صدا برگرداندم. در کنجی از مسجد چندین جوان با لباسهای خاکی و سر و رویی غبارگرفته ایستاده بودند و همانند من با عطش و حیرت خاصی نگاه میکردند به تصاویر پیشِ رویشان. در بین آنان «امیر ناجی» را شناختم و اتفاقاً کسی که صدایم کرده بود، امیر بود. شانه به شانه ی یکی از رفقایش ایستاده بود و لبخند میزد. نگاهش را انداخت روی زمین و گفت: «خواهرم! این برادرها همه از شهدا هستند و شما قادر نیستید که با آنان حرف بزنید!»
از اینکه یک نفر در اوج حیرانی به فریادم رسیده بود، خوشحال شدم. ذوق زده پرسیدم: «برادر ناجی! اینجا کجاست؟!» امیر با لحنی آرام که رگه هایی از شور و شعف در آن نمایان بود، گفت: «اینجا قطعه ای از برزخ و جایگاه برخی از شهداست! ما هنوز شهید نشده ایم، اما قرار است که چند روز دیگر به شهادت برسیم و حال هم به اذن خدا ما را آورده اند اینجا تا جایگاه خود را در برزخ به چشم ببینیم!»
حرف امیر که به اینجا رسید، انگار تمامی وجودم یخ کرد و بدنم به لرزه افتاد. با خودم گفتم: «برزخ! اینجا به این زیبایی برزخ شهداست؟! شهدا عجب جایگاهی نزد خداوند دارند!» حرف امیر دوباره مرا از خیالاتم بیرون کشید. با انگشت اشاره اش گوشه ای از صف نماز جماعت را نشانم داد و گفت: «خواهر! آنجا را ببین! جایگاه من و دوستم آنجاست!» با نگاهم مسیر دست امیر را دنبال کردم. انتهای مسیری که نشان میداد به دو جای خالی در یکی از صفهای نماز جماعت ختم میشد. دوباره رویم را به سمت امیر برگرداندم. امیر همانگونه که سرش پایین بود، گفت: «خواهر! شما باید لطفی در حق من بکنید! من و دوستم چند روز دیگر شهید میشویم و ما را به اینجا می آورند. برو و به مادرم آنچه را که دیده ای شرح بده! جایگاه مرا در برزخ و در این محیط ملکوتی برایش توصیف کن و بگو که من کجا هستم تا در شهادتم رنجیده خاطر نشود! از زیبایی و طراوت اینجا برایش بگو تا بیتابی نکند و بداند که من در آرامش کاملم و هیچ ناراحتی و غم و غصه و دردی ندارم!»
شگفتی روی شگفتی هایی که بر دلم تلنبار شده بود، افزوده میشد. هنوز پاسخی به امیر نداده بودم که دوباره گفت: «خواهر! چند قدم دنبالم بیا تا جای خودم را در صف نماز جماعت از نزدیک به تو نشان دهم و حتماً برای مادرم هم تعریف کن!» به تقاضای امیر، چند قدمی دنبالش راه افتادم و همان محلی را که از دور نشانم داده بود، از فاصله ای نزدیکتر نشان داد و باز هم تأکید کرد که این جایگاه من و دوستم است و شما حتماً این موضوع را به مادرم بگو و فراموش نکن!
به صفوفِ نمازِ آن همه جوان کفن پوش که نزدیکتر شدم، چشمم به امام جماعت افتاد. بلافاصله ایشان را شناختم. مرحوم آیت الله قاضی، امام جمعه فقید دزفول بود که چند روزی از وفات ایشان می گذشت. لباس ایشان هم کاملاً سفید بود و گوشه ای از عمامه شان را با دست باز کردند و آماده ی اقامه ی نماز شدند.
هنوز لذت و شیرینی آن صحنه هایی که میدیدم زیر زبانم بود که از خواب بیدار شدم. حال خوشی داشتم، اما مانده بودم که پیام امیر ناجی را چگونه به مادرش برسانم؟ او که داغ یک پسر، یک برادر و دامادش را دیده بود، چگونه باید خوابم را برایش تعریف میکردم. خیلی با خودم کلنجار رفتم و نهایتاً بیخیال موضوع شدم.
چند روز بعد، خبر شهادت بسیجیان گردان بلال در آن اتوبوس آسمانی در شهر پیچید و وقتی خبر شهادت «امیر ناجی» و دوست صمیمی اش «حسین بویزه» را شنیدم، یاد خواب آن شب افتادم و پیغامی که مسئول رساندنش شده بودم! حالا دیگر آن خواب تعبیر شده بود و رساندن پیام مشکل نبود. شاید با شنیدن این خبر، مادر امیر، آرامشی مضاعف مییافت.
شهیدعبدالامیر ناجی متولد ۱۳۴۵ به همراه دایی اش محمود دوستانی در مورخ ۵ اسفندماه ۱۳۶۴ ، در عملیات والفجر۸ و در حادثه اصابت راکت به اتوبوس گردان بلال به شهادت رسید و در کنار مزار برادر شهیدش حسین ناجی، دایی شهیدش علی دوستانی و دامادشان شهید محمد روغن چراغی در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول به خاک سپرده شد.
و
شهید عبدالحسین بویزه ، بازمانده از یک خانواده ی شهید موشکی ، در مورخ ۵ اسفندماه ۱۳۶۴ در عملیات والفجر۸ و در حادثه اصابت راکت به اتوبوس گردان بلال به شهادت رسید و در کنار مزار برادر، خواهر و مادر شهیدش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول به خاک سپرده شد.
منبع: کتاب ناجی انتشارات سوره مهر