چهل سال است برنگشته است ( قسمت دوم )
روایت هایی از شهید جاویدالاثر محمد روغن چراغی
ماه های اول جنگ بود، انبار تدارکات تغذیه سپاه در یکی از مدارس دزفول مستقر بود. مسئولیت این انبار بر عهده محمد روغن چراغی بود. با توجه به اینکه نگهبانی از اماکن سپاه بر عهده نیروهای ذخیره سپاه بود، هر شب تعدادی از بچهها را برای نگهبانی به آنجا اعزام می کردند. این محل از دو جهت داوطلبان زیادی داشت، اول اخلاق خوب و خوش محمد و دوم هم اینکه هوای بچهها را داشت. پسته و آجیل و شیرینی و تنقلات می داد به بچه ها. هر کس از او می پرسید که چرا این کار را می کنی؟ می گفت: « وقتی این بچهها بی مزد و منت خدمت می کنند، باید هوایشان را داشت و تقویتشان کرد»
جالب اینجاست که معمولا کسانی که توی تدارکات بودند هم کمی اخمو بودند و هم اینکه ورد زبانشان فقط یک کلمه بود:
« نداریم….!» همین بود که معمولاً تدارکات را می گفتیم:«ندارکات» اما آقا محمد کاملاً متفاوت بود.
راوی: حاج مصطفی آهوزاده
با محمد روغن چراغی در تدارکات سپاه آشنا شدم. آن موقع من هنوز داماد خانوادهی ناجی نشده بودم. محمد آنچنان از حسین ناجی حرف میزد که انگار محور تمامی فراز و نشیبهای زندگی محمد، حسین بوده است. انگار محمد، هست و نیستش را مدیون حسین بود. محمد همیشه این جمله را برای من میگفت که: «من هرچه دارم از حسین ناجی دارم!» حالا نمیدانم بین این دو چه گذشته بود و چه سَر و سِرّی با هم داشتند که محمد اینچنین از حسین یاد میکرد
راوی: سیدمحمدرضا قاضی دزفولی
شهید روغن چراغی – نفر اول سمت راست
محمد سَر و سِرهایش با حسین را بعد از شهادت حسین، اینگونه تعریف می کرد:
( وقتی حسین را کشف کردم، سعی کردم که همیشه کنارش باشم! افسوس که خیلی دیر پیدایش کردم! باید زودتر میرفتم سراغ حسین! بحث ما توی پادگان همیشه در خصوص شهادت بود. حسین بارها به من میگفت: «محمد، ما هر دو شهید میشویم، اما تو زودتر از من به آن مقام بزرگ خواهی رسید.» من آن روز حرف حسین را نفهمیدم! او خبر از شهادت خودش داد و امروز او رفت و من ماندم! )
محمد شهادت را با دل و جان میخواست. عطش داشت برای رسیدن به شهادت. انگار دستهایی محمد را به سمت شهادت میکشاند. هم عاشق رفتن بود و هم با وجود یک پسر خردسال و یک فرزند توی راه، دل بریدن برایش سنگین بود. محمد بعد از شهادت حسین، انگار گمشدهای بزرگ داشته باشد، بیقراری هایش تمامی نداشت
راوی: همسر شهید
محمد در خصوص علاقه اش به حسین نوشته است :
« چهارده ماه در خدمت سربازی با حسین زندگی کردم! بدن ضعیف و صورت نورانیاش و اراده پولادینش در راه اسلام را هرگز فراموش نمی کنم و بالاتر از همه چیز علاقه وی به روحانیت و بالاخص به خواندن قرآن را و اینکه مطلبی را به من فرمود که محمد تو این روزها شهید می شوی» ولی در مقابل خودش شهید شد، را هرگز فراموش نمیکنم.
خیلی هوای خانواده اش را داشت و علاقه اش به آنان وصف نشدنی! می گفت: « به پدر و مادر و همسرم نگفتم که تو خط مقدم هستم؛ بهشون گفتم میرم پشت جبهه».
مدتی بود که به شدت کار می کرد و مشغول ساخت سرپناهی برای همسر و فرزندانش بود و با وجود آن عشق و علاقه بی نظیر به همسر و پسرهایش، روحش در تلاطم پرواز بود.
راوی: حاج صادق آهنگران
قبل از عملیات والفجرمقدماتی ، آمده بود خانه مان. یک نوار کاست و یک دستنوشته دستم داد و گفت:«من توی این عملیات شهید میشم! اینا حرف ها و وصیت نامه منه!»
گفتم:«بیخیال! این حرفا چیه! ان شالله سالم و سرحال برمی گردی!»
گفت: «تو بی خیال برادر! هم خواب شهادت منو دیدن و هم یه جورایی به دلم برات شده!»
این را گفت و رفت.
چند روز بعد از این ماجرا باز هم دیدمش. سراغش رفتم و سلام و احوال پرسی کردیم باز هم بحث شهادت داغ شد. این بار حرف های تازه ای می زد: «می خوام یه جوری شهید بشم که جنازه ام بر نگرده!» این در صورتی بود که در آخرین سفرش به مشهد، کفن برای خودش خریده بود و به ضریح امام رضا(ع) متبرکش کرده بود. حالا حرفش ، حرف دیگری شده بود.
محمد به والفجر مقدماتی رفت. رفت و شد آنچه می خواست . . . .
راوی: حاج صادق آهنگران
پایان قسمت دوم
ادامه دارد . . .