بالانویس:
خبرنگار فارس اردیبهشت ماه ۱۳۹۷ به سراغ پدر و مادر طلبه شهید علیرضا پلارک می رود و در خصوص شاخ شمشاد شهیدشان با آنان گفتگو می کند و متن این گفتگو در خبرگزاری فارس منتشر می شود.
در مرور خاطرات، مادر شهید پلارک می گوید: وقتی من مریض می شوم ، حاج آقا از ناراحتی گریه می کند.
مادر شهید دوم خردادماه ۱۳۹۹ اسمانی می شود و حاج آقا کمتر از دو ماه فراقش را طاقت نمی آورد و ۲۰ تیرماه ۱۳۹۹، او هم مهمان سفره ی علیرضایش می شود.
و این گفتگو برای همیشه در تاریخ ماندگار می شود. سخنان زیبای این دو گوهر آسمانی بدون بازنویسی و تغییر تقدیم به شما . . . .
بابا! مادر خوب میشود. نگران نباش!
روایت هایی از طلبه شهید علیرضا پلارک
ثمره زندگی…
مادر شهید از ثمره زندگیاش میگوید: تنها دو پسر داشتم، علیرضا دومین فرزند خانواده بود. زمان جنگ روستای قلعه سید از توابع دزفول زندگی میکردیم. پیش از آنکه علیرضا متولد بشود یک دخترسقط کرده بودم، نذر کردم اگر خدا فرزندی به من عطا کند اسم او را علیرضا بگذارم و به مشهد ببرم.
بعد از پایان دوران دبیرستان وارد حوزه علمیه شد. علاقه بسیاری به طلبگی داشت در وصیت نامه خودش ذکر کرده، برادرم اگر امکان بود یکی از فرزندانت را به حوزه علمیه بفرست. در دوران کودکی بسیار کم حرف و ساکت بود اما در دوران نوجوانی آتیش پارهای شده بود.
این خانه هوای ملوکتی دارد!
مادر شهید میگوید: ازشروع جنگ هرسه نفر پدر، غلامرضا و علیرضا به جبهه میرفتند خیلی بی قرار و بیتاب بودم. آرام و قرار نداشتم همیشه به او اصرار میکردم که طاقت دوری تو را ندارم. پدر و برادرت میروند تو دیگر نرو. او میگفت: نترسید چیزی نیست. یک روز که با خودم حرف میزدم که خدایا ای کاش چندین پسر داشتم همیشه حداقل یکی از آنان در جبهه بود همین حرف را شنیده بود در وصیت نامهاش ذکر کرده است.
در انتظار خبر شهادت…
مادر شهید میگوید: زمانی که به جبهه میرفت هر زمان که قصد رفتن میکرد، محضر آیت الله بهجت استخاره میگرفت و آخرین بار خبر شهادتش را میدهد. هنگامی که به خانه آمد در پوست خودش از خوشحالی نمیگنجید. آنقدر با برادرزادهاش محسن شادی کرد که به او گفتم علیرضا مادر تو روحانی هستی چه خبر است (با خنده). بعدها متوجه شدم که آن روز خبر شهادتش را فهمیده است.
مهربانیاش …
مادر شهید از غیرت و وفاداری او به نسبت به خانواده رفیق شهیدش میگوید: خانواده شهید سید محمد موسوی بخاطر شرایط جنگ در یکی از اتاقهای خانه ما زندگی میکردند. دوست و همسایه صمیمی ما بودند. شهید موسوی دو فرزند و یک فرزند تو راهی داشت. زمانی که شهید شد. علیرضا مثل پدری بالای سر آنها بود. خیلی با فرزندان شهید مهربان بود و با آنها بازی میکرد.
یک روز همسر شهید برای پدر شهید بادمجان آورد. حاج آقا گفت: برای چه از آنها گرفتهاید. علیرضا از این صبحت ناراحت شد و در کمال احترام و بردباری به پدرش گفت: تعجب میکنم این چه حرفی است که شما میزنید بهجای اینکه سفره را کنار بچههای شهید پهن کنید با هم غذا بخورید که نبود پدرشان را کمتر احساس کنند این گونه میگویید؟ حاج آقا گفت: نمیخواهم اذیت بشوند.
زمانی که فرزند سوم شهید به دنیا آمد او را از بیمارستان به خانه خودم آوردم. شب فلاسک آب جوش را بالای سرم قرار داد. علیرضا نمیدانست چه کار کند که نوزاد شهید اذیت نشود. به محض اینکه گریه میکرد از خواب بیدار میشد و میگفت: مادر چه شده است هر کاری است به من بگویید. چنانچه حالا سه فرزند شهید هنگامی که به دزفول میآیند میگویند سر مزار دایی علیرضا میخواهیم برویم، او را دایی صدا میزنند.
نماز شب را مدیون اویم…
مادر شهید، نماز شب خواندنش را مدیون علیرضا میداند میگوید: «مکرر سفارش به خواندن نماز شب میکرد، میگفت: مادر سفارش زیادی شده است. حتی خواندن یک رکعت نماز در دل شب ثواب دارد. میخواهم نماز شب را یادت بدهم.» از آن روز هرشب ساعت ۳ شب سرسجاده مشغول عبادت هستم، تا اذان صبح که مؤذن اذان میگوید.
مادر با خنده خاطرات علیرضا را تداعی میکند: اهالی محل علیرضا را خیلی دوست داشتند. به سن تکلیف رسیده بود. شئونات اسلامی را رعایت میکرد. همه اهل محل به او محبت داشتند. علیرضا در پاسخ به زنان سالخورده محل که دوست داشتند روی او را ببوسند، میگفت: «بخدا نامحرم هستم.»
مرحوم حاج محمود پلارک و مرحومه حاجیه مریم حیدری والدین شهید علیرضا پلارک
حضورش را احساس میکنم…
مادر شهید از حس حضور فرزند شهیدش برایمان میگوید: هروقت که مریض میشوم حاج آقا ناراحت است و گریه میکند.
پدر شهید دنبال حرف همسرش را میگیرد و میافزاید: علیرضا به خوابم میآید میگوید: بابا مادر خوب میشود نگران نباش
رفاقت مادر و پسری است دیگر…
مادر شهید از رفاقتی که با فرزند دارد، میگوید: پنج سالی است که بهخاطر کسالت من و حاج آقا در کرج نزد غلامرضا بودیم. شب و روزم گریه و زاری شده بود. پنجشبه شبها بیقرار مزار علیرضا میشدم. به نیت او در مساجد خرما پخش میکردم اما دلم تاب دوری از او را نداشت. دیگر دلتنگی امانم را بریده بود تحمل نیاوردم. فقط بخاطرعلیرضا به دزفول برگشتم. اینجا دیگر احساس آرامش دارم.
مادرمی گوید: علیرضا انقدر اهل خدمت خالصانه بود زمانی که از جبهه آمد گفت: مادر شما که اینجا بیکارید برای خدمت به رزمندگان به پایگاه بسیج بروید، من هم میرفتم عدس برنج و… کمک نیروهای پشتیباتی پاک میکردم.
مادر میگوید: همانند جوانان که در شهر فعالیتهای انقلابی انجام میدادند علیرضا هم از این قاعده مستثنی نبود. شیشههای کوکتل مولوتوف زیادی به همراه دوستانش درست میکرد به گونهای که بعد از شهادتش تعداد زیادی از این شیشهها را از داخل کمد او بیرون آوردم.
مادر شهید میگوید: بر خلاف حال که برخی از جوانان تجمل گرا هستند علیرضا اهل اسراف و ولخرجی نبود و تنها با مراقبت و نگهداری درست از چند دست لباسش از آنها به مدت طولانی استفاده میکرد. بعضی وقتها که قصد داشتم او را امتحان کنم به او میگفتم: علیرضا امروز هم غذا آب پیازی (اشکنه) داریم مدام میگفت ای جون خداراشکر.
جدایی از مادر…
مادر شهید با سوز دل و آهی گلوگیر نغمه عزیزم علیرضا را سر میدهد میگوید: علیرضا همواره آرزوی شهادت داشت. در حال رفتن به روستای بنوت معزی بودیم به حاج آقا گفتم: شما به علیرضا بگوئید این بار دیگر به جبهه نرود. غلامرضا که جبهه است، شما هم که به جبهه میروید بس است. او گفت: من هیج وقت این کار نمیکنم. فردا روز قیامت به حضرت زهرا (س) چه جوابی بدهم. به او گفتم: اگرعلیرضا شهید بشود جهنم را زنده به زنده نشانت خواهم داد!.
علیرضا روی شانه پدرش زد و سه مرتبه گفت: جزاک االله خیر.. و دست روی شانه من زد گفت: مادر شما هیچ کاری نمیکنید. زمان تشییع علیرضا فقط آرام نگاه میکردم انگار مرا طلسم کرده بود.
پدر شهید با خنده میگوید: تا یک مدت زمانی حاج خانم بخاطر اینکه به علیرضا اجازه داده بودم به جبهه برود اصلاً رابطه خوبی با ما نداشت. زمانی که عروسم خواب میبیند که همه اعضای خانواده دور هم هستیم و حاج خانم انار تعارف میکند، انار بزرگ را در ظرف علیرضا میگذارد و کوچکتری را در ظرف من. علیرضا باخنده آنها را جا به جا میکند زمانی که مادر شهید این خواب را شنید با من آشتی کرد.
احترام به پدر..
پدر شهید از تواضع و فروتنی علیرضا میگوید: هیچگاه در او تکبر و فخرفروشی دیده نشد به گونهای که همزمان وقتی باهم بیرون میرفتیم من به احترام او که روحانی است عقب تر راه میرفتم علیرضا بخاطر احترام به من یک قدم عقب تر از من حرکت میکرد. علیرضا گفت: این چه کاری است شما پدر من هستید شما باید اول جلو بروید.
دیدار با پدر در جبهه
پدر شهید میگوید: من وعلیرضا مشترک درعملیاتهای فتح المبین بودیم به گونه ای که من شنوایی خود را ازدست دادهام ولی هیچ گاه دنبال ثبت این جانبازی نبودم… علیرضا هم در عملیات والفجر مقدماتی پرده گوشش براثر اصابت خمپاره پاره شد هنوز گوشش بهبود نیافته بود که با اصرار خودش مرخص میشود. درجبهههای جنوب بخصوص جبهه سپتون (تپه موشکی) از جبهههای محور کرخه مورد اصابت ترکش قرارگرفت ولی بازهم دست بردار نبود.
حدود یک سال بعد ازعملیات والفجر ۸ بود به اتفاق تعدادی از همرزهایش بعد از طی آموزش غواصی در عملیات کربلای ۴ شرکت میکند و بعد از عبور از رودخانه اروند موقع برگشت درحالی که عرض اروند با شنا طی کرده بر اثرشدت خستگی زیاد به حالت اغما میرود به وسیله ای قایقی نجات پیدا میکند. بلافاصله در عملیات کربلای ۵ شرکت کرد که در تاریخ ۷ اسفند ۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
شهید علیرضا پلارک ، متولد ۱۳۴۵ در مورخ ۷ اسفندماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ و در منطقه شلمچه به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد زیارتگاه عاشقان است
گفتگو و تنظیم متن : فاطمه دقاق نژاد