وقتی جای زندانی و زندان بان عوض شد
روایتی از شهید حسین ناجی در خصوص جورابچی فرمانده ضداطلاعات پایگاه هوایی دزفول در دوران ستم شاهی
نزدیکی های عید نوروز بود و بچه های فامیل و رفقایشان، یک برنامه ی کوهنوردی تدارک دیده بودند؛ بی خبر از اینکه آن روز به مناسبت چهلم شهادت شهیدمحمدعلی مؤمن از شهدای انقلاب اسلامی دزفول، در اندیمشک مراسم گرفته اند و فضای شهر کاملاً امنیتی است. از این رو همه شان را دستگیر می کنند و میبرند پاسگاه.
پس از تفتیش بدنی و سؤال و جواب های متعدد یکییکی آزادشان میکنند، اما وقتی به حسین میرسند و می فهمند که سرباز است، او را بازداشت و تحویل زندان پایگاه می دهند.
فرماندهی ضداطلاعات پایگاه؛ «سرگرد جورابچی» فردی تنومند و خوش استیل بود و همیشه عینک دودی میزد و وقتی راه میرفت، انگار زمین زیرپایش می لرزید. سربازها خیلی از او می ترسیدند و سعی میکردند روزی تنشان به تن این مزدور رژیم نخورد.
حسین را تحویل جورابچی داده بودند و جورابچی هم او را انداخته بود بازداشتگاه و به سروان رستمی گفته بود، اگر کسی را میخواهید بگذارید بجای ناجی، گلستانی را بگذارید. من از دستگیری و بازداشت حسین بیخبر بودم تا روزی که مرا به جای او گذاشتند خادم مسجد و تازه فهمیدم که حسین توی چه مخمصه ای گرفتار شده است.
حدود دو هفته ای از بازداشت حسین می گذشت. ملاقاتش ممنوع بود و کسی اجازه نداشت او را ببیند. با هر ترفند و تقلایی بود، پیه هر اتفاقی را به تنم مالیدم و دلم را زدم به دریا و رفتم ملاقاتش. چشمش که به من افتاد تعجب کرد و گفت: «تو اینجا چیکار میکنی؟! چطوری اومدی اینجا؟ اگه شناساییت کنن، میدونی چه بلایی سرت میارن؟!» گفتم: «نه! به من کاری ندارن! من آدم ساده ای هستم و کاری به کارم ندارن!» نیم ساعتی پیشش ماندم و با هم کمی حرف زدیم. گفتم: «چیکار کردی که انداختنت این تو؟!» گفت: «هیچی! تو نگران نباش! خبرای خوبی تو راهه! به زودی اتفاقایی میفته که همین جورابچی رو میندازن زندان!»
خنده ام گرفته بود به این حرف و اعتماد به نفس حسین! خودش توی زندان، اسیر دست جورابچی بود و اسیر شکنجه های جورواجور آن ملعون، اما به من میگفت نگران نباش، به زودی جورابچی را در زندان خواهی دید.
درکی از صحبتهایش نداشتم. آنقدر قاطعانه و محکم حرف میزد که احساس کردم انگار واقعاً دارد تصاویری را میبیند که من نمیبینم؛ اما من درکی نداشتم و گمانم این بود که حرفهایش بیشتر شبیه به دلداری دادن و تزریق امید در دل خودش و البته دل من است.
گفتم: «چی داری میگی بنده ی خدا! دو هفته اس زیر دست این نامرد داری بدبختی میکشی، تو رو انداخته زندان! خودت توی زندان جورابچی هستی، اونوقت داری میگی جورابچی رو میندازن زندان؟!» گفت: «یه کم صبور باش محمدحسین! ان شاءالله خبرهای خوبی توی راهه! جای هیچ نگرانی نیست! من الان توی حبس خیلی راحت ترم تا زمانی که آزاد بودم. آدم آزاد باشه و نتونه حرفاشو بزنه، سخت تره تا توی زندون باشه! الان جسمم اسیر این بازداشتگاهه، اما روحم آزاده!»
حرفهایش مثل همیشه برایم سنگین بود. دست خودم نبود! واقعاً برایم چنین حرف هایی قابل هضم نبود. به هرحال از اینکه توانسته بودم حسین را ببینم خوشحال بودم
خودش اهل حرف زدن نبود. محمد روغن چراغی بعدها، برایم از روزهای بازداشتشان اینگونه تعریف می کرد که: «چند روزی ما رو انداختن توی زندونی که فقط جای ایستادن داشت. نه می شد خوابید و نه میشد نشست. مجبورمون کردن که بایستیم و اجازه نمیدادن که بشینیم. حتی برا نماز خوندن هم اجازه نشستن نداشتیم و نمازمون رو بدون رکوع و سجده میخوندیم! تو همون حالت اونقده رو انگشتای پامون سوزن و شعله کبریت میگرفتن که نتونیم بخوابیم. میخواستن که در مورد کارایی که تو پایگاه میکنیم حرف بزنیم، اما نه من زبون باز کردم و نه حسین! داغ یک کلمه رو به دلشون گذاشتیم و هیچ مدرکی هم علیه مون نداشتن! نهایتاً مجبور شدن آزادمون کنن!»
بعد از اینکه از زندان آزادش کردند، یک روز آمد مسجد و بعد از نماز با هم رفتیم توی آشپرخانه ی مسجد نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن. هنوز دو کلامی اختلاط نکرده بودیم که دیدم جورابچی بالای سرمان است. از جا پریدیم و سرپا ایستادیم. با دیدن حسین، یکدفعه از کوره در رفت و پرید سمت حسین و یکی محکم خواباند توی گوشش و هر چه از دهنش درآمد به او گفت. اما انگار با فحش و ناسزا گفتن به حسین و خانواده اش دلش آرام نگرفت و حسین را گرفت زیر مشت و لگد و حالا نزن، کی بزن و فریاد میزد: «نگفتم توی مسجد پیدات نشه! نگفتم دیگه نبینم پاتو بذاری مسجد!»
هیکل درشت و دست بِزَن و سنگینی داشت. در مقابل، حسین نحیف بود و لاغر اندام و کاری از دستش برنمی آمد. در نهایت پسِ یقه ی حسین را گرفت و از آشپزخانه انداخت بیرون و زبانش لحظه ای از توهین به حسین و پدر و مادر و اجدادش بند نمی آمد.
*************
بعد از پیروزی انقلاب در دزفول و دستگیری بسیاری از عوامل ساواک و رژیم پهلوی توسط جوانان انقلابی، جورابچی؛ فرماندهی ضداطلاعات پایگاه هم دستگیر شد و به زندان یونسکو منتقل شد. حسین هم دقیقاً نگهبان زندانی شده بود که جورابچی در آن محبوس بود.
روزی حسین را در یونسکو دیدم، رویش را به سمت من برگرداند و گفت: «محمدحسین! بیا ببین کی توی این زندونه!» نگاهی انداختم و دیدم جورابچی است. گفت: «یادته اون روز توی پایگاه که من توی زندون بودم، چی بهت گفتم؟!»
یک لحظه برق از سرم پرید و تصاویر آن روز مثل فیلم از جلو چشمانم رد شد. راست میگفت. آن روز حسین به من گفت: «نگران نباش، به زودی جورابچی رو توی زندون میبینی! یه خبرایی تو راهه!»
آن روزمعنای حرف حسین را نفهمدیم و درک نکردم. هر کس بهجای من هم بود، این قصه برایش قابل باور نبود. تازه فهمیدم آن روز حسین، با قدرتی که خداوند به وی عطا کرده بود، افقهایی را دیده بود که ما قادر به دیدن و درک آن نبودیم. هنوز دوماه نشده بود که با قدرت خداوند، جای زندانی و زندانبان با هم عوض شده بود و چقدر هم این تغییر به حق بود.