خاطره شهدا
موضوعات داغ

روایت آن قطره اشک

روایت هایی از شهید حسین جودی داری

روایت آن قطره اشک

روایت هایی از شهید حسین جودی داری

دو مانع بزرگ

از سیزده سالگی حال و هوای جبهه می افتد توی سرش. به هر دری می زند برای اینکه راهی باز کند به باغ آرزوهایش. اما با دو مانع بزرگ همیشه رو به رو می شود. یکی سن و سالش و دیگری برادرش «علی» که در عملیات رمضان به اسارت بعثی ها درآمده است.

می گفتند: تو برادرت اسیر است. تو دیگر نباید بروی جبهه! تو بمان و توی شهر خدمت کن!

حسین می گوید: « من باید بروم جبهه! باید بروم تا شاید بتوانم روزی برادرم را از چنگ بعثی ها آزاد کنم. تازه اگر در این راه به شهادت هم برسم دیگر برادرانم باید بروند جبهه تا بتوانند همه برادرانمان را که در بند هستند، از اسارت رها کنند!»

 

بیسیمچی

بالاخره پایش به جبهه باز می شود، اما نه به خط مقدم! حاج قاسم خورشیدزاده (شهید) ، فرمانده بهداری لشکر۷ ولیعصر(عج) دستور داده بود که حسین بیسیمچی خودش باشد. نگاه و اندیشه حاج قاسم این بود که بچه های کم سن و سال توی خط مقدم نباشند که در صورت اسارت، دستمایه تبلیغات دشمن علیه جمهوری اسلامی بشوند که ایران، دارد بچه های کم  سن و سال را راهی جبهه می کند.

حسین اما ، در این مسئولیتی که بهش داده اند، آرام و قرار ندارد. گله دارد. دلش هوای جایی دیگر دارد. خط مقدم و حضور در گردان های رزمی در کنار سایر رفقا، بی قرارش کرده است.

 

زخم های خیبر

بالاخره به آرزویش رسیده و در عملیات های متعددی شرکت می کند. در عملیات خیبر از ناحیه پا و شکم زخمی و مدتی در بیمارستان های تهران بستری می شود؛ اما این موضوع را به خانواده اطلاع نمی دهد تا اینکه پس از مرخص شدن از بیمارستان، وقتی با عصاهای زیر بغلش لنگان لنگان وارد خانه می شود، مادرش حیرت زده و متعجب سرتا پایش را نگاه می کند و سپس با گریه حسینش را می گیرد توی بغلش. می بوسد و می بوید و نوازش می کند و می گوید : «دا عزیزُم پَه کجا بیدیه؟! په کو بیمارسون بیدیه؟! دا صدقهَ ت بام په اچه نگفتی آییم سراغت؟! – مادر عزیزم پس این مدت کجا بودی؟ کدوم بیمارستون بودی؟ مادر! فدات شم! پس چرا نگفتی که بیایم سراغت؟!»

 و حسین لابلای گریه های مادر بغضش می شکند :«آروم باش مادر! چیزی نشده! ببین خوبم! نگام کن! ببین چیزی ام نیست! یه کوچولو زخمی شدم که چند روز دیگه خوب می شم! نگفتم بهتون که نگران نشین! الان ببین! خوبِ خوبم!» و گریه در گریه گم می شود. اشک های شکر مادر و اشک های شوق حسین!

تخریب

هنوز کامل خوب نشده است که باز حال و هوای جبهه می افتد به جانش. بی خیال زخم های مرهم نیافته، راه پادگان کرخه را در پیش می گیرد و خودش را می رساند به بچه های بهداری. رفقایی که مدت ها با آنها زندگی کرده است.

حسین خوش اخلاق است و خوش مشرب و خونگرم و اهل شوخی. دوست داشتنی است و دل کندن از او سخت. اما او دلش جای دیگری بند است و این بار هوای گردان تخریب توی سرش افتاده است.

بچه ها سعی می کنند منصرفش کند. فرمانده بهداری هم. اما طوفانی که موج انداخته است توی دل حسین، آرام شدنی نیست. امروز و فردا کردن فرمانده هم از حرارت رفتن حسین نمی کاهد. گاه با التماس و گاه با گریه می افتد روی دست و پای فرمانده و بالاخره فرمانده کوتاه می آید و برگ تسویه حسین را امضا می کند و حسین می رود گردان تخریب!

 

مانور

مرام و معرفتش ، بذله گویی هایش ، سخاوت و دست و دل بازی اش، سرِ نترسی که دارد و همه ی خصلت های زیبای حسین باعث می شود که به سرعت با بچه های تخریب هم رفیق شود.

ایام آمادگی برای انجام عملیات والفجر۸ از راه می رسد. تمرین های سخت و مانورهایی که چیزی از صحنه واقعی نبرد کم ندارد آغاز می شود.

۱۸ دی ماه ۱۳۶۴ ، مانور عبور از میدان مین است و بچه ها در حال تمرین. در بخشی از کار، سینه خیز باید از زیر سیم خاردارها عبور کنند و اطراف هم پر می شود از صدای انفجار و رگبارهای گلوله.   

در این بین ناگهان ناله ی حسین بلند می شود. یکی از گلوله ها به سنگ برخورد کرده، سنگ و گلوله با هم متلاشی می شوند و در این بین بخشی از سنگ و گلوله ی متلاشی شده، می خورند به سر حسین.

مسئله جدی است و خونریزی شدید سر، باعث می شود که بلافاصله به سمت بهداری اعزام شود. در بهداری تلاش ها برای بندآوردن خونریزی و مداوای اولیه حسین بی ثمر است و لذا بلافاصله با آمبولانس به اهواز منتقل می شود.

 

آن قطره اشک

مسئله مجروحیت حسین جدی تر از این حرف هاست. حسین توی کماست و دست های پدر و مادر و اهل خانه و رفقایش رو به آسمان بالا.

حالا حسین دارد از خداوند آسمان را طلب می کند و مابقی آدم ها ، زمینی شدنش را و اینجاست که باید منتظر دست تقدیر بود و اینکه خداوند چه تقدیری برای حسین رقم زده است.

ده روز می شود که حسین بین زمین و آسمان در هروله است. مادر می آید بالین حسین. چشمان حسین بسته است و یقیناً چشمان دلش باز و دارد مادر را مرور می کند.  

مادر شاخ شمشادش را بغل می کند. زار می زند. زبان می گیرد بالای سرش. آنقدر سوزناک مویه می کند با حسینش که همراهانی که با او آمده اند هم گریه می کنند.

« دا عزیزم! دا روله! وری عزیزم! وری مارِت اومَسه! تو خو هِه نُهام بِوِرسیدی! پَه اَچِه نَموِرسی رولَم! تیاتَه گُش، صدقه تیات بام!  

تیاته گَش صدقه او رییِت بام . . . . »

می گوید و می گرید و در این میان چشمان مادر و همراهان، اشکی را می بیند که از گوشه چشم حسین راه گونه اش را در پیش می گیرد و ردی از آن برگونه ی حسین می ماند.

گویا حسین منتظر است که مادر را ببیند و مادر او را ببیند و انگار فرشتگان هم منتظر بودند تا این وصال رقم بخورد تا وصال حسین را رقم بزنند.

مادر هنوز پایش به خانه نرسیده است که روح حسین راه آسمان را در پیش می گیرد.

تقویم روی دیوار ۲۸ دی ماه ۱۳۶۴  را نشان می دهد. همان تاریخی که روی سنگ مزار حسین برای همیشه حک می شود.

و حالا مادر مانده است با یک پسرِ شهید و یک پسر اسیر و دلی که باید هم اهل صبر باشد و هم اهل انتظار.

این سیزده ثانیه فیلم هم تنها یادگاری است که از حسین به جا مانده است

روحش شاد

 

بسیجی شهید حسین جودی داری ، متولد ۱۳۴۷ در مورخ ۲۸ دی ماه سال ۱۳۶۴  به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای بهشت علی شهرستان دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا