خاطره شهدا

مرخصی که می آمد، نان خشک می خورد

خرده روایت هایی از شهید محمدرضا زاده علی

بالانویس:

اینکه کدام شهید و کِی مهمان الف دزفول می شود، حقیقتاً قاعده اش دست من نیست. بارها گفته ام که روایت هر کدام از شهدا در الف دزفول  رمز و رازی دارد که گاهی هیچ وقت بر من آشکار نمی شود.

چند روزی است که الف دزفول را مهیای میزبانی شهید محمدرضا زادعلی می کنم. با خودم گفتم این شهید عملیات رمضان چرا حالا پرده گمنامی اش را دارد کنار می زند؟ دیدم دوم آبان ماه ۱۳۷۵ سالروز رجعت استخوان ها و پلاک این شهید است. یعنی در سالروز رجعتش مهمانمان شده است.

چند روایتی از زبان مادرش بخوانید. مادری که می گفتند در تشییع استخوان و پلاک شاخ شمشادش فریاد می زده : «عزیزم! شهادتت مبارک»

 

مرخصی که می آمد، نان خشک می خورد

خرده روایت هایی از شهید محمدرضا زاده علی

 

قصه نیمه شب های بارانی

روزی محمدرضا از من پرسيد: « مادرجان! تو نیمه شب ها از خواب بیدار میشی؟ »

قصد و غرضش را از این سوال نفهمیدم، اما گفتم: «عزيزم! اینقده تو طول روز کارهای ریز و درشت رو سرم ریخته که وقتی سرم رو گذاشتم رو بالش، عین سنگ می خوابم!»

آن ماجرا گذشت تا اینکه شبی خواهر کوچکش مریض بود و نیمه شب بیدار شد. من هم بیدار شدم تا قدری به خواهرش برسم.

حس کردم در اتاق مجاور کسی هست. آرام آرام جلو رفتم و سرک کشیدم توی اتاق.  در سایه و روشن نور مهتاب محمد رضا را دیدم که مشغول نماز است. متوجه من نشد و من هم حرفی نزدم.

چند روز بعد از آن ماجرا با هم گرم صحبت بودیم که نمی دانم قصه به کجا رسیده بود که به او گفتم:

«آره! مثل خودت که شبا بیداری و نماز شب می‌خونی!»

رنگش پرید و حالش عوض شد و با اضطراب خاصی گفت: «مادر! تو را به خدا این ماجرا رو برای کسی تعریف نکنی!»

گفتم: «نگران نباش! من به کسی چیزی نمی گم!»

تا محمدرضا زنده بود، این ماجرا رازی بود بین من و او. هیچگاه رازش را فاش نکردم.

 

نان خشک

به مرخصی كه می‌آمد، می‌گفت:«مادر! اگه دوست داری من خوشحال باشم،  یه دونه نون بذار بیرون تا خشک بشه، اونو بهم بده بخورم!»

با اینکه دلم به این کار راضی نبود، اما برای اینکه به خواسته محمدرضایم عمل کرده باشم، آن کاری را می کردم که گفته بود.

روزی بالاخره طاقتم طاق شد و گفتم: «پسرم! عزیزم! مادر! من این همه غذا درست می کنم، تو نون خشک بخوری؟! آخه این چه کاریه! من دلم اذیت میشه با این کارت!»

گفت: «ببین مادر! بچه ها تو خط در حالی که وسط آتیش و گلوله می جنگن، دارن نون خشک می خورن با چند قلپ آب گرم! من چطوری اینجا بشینم سر سفره و غذای گرم بخورم؟! من مگه از اون بچه ها بهتر و بالاترم؟ منم اینجا نون خشک می خورم که همیشه دلم کنار رفیقام باشه!»  

 مادر! در اين دنيا جایم تنگ است

عادتش را می دانستم. همیشه روزهای پنج شنبه روزه بود و موقع دعا دستهایش را بالا می‌ آورد و آرام زمزمه هایی داشت.

روزی خودم را به او نزدیک کردم تا از آن زمزمه ها سر در بیاورم. صدایش هست و نیستم را به هم ریخت:

 « خدایا هر چه زودتر رو سفیدم کن و شهادت را نصیبم کن!»

این حرف ها را برای چندمین بار بود که از او می شنیدم. خصوصاً بعد از آزادی خرمشهر که ديگر طاقتش بدجوری طاق شده بود.  شنیده بودم که در تشييع شهدا ناراحت و گریه آلود باز هم همین حرف ها را زده است که «خدایا!  پس كي نوبت من میشه؟ »

تاب و تحمل دوری اش را نداشتم. حال خودم را نفهمیدم و محکم  زدم به پنجره اتاق، به طوری که شیشه اتاق شکست و دستم زخمی شد و صدا زدم:

«این چه دعاییه مادر! چرا اینطوری دعا می کنی! من طاقت نبودن تو رو ندارم!»

با دیدن دست زخم خورده ام ناراحت شد و دوید و با پارچه ای زخم دستم را بست. نگران و ناراحت گفت:

«مادر! این چه کاری بود که کردی؟! »

گفتم:« من مادرم! تحمل از دست دادن جگر گوشه ام رو ندارم!»

سرش را انداخت پایین و بغض آلوده گفت: «مادر! جام تو این دنیا بدجوری تنگ شده! حس می کنم دارم خفه می‌شم. باید هر طوری شده از این قفس آزاد بشم»

دستم را توی دستش فشرد و رفت.

 

قفس

همیشه اشعاری ورد زبانش بود و با خودش زمزمه می کرد. یکی شان هنوز یادم مانده است:

«من قفسم تنگ است ـ مردنم بهتر از ننگ است»

اعتراض که می کردم می گفت: « مادر! تو دوست داری تو رختخواب و توی بستر بیماری بمیرم؟ یا در راه خدا و تو میدون جهاد جونم رو فدای خدا کنم؟! کدومش بهتره مادر؟!»

حرفی برای گفتن نداشتم و سکوت می کردم.

عاقبت هم همان شد که خودش خواست. از قفسی که همیشه از زندانی بودن در آن گله می کرد، رها شد.

آن نور عجیب

آن روز عجیب را هیچ گاه فراموش نمی کنم. محمدرضا توی اتاق مشغول خواندن قرآن بود و من وارد اتاق شدم. ناگهان نور شدیدی پیش چشمم را روشن کرد به طوریکه سراسیمه و مضطرب ماجرا را برای محمدرضا گفتم.

محمدرضا توی چشمانم نگاهی کرد و با آرامش خاصی گفت: « مادر! ببین! من تا چند روز دیگه شهید میشم!»

دلم ریخت. شهادت از زبانش نمی افتاد. همیشه روی این دعا و خواسته اش با هم حرف و حدیث داشتیم، اما این بار خیلی قاطع و بدون شک و تردید از شهادت حرف می زد به گونه ای که دلم را زیر و رو کرد.

باز هم مثل همیشه معترض شدم و ناراحتی ام را به او ابراز کردم. شروع کرد به  دلداری دادن و آرام کردنم و گفت: «مادر! همیشه و در هر حالی خدا مد نظرت باشد. حتی در حال کار کردن هم به یاد خدا باش!»

انگار داشت مرا برای روزی که به شدت از آن هراس داشتم آماده می کرد.

 

شهید محمدرضا زاده علی ، متولد ۱۳۴۱ در مورخ ۲۶ تیرماه ۱۳۶۱در عملیات رمضان  جاویدالاثر گردید و پیکر پاک و مظهرش در مورخ دوم آبان ماه ۱۳۷۵ پیدا و در  گلزار شهدای محمد بن جعفر طیار دزفول به خاک سپرده شد.

 

با تشکر از : وبلاگ شهدای شهرک شهید منتظری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا