چهل سال است برنگشته است ( قسمت اول )
روایت هایی از شهید جاویدالاثر محمد روغن چراغی
چهل سال است برنگشته است ( قسمت اول )
روایت هایی از شهید جاویدالاثر محمد روغن چراغی
رابطه بسیار نزدیکی به خصوص در کودکی با هم داشتیم. محمد در اعتقاداتش بسیار استوار و جدی بود و به هیچ قیمتی کوتاه نمی آمد و از اینکه در جمعی قرار بگیرد که با اعتقاداتش موافق نباشند، باکی نداشت و کم نمی آورد و کار خودش را می کرد.
راوی: حاج صادق آهنگران
اولين آشنايي خانواده ما با محمد، مربوط به دوران خدمت سربازي او بود كه با برادرم حسين يك جا خدمت مي كردند. هر دو معمولاً به دلایل شخصی (روی حلال و حرام بودن آن شک داشتند)، از غذای پادگان نمی خوردند و خانواده ها از خانه برایشان غذا می فرستادند.
راوی : کبری ناجی
«محمد روغن چراغی» همخدمتیمان بود. او هم از بچههای ناب و باتقوای روزگار بود و از رفقای صمیمی «حسین ناجی» محسوب میشد. در آن فضای خفقان و دلگیر خدمت سربازی گاهی سر به سر همدیگر هم میگذاشتیم.
مادر من و مادر حسین، گاهی برایمان غذا و خوراکی میآوردند پادگان. ما این خوراکیها را نگه میداشتیم توی آشپزخانهی مسجد و کمکم به حسابشان میرسیدیم. یک شب حسین با خنده گفت: «امروز مادرم برام آبگوشت کبوتر آورده! بذار روغن چراغی بره بیرون، بعدش کبوترها رو بیار بخوریم.» گفتم: «باشه!» محمد تا پایش را از آشپزخانه گذاشت بیرون، عملیات را شروع کردیم و افتادیم به جان کبوترها. هنوز یکی دو لقمهای از گلویمان پایین نرفته بود که دیدیم محمد برگشت و ما هم برای اینکه متوجه نشود مشغول خوردن هستیم، بیخیالِ جویدن لقمهی توی دهنمان شدیم و همانطور لقمه توی دهن، خشکمان زد. بیچاره محمد هاج و واج مانده بود و زل زده بود به ما و میگفت: «پس چتونه؟! چرا خشکتون زده؟!» لبخند حسین در حالی که دیگر نمیتوانست لقمه را توی دهنش نگهدارد همه چیز را لو داد.
راوی: محمدحسین گلستانی
شهید روغن چراغی – نشسته روی گلگیر عقب ماشین
شناخت و معرفتی که محمد داشت تحت تاثیر شهید حسین ناجی بود. شهید حسین با توجه به سطح معلوماتش تاثیر زیادی در اطرافیانش داشت. قبل از انقلاب ، دوران سربازی هر دو در پایگاه وحدتی دزفول با هم بودند و در آن دوران در یک پایگاه نظامی کلاس قرآن برگزار میکردند. سلوک حسین اثرش را در محمد گذاشت و رفاقت با حسین بود که قصه خواستگاری محمد از خواهر حسین را رقم زد. تشنگی بیش از حد به شهادت هم در وجود محمد بیشتر بعد از شهادت حسین بوجود آمد و شهادت شهید علی آن را دوچندان کرد .
راوی: حاج صادق آهنگران
ماجرای خواستگاري محمد از خواهرم با بحبوحه ی آغاز جنگ تحمیلی همزمان شد. به همین دلیل ، وقفه ای در این ماجرا اتفاق افتاد به گونه ای که ما گمان کردیم از خواسته اش منصرف شده است؛ اما بعد از مدتی دوباره درخواستش را مطرح کرد.
خانواده ما در این خصوص دو دل بود. نه بخاطر شخص محمد، که به خاطر اوضاع درهم و برهمی که ایجاد شده بود و موشکباران ها و توپ ها و از طرفی جبهه رفتن های نیروهای انقلابی و بسیجی.
دايي ما به عنوان بزرگ فاميل با او صحبت كرد و گفت : « آقا محمد! خوبه فعلاً دست نگه داری، تا ببينيم تكليف اين جنگ چي ميشه!»
جواب محمد شاید زیباترین و قانع کننده ترین جواب بود: « اومديم و اين جنگ چند سال ديگه طول كشيد. اون وقت تكليف چيه؟! من مي خوام با ازدواج دينم رو كامل كنم تا اگه توفيق شهادت نصيبم شد دينم كامل بوده باشه! »
دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم!
راوی : کبری ناجی
محمد روایت بازداشت خودش و حسین پسرم را در دوران خدمت سربازی شان در بازداشتگاه پایگاه نیروی هوایی اینگونه تعریف میکرد که:
«چند روزی ما رو انداختن توی زندونی که فقط جای ایستادن داشت. نه میشد خوابید و نه میشد نشست. مجبورمون کردن که بایستیم و اجازه نمیدادن که بشینیم. حتی برا نماز خوندن هم اجازه نشستن نداشتیم و نمازمون رو بدون رکوع و سجده میخوندیم! تو همون حالت اونقده رو انگشتای پامون سوزن و شعله کبریت میگرفتن که نتونیم بخوابیم. میخواستن که در مورد کارایی که تو پایگاه میکنیم حرف بزنیم، اما نه من زبون باز کردم و نه حسین! داغ یک کلمه رو به دلشون گذاشتیم و هیچ مدرکی هم علیهمون نداشتن! نهایتاً مجبور شدن آزادمون کنن!»
راوی: مادر شهید حسین ناجی
پایان قسمت اول
ادامه دارد . . .