این پدر شهید در الونکی ۱۶ متری زندگی می کند
چند مدت پیش آقا سید و چند نفر دیگر از دوستان رفته بودند به دیدنش و چندی بعد از آن هم آقا محسن تماس گرفت و ماجرایش را روایت کرد و خواست که سری به او بزنم.
کنجکاو شدم. شال و کلاه کردم ورفتم تا از نزدیک واقعه را ببینم. در آن کوچه ی تنگ. آن خانه ی کوچک را. آن خانه ی کوچک ۱۶ متری را.
حالا می شود اسم خانه روی این چهاردیواری گذاشت یا نه، پاسخ واضح است. پس بهتر است بگوییم آلونک. از نزدیک او را دیدم اما هرچه به دلم نهیب زدم نتوانستم قدم از قدم بردارم. از خجالت. از شرمندگی.
آلونکش حدود ۸ متر فضای زندگی دارد و ۸ متر آن هم حیاط، که محل کار کردن «حاج خدا رحم» است. البته این پیشوند «حاجی» را هم، من خودم قبل از اسمش گذاشتم؛ به حرمت سن و سال و موی سپیدش. حالا مکه رفته است یا نرفته است را نمی دانم.
«حاج خدا رحم» توی آن یک گُلِ جا، تور ماهیگیری می بافد و از این طریق امرار معاش می کند.
«نادر» تک پسر و تنها پسر ۱۸ ساله حاج خدا رحم سال ها پیش در ۲۷ اسفندماه ۱۳۶۳ در عملیات بدر و در جزیره مجنون به لیلای دلش می رسد و خبری از پیکرش نمی شود که نمی شود.
ده سال بعد استخوان های سوخته ی نادر از مجنون به شهر بر می گردد و در ۲۵ بهمن ماه ۱۳۷۳ در جوار سایر یاران شهیدش در بهشت علی آرام می گیرد.
حالا حاج خدارحم، تک و تنها سال های سال است که در این آلونک روزگار می گذراند و شاید کمتر کسی خبر دارد که او پدر شهید است. پدر شهیدی که یک بار داغ شهادتش را به شانه ی صبر کشید و یک بار داغ برگشتن استخوان های سوخته اش را.
می گوید همین ۱۶ متر را هم بعد از خودم بخشیده ام و از دار دنیا چیزی ندارد جز همین آلونک را. او دیگر به این زندگی عادت کرده است و شکوه ای ندارد. اما ما آدم ها نباید به عادت او عادت کنیم.
پدران و مادران شهدا سرمایه هایی هستند بی نظیر و ارزشمند که وقتی از دست می روند، زیان و خسران جبران ناپذیری دامن گیر ما می شود. باید تا هستند قدرشناسی و تکریم شوند. خصوصا آدم هایی مثل حاج خدارحم که سال های سال است تنهای تنها و بی نام نشان، صبور و ساکت، کنج این آلونک ۱۶ متری فارغ از دغدغه های رنگارنگ آدم ها تور می بافد.
کاش ثانیه هایی خودمان را در تور محبت این آدم ها بیندازیم و سری بهشان بزنیم و احوالی ازشان بگیریم.
دیدار آقاسیدعزیز با پدر شهید زرین کفش (مربوط به چند سال پیش)
ما به این آدم ها مدیونیم.
به فرزندان شان، آنان که رفتند تا داغشان سهم خانواده هایشان باشد و آرامش سهم ما. این آرامش رایگان به دست نیامده است. بیایید قدرشناس بانیان این آرامش و امنیت باشیم.
بیایید این سرمایه های بی تکرار را فراموش نکنیم.
آنانکه در کوچه پسکوچه های بیخیالی ما آدم ها روزگار می گذرانند و در بیخیالی و بی خبری ما هم پر می کشند و می روند.
لحظه ها را غنیمت بشمریم.
از حاج خدارحم ها ، احوالی بگیریم . . .
باید مسئولین از دیدن چنین افرادی شرمنده باشند که خانه های خود را مثل قصر در آورده اند و بر سر مردم منت می نهند.دکتر جان بابت این گونه پست هایتان تشکر که بفهمیم بر سر ما چه کسانی منت دارند و قدر دانشان باشیم
دیگر کم کم بجایی رسیده ایم که انگار مسیر مسئولین از مسیر مردم جداست. کاش برخی ها به خود بیایند. . .
سلام
بمناسبت درگذشت پدر شهید نادر عزیز
و ی خاطرهی کوچیک و بامزه
از فرزند شهیدش نادر زرین کفش (عراقی)
نادر بسیار و عجیب قطار را دوست میداشت
بخاطر عشقش ب آن
کمترین زمانی
ک بهش دست میداد
سوار بر قطارو راهی….
از بس سوار شدهبود
صدای ریتم و آهنگ حرکت قطارهای آن زمان
در صفحهی ذهنش حک شده بود
و گاهی ک فرصتی دست میداد و دور هم جمع میشدیم
ب زیبایی با کوبیدن دست بر پا و سینه
و با دهان
صدای حرکت قطار از شروع تا اوج گرفتن و سوت قطار را انجام میداد…
زمانهایی ک پشت پادگان کرخه و در چادرها برای اموزشهای نظامی و عقیدتی بودیم
برخی هفتهها از عصر پنجشنبه
تا روز شنبه صبح
کلاسهای نظامی و فرهنگی تعطیل بود
و برخی از فرماندهان متاهل بشهر
و نزد خانوادههاشون میرفتند
و نادر اون هفته و یا نهایت دوهفته یک بار را
با گرفتن مرخصی
ب اندیمشک رفته و یک بلیط برای تهران تهیه میکرد و سوار بر قطار…
قبل از ظهر یا ظهر جمعه ب تهران میرسید
آن زمان قطارهای اندیمشک ب تهران مثل الان نبود ک
۱۲ تا ۱۴ ساعت مسیر را طی کنند
بلک چیزی بین ۱۵ تا ۱۷ یا ۲۰ ساعت هم زمان میبرد
خلاصه آقا نادر عزیز ما
یک استراحت کوتاهی و ناهاری و گردشی در تهران
و دوباره عصر همانروز
سوار بر قطار میشد …
و شنبه صبح خودش را باندیمشک و بعدش هم پشت پادگان میرساند برای شرکت در کلاسهای گردان…
روحش شاد و یادش گرامی
☘🌷🌾🌴🌹🍀💐🌻