همه ی قاعده های عالم را به هم ریخته ای . . .
چند سطری برای شهید امنیت «سجاد دالمن»
رفتن براي خودش حكايتي دارد و ماندن نيز داستاني براي خودش.
از من الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُواْ مَا عَاهَدُواْ اللَّهَ عَلَيْهِ ،آنكس كه مي رود مَّن قَضَى نَحْبَهُ مي شود و تا ابد سرمست از « عند ربهم يرزقون» بودنش، روزگار مي گذراند و آنكس كه مي ماند ، اسير دست تقدير مي شود. يا ايمانش را چون پاره اي از آتش در مشت مي گيرد و درد مي كشد و خم به ابرو نمي آورد و مي شود« َمِنْهُمْ مَّن يَنتَظِرُ» و تا ابد «وَمَا بَدَّلُواْ تَبْدِيلا» می ماند. و يا در رنگارنگ دنياي اطراف ، ايمان را به دانه هاي گندم مي فروشد و يا پشيمان مي شود از ديروزش و پشت پا مي زند به روزگار عاشقي اش.
و در این بین «من ینتظرها» هم روزگارشان متفاوت است. خوش به حال آن« مَّن يَنتَظِرُ هایی» که جزو قافله « بِالَّذينَ لَم يَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم » شهدا هستند و مدام از « فَرِحينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِن فَضلِهِ» ، بشارت وصال می گیرند . همان «یستبشرون» را می گویم و با این بشارت وصالِ شهدا، گام به گام جلو می روند.
همانان که لحظه به لحظه، نطق باز شده ی شهدا را می شنود و دلشان متصل است با شهدا و ما نمی شناسیمشان و در اوج گمنامی پیش می روند تا بالاخره «یلحقوا» می شوند و پرواز کنند و آنگاه ناباورانه فقط حسرتی برای ما می ماند و یادی و عکسی و خاطره ای و دیگر هیچ.
مثل تو! با تو هستم. با تو ! ای مرد! ای مردترین مرد. سجاد دالمن! دیگر ستوان و سروان و سرهنگ نمی خواهد. آخر این واژه ها دیگر به کار نمی آید. به درد نمی خورد. یک نگاه کن. تمام قوانین را به ریخته ای ای مرد قانون. که آیین نامه می گوید ، درجه ی پایین تر باید برای درجه ی بالاتر احترام نظامی بگذارد، اما اینجا همه چیز به هم ریخته است برادر!اینجا همه به حرمت تو خبردار ایستاده اند. از سر لشکر و سرتیپ بگیر تا ستوان و استوار و گروهبان.اینجا دیگر درجه مهم نیست. خوشه، ستاره ، هلال . هیچکدام.اینجا همه ی شانه های ستاره دار و بی ستاره زیر بار فراق تو خم شده اند و عین بید می لرزند.
عجب سنت شکن است این تابوت سه رنگ! برادر! تابوتی که همه ی قاعده های عالم را به هم می ریزد. از این درجه های نظامی بگیر تا درجه های مدیر و معاون و مسئول و این حرف ها! همه زانو می زنند در مقابل این درجه از عشق! این درجه از اوج! و این درجه از پروانگی!
عجب دوره و زمانه ای است برادر! عجب دوره و زمانه ای است. یکی از زخم شیمیایی شهید می شود و یکی در خط مقدم سوریه. یکی در رژه ی اهواز مهر قبولی اش را می گیرد و یکی هم مثل تو، لابلای کوچه پس کوچه های این شهر. به دنبال امنیت مردم. به دنبال آسایش ناموس ملتش. یک گلوله ، نمره ی عاشقی اش را بیست می کند و در کارنامه اش مهر شهادت می گیرد. و همه ی اینها یعنی شهادت هست، تو باید مردِ شهادت باشی. یعنی شهادت نه زمان می شناسد و نه مکان. یعنی شهادت لباسی است تک اندازه که تو باید خودت را به اندازه ی لباس تکامل داده باشی.
سجاد! انگار خدا شما را فرستاده است تا آموزگار شهادت باشید. تا قاعده های مصنوعی خودساخته ی ما را به هم بریزید، تا فریاد بزنید اگر مانده اید، اگر دستتان به آسمان نمی رسد، عیب از راه نیست ، از راهرو است. ایراد از جاده نیست، از مسافر است. به سن و سال دنیایی نیست که اینها همه عدد و رقم است و این عدد و رقم ها، عددی نیستند که بین آدم و محبوبش فاصله بیندازند.
سجاد! انگار خدا شما را فرستاده است تا هر از چندگاهی با رفتنتان، ماندنمان را به رُخِمان بکشید و فریاد بزنید، راه باز است. فریاد بزنید بی خیال دنیا! فریاد بزنید کمی به خودتان بیایید و جدا کنید خودتان را از این قوانین و معادله ها و معامله های مادی!
یک نگاه کن برادر! فعلا نگاهت را از انتهای افق بگیر. میدانم در بین شهدا برای استقبالت ولوله ای است. می دانم لذت وصال ، قرارت را گرفته ات و زیبایی های عالم پس از شهادت بی قرارت کرده است برای رفتن. اما همین یک شب را با ما باش . همین یک شب وداع را. شب بی قراری مردم را در فراق کسی که سال ها بی قرار ، آسایششان بود و شب بی تابی رفقایت را.
سجاد! بر بی تابی سبزپوش های امنیت شهر خرده مگیر، که فراق رفیق کم دردی نیست. رفیقی که هیچ گاه گمان نمی کردند اینچنین یکباره دستشان را بگذارد توی حنا و برود به آنجا که باید می رفت. آن هم نزدیکی های محرم!
نزدیکی های سیاه پوش شدن زمین، تو مهمان شدی به سفره ی اباعبدالله الحسین! و عجب توفیقی و عجب وصالی. گوارایت باد ای مرد! ای مردترین مرد.
رفیقانت هنوز حس می کنند، این قصه یک خواب است . اما این تابوت دارد همه ی این تصورات را به هم می زند و رفتنت بیش از هر واقعیت دیگر ، رنگ حقیقت به خود می گیرد.
هنوز عادت ندارند به جای «دالمن» بگویند «شهید دالمن». تصورش هم سخت است اینکه قرار باشد دیگر تو را نبینند و کنار تو نباشند. تصورش هم سخت است که شماره ی تو را بگیرند و کسی آن سوی خط گوشی را بر ندارد. تصورش هم سخت است دیگر روی صفحه ی گوشی این بچه ها، نام تو چشمک نزند. تصورش هم سخت است که بچه های کلانتری ۱۵، بعد از تو پایشان را بگذارند توی اتاقت و آن صندلی خالی را ببینند. تصورش هم سخت است. اصلا کدامیک از این بچه ها می تواند برود و روی آن صندلی که تو نشسته بودی بنشیند. پشت آن میز. آن میزی که بدون آن هم عزیز بودی. میزی که هیچگاه طول و عرضش تو را زمینگیر نکرد.میزی که ابزار خدمت به خلق الله بود.
امید زخم خورده ها، امید مال باخته ها ، پناه کسانی که حق شان ناحق شده بود، ملجاء کسانی که پناهگاهی جز قانون نداشتند و تو چه زیبا کارشان را راه می انداختی! تویی که به اخلاق شهره ی شهر بودی! تویی که هست و نیستت را گذاشتی برای مردم و این آخر قصه هم با خونت امضا کردی سند خادمی ات را و نشان دادی مظلومیت نیروهای انتظامی را که چگونه برای امنیت مردم، از جان می گذرند. نیروهایی که همیشه در سختی و مشقت هستند. تعطیل و غیرتعطیل ندارند تا مردم خوش باشند.
نیروهایی که خانواده هایشان همیشه در اضطراب و دلواپسی اند که آیا مرد خانه شان که رفته است برگشتی هم دارد یا نه؟! نیروهایی که خستگی نمی شناسند و تا نفس دارند می دوند تا ناامنی را از نفس بیاندازند.
برخیز برادر شهیدم ، برخیز! برخیز و یک نگاه کن برادر! این همه جمعیت را. این همه قدرشناس ولایت مدار را که به تقدیر از ولایت مداری ات و به تقدیر از سخت کوشی های این همه سال تو، آمده اند. برخیز برادر و نگاهی کن این همه سبزپوش شانه لرزان را. این همه را شکسته ایستاده اند و ثانیه به ثانیه دلشان را یاد تو به هم می ریزد. یاد با تو بودن. لبخند هایت، آرامشت ، ادبت، متانتت، مهربانی ات و آن همه خصلت نیکویی که تو را رساند به این درجه!
این همه سبزپوش به گریه ایستاده را چه می کنی، تویی که حاضرتر از همیشه ایستاده ای و نگاه می کنی! در انعکاس زلال اشک این بچه ها، فقط خاطرات با تو بودن دارد مرور می شود. خاطره ی ماموریت های با تو و اندیشیدن به روزهای پریشان بدون تو. مراد این دل های آشفته را بده سجاد! چرا که دیگر تو امام زاده ی عشقی و این همه آدم برای مراد گرفتن دخیل به این تابوت سه رنگ بسته اند. مرادشان بده سجاد! مگر تو مشکل گشای شهر نبودی برادر؟!
برخیز برادر! این همه گره به کار افتاده آمده اند برای گره گشایی! کارت سخت شده است. این همه دل های آشفته آمده اند تا آرامشان کنی. برخیز و مثل همیشه به فکر مردم باش. به فکر این جماعتی که اشک امانشان را گرفته است. آخر در عالم بعد از شهادت دستت بازتر است و قوانین مادی دست و پاگیر تو نیستند. برخیز به مشکل گشایی برادر!
برخیز! برادر! فرمانده! صدایت می کند! برایت مأموریت تازه ای دارد. بیسیمت را دوباره روشن کن!
سجاد … سجاد….
جواب بده! تو را به حسین قسم یک بار دیگر بی سیم را روشن کن! یک بار دیگر بگو! بگوشم! آنسوی خط همه تشنه شنیدن صدای تو هستند.
مشکل گشای محله برخیز. برخیز و این فصل آخر را هم خودت به پایان برسان.برخیز و دستی بکش بر قلب های ناآرامی که در تلاطم بی تو بودن، مواج اند. اگر قرار به روضه است، خودت بیا و روضه آخر را هم بخوان.
برخیز! برای با شهدا بودن زیاد وقت داری برادر!برخیز و آرامش دلهای طوفان زده باش. برخیز و روضه ی آخر را خودت بخوان.صلی الله علیک یا اباعبدالله
«شهید سجاد دالمن» از نیروهای جان بر کف نیروی انتظامی شهرستان دزفول و از پرسنل کلانتری ۱۵ صفی آباد مورخ ۹ مردادماه ۱۴۰۰ در حین انجام ماموریت به ضرب گلوله سارقان مسلح به شهادت رسید