شهادت حسن را در شهر پیدا کرد
روایت شهادت فرمانده شهید حسن بویزه
روایت اول
حسن علیرغم جوان بودنش به خاطر آن روح بزرگ و قامت رعنا و رشیدی که داشت، در عملیات والفجر مقدماتی بعنوان فرمانده گروهان فتح انتخاب شد.
در میدان مین از معبر که خارج شدم کسی همرام نبود. حسین گلستان باغ روی مین رفته بود. محمود کتکتانیان معاون گردان هم همینطور. حسن گلستان هم .عبدالحسین بساق زاده هم. سعید مخبر هم روی مین رفته بود. البته همه اینها نمی دانستند که معبر بصورت پراکنده آلوده به مین است. خودم هم داشتم می رفتم روی مین که در یک قدمی مین یک نفر نمیدانم از کجا پیدایش شد و جلویم را گرفت و گفت نرو نرو! مین!مین! و خودش با یک سر نیزه نشست پای مین برای خنثی کردنش.
« حسن » قبل از ورود به میدان مین یا اینکه توی معبر یک تیر سرد به پشت سرش خورد و مقداری گیج شده بود. تیر توی سرش مانده بود و حالت فعالی نداشت. گرچه با ما تا آخر آمد، ولی گیج و زخمی بود ولی هنوز هم فرماندهی می کرد.
راوی: عبدالکریم غیاثی
شهید حسن بویزه – نفر وسط
شهید حسن بویزه – نفر وسط ایستاده
روایت دوم :
حسن را خوب می شناختم. اخلاصش را. ادبش را! دغدغه هایش را! شناختم مال حالا نبود. از قبل از جنگ! از دوران دبیرستان می شناختمش. با هم در کلوپ ورزشی آموزش ورزش بسکتبال می دیدیم. حسن از همه مودب تر بود. صدایش را هیچ وقت به ناحق بلند نمی کرد.
زمانیکه رژیم بعث عراق با موشک های دوربرد خود قلب شهر دزفول یعنی مسجد جامع را مورد هدف قرار داده بود، من با شنیدن صدای موشک سریعا خود را به محل اصابت موشک، یعنی درب مسجد جامع رساندم.
موشک با اصابت به حمام مسجد جامع از حمام فقط تلی از خاک باقی گذاشته بود و دیوار جلویی مسجد خراب شده بود. علاوه بر آن تعداد زیادی از خانه های اطراف مسجد جامع هم فروریخته بود.
بلافاصله شروع کردم به بیل زدن برای بیرون کشیدن مردم. کار به کندی و سختی پیش می رفت. در همان ساعات اولیه، صاحب حمام مسجد را بیرون کشیدیم.شهید شده بود. در حال امداد و نجات بودیم که حسن را دیدم. او هم داشت بیل می زد. در عملیات والفجر مقدماتی از ناحیه سر ترکش خورده بود. در حال بیل زدن ، مدام نگاه به ساعتش می کرد.
به حسن گفتم: «چی شده حسن جان؟ مدام داری ساعتت رو نگاه می کنی! جایی میخوای بری؟!»
با حالت خاصی گفت: «بلیط قطار دارم واسه تهران! برای ادامه ی درمان باید برم. باید سریع خودم رو برسونم ایستگاه اندیمشک! وگرنه جا می مونم!»
حسن را خوب می شناختم! عقلش در پی رسیدن به قطار بود و دلش آواره ی آدم های زیر آوار. می دانستم در برزخی گیر کرده است بین ماندن و رفتن. باید کمک می کردم از این برزخ بیرون بیاید. سلامتی اش مهم تر بود. اینجا آدم هایی بودند که بجای او کمک کنند.
رفتم جلو. بیل را از دستش گرفتم و گفتم : « برو به قطار برس! ما هستیم! سلامتی ات واجب تره. عملیات های بعدی نیازت داریم!»
حسن گفت:« باید برم خونه ساکم رو بردارم!» این را گفت و خداحافظی کرد و رفت!
هنوز مشغول آوار برداری بودیم که صدای انفجار چند موشک زلزله انداخت به جان زمین و زمان! این از خباثت بعثی ها بود که ساعتی پس از موشکباران دوباره موشک می زدند که مردمی را هم که برای کمک می آیند، به شهادت برسانند.
فردای آن روز بود که شنیدم دقیقاً زمانی که حسن برای برداشتن ساکش می رود خانه، موشک به خانه شان می خورد و او به همراه تعدادی از اعضای خانواده اش به شهادت می رسند.
راوی: منصور ظفری
روایت سوم :
منزل ما در محله ی قلعه و نزدیک حسینیه ی لاستیک بران بود. قبل از انفجار موشک حسن برادرم به همراه دوستانش بلیط قطار گرفته تا برای معالجه صورتش که در جبهه ترکش مین خورده بود، به تهران برود و ما تصورمان این بود که در راه تهران است. نزدیک غروب بود که موشک اولی را در کنار مسجد جامع زد. در آن موقع همگی خانواده در منزل بودیم. طیبه خواهرم خیلی ناراحت بود و گفت: مانند گوسفندهایی که آنها را تکه تکه کرده باشند با فرغون تکه های اجساد شهدا را حمل می کنند. همین موقع یکی از دوستان حسن آمد و ساکش را به ما داد. از او سؤال کردیم پس حسن کجاست؟ گفت: زمانی که موشک زد به ما گفت: چون موشک زده است من برمی گردم. اگر می خواهید شما بروید. ما به او گفتیم: ما به خاطر تو و معالجه ی شما می آییم. پس ما هم به همراه او برگشتیم. و الان برای کمک رسانی به مردم رفته است.
لحظاتی بعد حسن در حالی که لباس سفیدش خونی بود، به منزل آمد. البته من در خانه ی همسایه بودم و در مورد موشک صحبت می کردیم و متوجه حسن نشدم. در همان موقع محمدعلی برادر دیگرم آمد و مرا صدا کرد و چون می دانست از موشک خیلی می ترسم دلواپس من شده بود و احوالم را می پرسید. سپس گفت: یک لیوان آب برایم بیاور و من سریع رفتم و از خانه ی همسایه برایش آب آوردم و او هم نوشید. من دوباره به خانه ی همسایه برگشتم. آن موقع حسن و حسین و محمدعلی در حیاط بودند که ناگهان موشک زد و من در زیر خراوارها خاک و گل مدفون شدم. با هزار زحمت خاک ها را کنار زده و خودم را از زیر آوار بیرون کشیدم و سرگردان شروع به راه رفتن کردم. پابرهنه و با یک روسری بر سرم حرکت می کردم که خودم را در کنار پل جدید دیدم. از آنجا به منزل یکی از دوستانم رفتم. به من گفتند: بیا باهم به شوادون برویم که به آنها گفتم من می ترسم و از پدر دوستم خواهش کردم مرا به منزلمان ببرد. او گفت: دخترم، الان همه ی راهها مسدود است. کمی صبر کن تا اوضاع بهتر شود. بعد من ترا به خانه ی شما می برم. لحظه ای بعد مردی دست دختر کوچک همسایه را گرفته بود و او را به طرفی می برد. سؤال کردم: این نجمه است او را به کجا می بری؟ او گفت: او را از زیر آوار موشک بیرون آورده ایم و نمی تواند صحبت کند، آیا او را می شناسی؟ گفتم: او دختر همسایه ی ماست. دختر را از او گرفتم و به همراه پدر دوستم و از راهی دیگر به طرف خانه ی خودمان رفتیم.
منظره ی هولناکی بود؛ خانه ی ما ویران شده و از خانواده ام هیچ خبری نبود. ناگهان غلامعلی برادرم را دیدم که گریه می کرد. تا مرا دید به طرفم آمد. از او سؤال کردم: از بچه ها و مادر چه خبر؟ گفت: نگران نباش همه زنده اند و زخمی شده اند و آنها را به بیمارستان برده اند و دست مرا گرفت و به همراه نجمه دختر همسایه به خانه ی خودش در شهر اندیمشک برد. از نگرانی تا به صبح نتوانستم بخوابم. صبح زود آمدم بیرون و دیدم غلامعلی کنار درب کوچه نشسته و گریه می کند سؤال کردم: من تا به صبح پلک روی پلک نگذاشته ام. چرا نمی گویی چه اتفاقی افتاده است؟ او گفت: هیچ اتفاقی نیافتاده است، و فقط گریه می کرد. طولی نکشید زن دایی ام آمد و گفت: که محمدعلی، حسن، طیبه و مادرت همگی شهید شده اند.
فردای آن روز شهدای ما را در قطعه ی دو شهیدآباد به خاک سپردند و مراسمات آنها را همان روزها برگزار کردیم. آن موقع محل اقامت ما منزل پسرعمه ی ما آقای غلام زاده بود.
وقتی که حسین برادرم را زنده از زیر آوار بیرون آوردند. زخمی شده و دستش شکسته و صورتش نیز بر اثر خرد شدن شیشه ها مجروح شده بود. هنگامی که به خانه ی برادرم آمد، هنوز لباس بیمارستان بر تنش بود و دستش که گچ گرفته بود نیز به گردنش آویزان بود. وقتی همدیگر را دیدیم شروع کردیم به گریه کردن. نمی دانم چه مدت با هم گریه می کردیم و همدیگر را دلداری می دادیم. من به او می گفتم: برادرم نگران نباش آنها شهید شده اند و هم اینک پیش خدای خود جای دارند و او نیز متقابلاً سعی می کرد مرا آرام کند. من و حسین دو قلو بودیم و وابستگی های زیادی با هم داشتیم. در زمان حیات خود مرتب به من سر می زد و احوال مرا جویا می شد.
حسین بعد از شهادت اعضای خانواده ی ما چند باری به جبهه رفت و موقع برگشت با من دیدار می کرد و خیلی هوای مرا داشت. تا زمانی که من ازدواج کردم و دیگر خیالش از بابت من آسوده گردید و از اینکه همسر من پاسدار بود، بسیار خوشحال بود. از آن به بعد پیوسته به جبهه می رفت. یکبار به او گفتم: حسین دیگر زیر درگاه خدا من فقط تو را دارم و دیگر به جبهه نرو. او گفت: تو دیگر حمید [همسرم] را داری. من گفتم: برادر به جای خود و شوهر هم به جای خود. ولی او باز قبول نکرد و به جبهه رفت و آن آخرین باری بود که حسین را دیدم و آن موقع سال ۱۳۶۵ بود. او از شهدای اتوبوس گردان بلال بود.
راوی: فاطمه بویزه، خواهر شهیدان حسن، حسین، محمدعلی و طیبه و دختر شهید طاهره محمدسعد
شهید حسن بویزه و مادر شهیدش
پانویس ۱:
در روایت برخی راویان آمده است که حسن در راه ایستگاه اندیمشک است که با شنیدن صدای موشک از سفر به تهران منصرف می شود و به کمک می آید و پس از کمک در آواربرداری وقتی برای کاری به خانه مراجعه می کند، خانه شان مورد اصابت قرار می گیرد.
اینکه کدام روایت دقیق تر و مستند تر است ، مهم نیست، مهم این است که حسن در جبهه های نبرد دنبال شهادت می گشت، که شهادت او را در خانه شان پیدا کرد.
پانویس۲:
فرمانده شهید حسن بویزه به همراه برادرش محمدعلی بویزه ، خواهرش ، صغری بویزه و مادرش طاهره محمد سعد، در تاریخ ۳۰/۷/۱۳۶۲ در اثر موشکباران رژیم بعث عراق به شهادت می رسد و برادر دیگرش عبدالحسین بویزه در تاریخ ۵/۱۲/۱۳۶۴ در عملیات والفجر۸ و در حادثه ی اصابت راکت هواپیما به اتوبوس گردان بلال آسمانی می شود. مزار مطهر این شهدای والامقام در گلزار شهدای شهیدآباد شهرستان دزفول زیارتگاه عاشقان است.
با تشکر از پایگاه فرهنگی رایحه
سلام علیکم
یاد آوری اخلاق و منش و ادب و ابهت و شجاعت و شهامت حسن ، هنوز هم بعد از سی و چند سال از رفتنش ، حالم را خوب و دگرگون میکند
بسیار تو دل برو و جذاب بود
اگر چراغ نورانی عمر با برکت حسن بیشتر عمر میکرد در گردان بلال از وجود این جوان برومند بیشتر مستفیض می شد .
فرمانده گروهان جوان و شجاع و پاک سیرت و بی ادعا و بی غل و غش
عاشق مرامش بودم در عملیات والفجر مقدماتی در یک جایی نزدیک جاده آسفالته العماره عراق ، وقتی که در یک سنگر روباز تانک جمع شده بودیم و در محاصره آتش دشمن بودیم و از هر طرف تیر می آمد برای تسخیر دوباره جاده ، در حالیکه حسن خودش بالای سنگر ایستاده بود دستور داد که من از سنگر خارج شوم و به سمت جاده بدوم. بدون درنگ اطاعت کردم
سلام من هم دراجرای امداد رسانی به کسانی که زیر آوار مانده بودند شرکت داشتم و بهمراه شهید حسن بویژه باهم به خانه آنها که محل اثابت موشک بودرسیدیم درست است حسن از پای قطار برمی گشت من بیل برداشتم تا به کمک زیر آوار ماندگان مسجد جامع بروم ودیگر چیزی نفهمیدم وقتی بهوش آمدم در بیمارستان افشار بودم که فهمیدم حسن به همرا مادر وخواهر ودیگربرادر آسمانی شده اند وما لایق شهادت نبودیم آنها بچه های عمه ام بودند
خدایشان رحمت کند .. . .