شهید دو مزار دزفولی ( قسمت اول )
روایت شهید ارتشی دزفولی که پیکرش هیچگاه به شهرش برنگشت
بالانویس:
شهدای دزفول همه مظلومند و در این بین شهدای ارتشی مظلوم تر. در الف دزفول به ندرت اتفاق افتاده است به شهدای ارتش پرداخته باشم. دلیلش را نمی دانم. چون هر شهیدی که مهمان الف دزفول می شود، مهمان شدنش روایتی دارد و قصه ای برای خودش. اصلاً انگار خودشان هستند که تصمیم میگیرند پنجره الف دزفول رو به آنها باز شود و امروز «شهید امیر کنجدکار» مهمان الف دزفول است. شهیدی که روایتی خاص و خواندنی دارد. شهیدی که شاید کمتر کسی قصه غریبی او را شنیده باشد.
شهید دو مزار دزفولی(قسمت اول)
معرفی شهید امیر کنجد کار
شهید دو مزار دزفول که پیکرش در گلزار شهدای آبادان دفن است
همه فن حریف
از همان دوران کودکی و نوجوانی اش اهل کار بود. اهل زحمت و رزق حلال درآوردن. برای اینکه هم دستش توی جیب خودش باشد و هم کمک خرج خانواده. از دست فروشی بگیر تا کار در کارگاه لحیم کاری و کار در مطب دندان پزشکی مرحوم دکتر سوزنگر. و البته عکاسی. حرفه ای که عاشقانه دوستش داشت و همین باعث شده بود که یک دوربین عکاسی همیشه به همراه داشته باشد.
دست خدا
علاقه ی خاصی به مجلس روضه امام حسین داشت و ماه های محرم بچههای هم سن و سال خودش را دورهم جمع می کرد و تکیه و مجلس روضه سیدالشهدا(ع) را راه می انداخت. آنقدر در این راه شور و اشتیاق و فعالیت داشت تا اینکه یک شب نظامی ها می افتند دنبالش و حتی چند گلوله هم به سمت او شلیک می کنند.، اما دست خدا پشت و پناهش می شود و از معرکه می گریزد.
در تظاهرات های علیه رژیم ستم شاهی هم از نقش آفرینان بود. شب ها اعلامیه های حضرت امام را برمی داشت و از زیر درب خانه ها می انداخت داخل. سر نترسی داشت در مبارزه.
ارتش امام زمان(عج)
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، می خواست وارد ارتش شود. من خودم ارتشی بودم و با تصمیمش مخالفت کردم. اما امیر حرفی زد که دیگر در برابر آن پاسخی نداشتم. امیر گفت: «حالا دیگر ارتش، ارتش امام زمان است و باید برای خدمت به مردم، به ارتش پیوست.» این انگیزه واین اندیشه چیزی نبود که بشود در مقابلش مقاومت کرد.
بعد از گذراندن دوره زرهی تخصصی تانک چیفتن در شیراز، جهت آموزش عملی در ایام قبل از شروع جنگ تحمیلی به لشکر ۹۲ زرهی مامور گردید.
پس از فارغ التحصیل شدن از آموزشگاه نظامی و موفقیت در دورههای تخصصی و تکمیلی رزمی و همزمان با آغاز جنگ تحمیلی برای خدمت، به تیپ ۱ گردان ۲۳۲ لشکر۹۲ به شهر خرمشهر مرز شلمچه اعزام گردید و به عنوان فرمانده تانک و زیر نظر فرمانده دلاور ارتش ، «سرگرد علیرضا ثُبات ثانی- در مورخ ۷ مهر ماه ۱۳۶۰ به شهادت رسید-» شروع به خدمت نمود. گردانی که خود من هم نیروی همان گردان بودم.
روحیه خوبی داشت. سرزنده و شاداب و همین روحیه را هم به بچه های گردان تزریق کرده بود. اهل شوخی بود و بگو و بخند. یک جورهایی بمب روحیه بود برای بچه ها.
در تقلید صدای پرندگان خصوصاً قناری تبحر خاصی داشت. آنقدر دقیق صدای پرندگان را تقلید می کرد، که تشخیصش ممکن نبود. یک روز سرگرد ثُبات ثانی، فرمانده گروهان یکم تانک گردان ۲۳۲، صدایم کرد و گفت: «چند روزه اینجا صدای یه قناری میاد! جای تعجبه؟! این بیابون شلمچه و قناری؟! چند روزه دنبالشم که این زبون بسته رو پیدا کنم! عجب ارامشی داره صداش! تو ندیدیش ؟!»
حالا من که می دانستم این دسته گل امیر برادرم است، مانده بودم چطوری به سرگرد بگویم؟! بقیه بچه ها هم می دانستند، اما سرگرد بی خبر بود. هنوز شناخت آنچنانی از هم نداشتیم و نمی دانستم اگر واقعیت را بگویم عکس العملش چه خواهد بود. بالاخره دلم را زدم به دریا و گفتم: «قناری نیست جناب سرگرد! این امیر برادرمه که صدای پرنده در میاره!»
تعجب و لبخندش یکی شد و تا امیر را ندید باورش نشد. به امیر گفت: «یه هفته اس منو سرکار گذاشتی! حالا منم باید یه فکری بکنم یه هفته سر کارت بذارم»
همه با هم خندیدیم.
شهید کنجدکار به همراه شهید کلانتر در ردیف اول
روزهای اول جنگ بود و ارتش نظم و سازمان درست و حسابی نداشت. آن روز دیگر هیچ چیزی توی گردان برای خوردن پیدا نمی شد. در منطقه شلمچه مستقر بودیم. سرگرد ثبات ثانی بچه ها را جمع کرد و گفت:«امروز هم غذا برامون نفرستادن. باید چند نفر از بچه ها برن توی روستاهای اطراف و غذا پیدا کنن. حتی اگر شده یه مقدار خرما از نخل ها بچینن و بیارن برا بچه ها! »
امیر برادرم داوطلب شد و یک سرباز بروجردی به نام عباس بیگی و یک سرباز مشهدی. راه افتادند و رفتند سمت روستاهای اطراف محل استقرار گردان. فاصله ما با روستاها نسبتاً زیاد بود. چند ساعت بعد امیر و آن دو سرباز دیگر با یک سبد خرما و مقداری نان خشکیده برگشتند. امیر از بچگی همینطور بود. دلش هوای خدمت به خلق الله را داشت و برای بازکردن گره کار مردم خودش را به آب و اتش می زد. آنجا هم او بود که بدون اینکه شناختی از منطقه داشته باشد، راه افتاد و برای بچه ها چند لقمه غذا آورد و همان چند دانه خرما روحیه بچه ها را عوض کرد.
اواخر مهر ماه بود ، اما گرمای هوا هنوز دست از سرمان بر نداشته بود. آن هم توی آن بیابان و وسط جنگی که هنوز آداب و رسومش را نیاموخته بودیم. یگان تانک چیفتَن که تنها یگان مستقر در خرمشهر بود به دستور «سرگرد مازوچی» برای آبگیری و تعمیرات و نگهداری باید به کارخانه صابون سازی خرمشهر می رفت. امیر هم به همراه تعدادی تانک راهی صابون سازی خرمشهر شد.
چند روز بعد برایم خبر آوردند که امیر مجروح شده است. راهی آبادان و خرمشهر شدم، اما هیچ رد و نشانی از امیر در بیمارستان پیدا نکردم. امیر آب شده بود و رفته بود توی زمین انگار.
پایان قسمت اول
ادامه دارد . . .
خدا قوت جناب آقای موجودی
دنبال کننده همیشگی سایت شما و روایت های نابتان از شهدای سرافراز دزفول هستم. هرکدام از این عزیزان اسطوره های جهاد ،عرفان و شهادتند و حیف و صد افسوس که این گونه غریب و مهجورند
اجرکم عندالله ،دعای خیر این شهدا و خانوادههایشان بدرقه راهتان.
خداوند با شهدا محشورتان کند
اگر امکانی برای همکاری هست خوش حال خواهم شد که به شرط توفیق و با اذن شهدا در خدمت باشم
سلام و سپاس از لطف شما
زمان از دست رفته است
بهترین کمک این است که خاطرات هر شهیدی را که می شناسید و نام و نشانی از او نیست از دوستان و آشنایان و رفقایش ثبت کنید
راویان یکی یکی دارند ما را ترک می کنند . . . .