بالانویس:
چند روز پیش مادر شهید مهدی سخایی آسمانی شد و همین بهانه ای شد تا هم در سالروز شهادتش در عملیات بدر و هم به بهانه یعروج مادرش از او چند سطری روایت کنیم.
قولی که مهدی به مادرش داد
روایتی از شهید مهدی سخایی
برای شرکت در عملیات بدر بار و بندیلش را بسته است. کوله بر دوش تمام قد رو بروی مادر می ایستد و چشم در چشم او نگاه می کند. قصه ی همان خداحافظی های آخر و حلالیت طلبیدن هایی که هم پسرها علم به بر نگشتن خود دارند و هم مادرها یک چیزهایی به دلشان برات می شود.
مادر این بار هم سد راهش نمی شود. فقط می گوید: « جان مادر! برادرت محمود توی منطقه است. تو بمان تا محمود برگردد، بعد برو! اینطوری خیال من کمی آسوده تر است. دوتایتان نباشید، پس دل من چه می شود این وسط! نگرانی ام را پشت پای کدامتان بریزم؟! »
چهره ی مهدی با آن قد و قامت بلند و لاغرش ، یک لبخند می شود، از آن لبخندها که اول دل مادر را می برد و بعد نرم می کند و بعد رضایت را از دلش به زبانش جاری می کند: «مادر! این بار رضایت به رفتنم بده! من بروم! قول می دهم بار بعد محمود به تنهایی جبهه برود!»
شوق و شور رفتن از نگاه مهدی می بارد. قدرت خواندن زبان چشم ها را مادر ها خوب بلدند. مادر می داند که دل مهدی با رفتن است. رضایت بدهد، مهدی اش می رود و رضایت ندهد هم ، مهدی آنقدر دور مادر می گردد تا رضایت بگیرد.
از طرفی این قول مهدی هم معامله ی خوبی است. این بار که برود، دیگر نمی رود و محمود فقط راهی خط خواهد شد.
مادر همه تصاویر را کنار هم می چیند. نگاه پر از التماس مهدی را. قولی را که داده است. تکلیفی را که امام بر عهده ی او گذاشته است. همه و همه را کنار هم می گذارد و با اینکه دل بریدن کار ساده ای نیست، رضایت می دهد به رفتن مهدی.
و مهدی مادر را بوسه باران می کند و راهی می شود.
بدریون در بدر حماسه می آفرینند و مهدی هم یکی از حماسه آفرینان بدر می شود و همان وعده ی وصالی که از خدایش گرفته است، عملی شده و نامش برای همیشه در بدر جاودانه می شود.
حالا این محمود است که هم بار سنگین خبر شهادت برادر را باید برای مادر ببرد و هم کوله ی به جا مانده از مهدی را. محمود تازه دارد معنای روضه هایی را که تا کنون گریسته است ادراک می کند.
معنی «اَلآنَ اِنکَسَرَ ظَهری وَ قَلَّت حیلَتی» را و چه خوب است که این روضه ها را مادر هم زیسته است و گریسته است. اصلاً اگر این روضه ها نبود، اگر عاشورا نبود، اگر روایت عباس و اکبر و قاسم نبود، قصه ، قصه ی دیگری می شد.
آن کوله و نگاه خسته ی محمود و بغضی که آماده ی انفجار است، زبان را معاف می کند از گفتن. اصلاً برخی جملات گفتن لازم نداردو برخی خبرها را چشم هم می تواند بدهد. قبلاً هم گفته بودم که مادرها زبان نگاه را خوب بلدند. مادر از نگاه محمود همه چیز را می فهمد.
انگار که حرارتی در وجودش گُر گرفته است. تازه دارد معنای آن حرف های آخر و آن قول مهدی را ادراک می کند. صدای مهدی است که در گوش مادر پیچیده است:
« مادر! این بار رضایت به رفتنم بده! من بروم! قول می دهم بار بعد محمود به تنهایی جبهه برود!»
چه زیبا مهدی خبر شهادتش را لابلای این جمله پیچید و چه دیر مادر معنای آن را ادراک کرد.
مهدی روی شانه های شهر می رود سمت شهیدآباد . . . . .
شهید مهدی سخایی متولد ۱۳۴۴ در مورخ ۲۱ اسفندماه ۱۳۶۳ در عملیات بدر و در منطقه شرق دجله به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول به خاک سپرده شد.
روحش شاد و یادش گرامی
درود بر بدریون
و وای برما
والسلام