نمایندگان دیروز و نمایندگان امروز
به روایت همسر شهید سیدمحمد کاظم دانش نماینده مردم شوش و اندیمشک در مجلس شورای اسلامی
خانه ی آقای نماینده
آقای دانش بعد از پیروزی در انتخابات، خودش را برای رفتن به تهران مهیا کرد. ماه رمضان بود که مجلس افتتاح شد. من و بچه ها در قم مستقر شدیم و آقای دانش هم بین قم و تهران رفت وآمد میکرد و به خاطر همین نمیتوانست روزه بگیرد. اغلب نمایندگان از شهرستان آمده بودند و در تهران جا و مکانی نداشتند. یک باشگاه ورزشی بزرگ را به عنوان خوابگاه نمایندگان در نظر گرفته بودند. بیشتر از صد تا تخت زده بودند توی سالن برای نمایندگان؛ ولی وقتی دیدند به خاطر دوری از زن و بچه در مضیقه هستند و از طرفی نمیتوانند روزه بگیرند؛ قسمتی از سالن را با نئوپان به اتاق هایی تقسیم کردند که نمایندگان بتوانند خانواده هایشان را هم بیاورند. ارتفاع این دیوارها به اندازه قد یک آدم بود؛ یعنی در حدی که خانواده کناری پیدا نباشد. مساحت هر اتاق حدود پانزده متر بود. ما در آخرین اتاق ساکن شده بودیم. اگر بچه ی من در اتاق آخر گریه میکرد، صدایش تا اتاق اولی هم میرسید. برای پخت غذا هم فقط یک آشپزخانه بزرگ داشت که در آن دو تا گاز سه شعله بود برای این همه جمعیت!… من از خیرش گذشتم و روی پیک نیک غذا درست میکردم.
یک یخچال بزرگ فروشگاهی در آشپزخانه بود که هر خانواده، سبدی از آن را به خودش اختصاص داده و فامیلش را روی آن نوشته بود. درطول روز یک عده می آمدند برای شستن ظرف، یک عده میخواستند غذا درست کنند؛ بعضی هم برای برداشتن وسایلشان از یخچال رفت و آمد داشتند. خلاصه معمولاً داخل آشپزخانه، چنان غُلغله بود که راه رفت و آمد نبود. وضعیت خاصی بود که تحملش ممکن نبود! از طرفی اینهایی که سرایدار و کارمندهای آنجا بودند، از حضور ما ناراضی بودند و افتاده بودند به جانمان که اذیت کنند تا ما زودتر از آنجا برویم. مثلاً وقتی لباس میگذاشتیم روی بند که خشک بشود، هر چه لباس نو یا ملحفه و پتو بود، میدزدیدند! به ناچار هر کس لباسی روی بند داشت، باید همان دور و بر می نشست تا خشک شود!… یک بار عبای آقای دانش را از روی بند انداخته بودند توی باغچه و لگد کوبش کرده بودند! گاهی هم غذاهایی که از ناهار یا شام خانواده ها در یخچال مانده بود، همه را با هم قاتی میکردند! یعنی هندوانه و پلو و ماست و خورشت را میریختند روی هم که از خورد ما دربیاورند.
با این خانه چگونه درد مردم را بفهمیم ؟
آقای دانش عضو کمیسیون مسکن مجلس و مسئول تامین مسکن نمایندگان شده بود. مسول مسکن جنگزده ها هم بود، در تهران پیگیری کرد و ساختمانهایی را برای جنگزده ها فراهم نمود.
بعد از چند ماه که نمایندگان در باشگاه ساکن بودند، برای خیلی از نماینده ها خانه جور شد. بعضی هم خانه اجاره کردند و از آنجا رفتند؛ ولی با اینکه آقای دانش خودش مسول بخش مسکن بود، ما هنوز در همان باشگاه مانده بودیم. از طرفی این کارمندان هم همچنان ما را اذیت میکردند. دیگر با اعتراض به آقای دانش گفتم: «دیگه همه رفتن… پس ما چه کنیم؟! با این وضع که نمیشه ماند!» دیگر قبول کرد و رفت دنبال خانه. بالاخره بعد از سه، چهار ماه سکونت در آن باشگاه، آبان ۱۳۵۹، ما هم در یک آپارتمان بیست و چهار واحدی، ساکن شدیم. این ساختمان قبلاً خوابگاه دانشجویان دانشگاه تهران بود که به خاطر انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها خالی شده بود. اول قرار بود طبقه ی دوم برویم، ولی یک نفر به آقای دانش گفته بود که برای من طبقه سوم، چهارم سخت است و طبقه دوم را او گرفت. بعد هم طبقات سوم و چهارم را دیگران خواستند و بالاخره طبقه ششم، یعنی آخرین طبقه به ما رسید. یک آسانسور کوچک داشت که معمولاً خراب یا شلوغ بود. یک آپارتمان پانزده واحدی هم آن طرف خیابان بود که نوساز و شیک تر بود، ولی آنها را هم به بقیه داد و خودمان در همین بیست و چهار واحدی نشستیم.
آن روز آقای دانش گفت: «اشرف! یه خونه دیدم، دلت میخواست نگاش کنی!…» گفتمش: «مگه چه طوری بود!؟» گفت: « توی پنجره طبقاتش، باغچه داشت. ماشین تا طبقه ی سوم و چهارمش میاومد! و خلاصه خیلی شیک بود. مال این کله گنده هایی بود که فرار را بر قرار ترجیح دادن…» گفتمش: «پس چرا همون را نگرفتی مرد؟!» گفت: «آخه فکر نمیکنی اگه ما بریم اونجا، چطوری درد این مردم را احساس کنیم… وقتی خودمان توی رفاه کامل باشیم و توی خونه به اون بزرگی و باغچه و فلان، دیگه چطور درد مردم را بفهمیم!؟…نه! من خونه این جوری نمیخوام…»
بوی نان تازه
یک بار در دیدار مردم اندیمشک، تعدادی از کارگران شرکت هفت تپه که ساکن اندیمشک بودند، برایش درد دل کرده و لابلای صحبتهایشان گفته بودند که: حسرت نان تازه به دلمان مانده است! چون صبح که میخواهیم برویم سرکار، نانوانی ها هنوز شروع به کار نکرده اند و ما نان شبمانده می خوریم، شب هم که از سرکار برمیگردیم، نانوایی ها تعطیل شده اند و بازهم نان تازه گیرمان نمی آید!…
بعد از شهادت آقای دانش، در صف رای گیری بودیم که یک آقایی خطاب به دوستش و دیگران که در صف رای گیری بودند، شروع به صحبت کرد و گفت: «نماینده فقط دانش! دیگه هیچکی مثل اون پیدا نمیشه…» این آقا یکی از همان کارگرهای هفتتپه بود. قضیه دیدار و صحبتشان با آقای دانش را توضیح داد و بعد ادامه داد: «آن روز اصلاً قولی بهمون نداد و نگفت چه میکنم و چه میکنم… ولی دو روز بعد که داشتم میرفتم سرکار، با تعجب دیدم نانوایی داره پخت میکنه! وقتی ازش پرسیدم جریان چیه؟! گفت: از طرف نماینده، آقای دانش، یه پول اضافه بهمون دادن و گفتن که یه ساعت زودتر پخت را شروع کنیم، یه ساعت دیرتر هم تموم کنیم که شما هم به نون گرم برسید…»
شهید سیدمحمدکاظم دانش ، نماینده مردم شوش و اندیمشک در مجلس شورای اسلامی سرانجام در هفتم تیر ۱۳۶۰، همراه با شهید مظلوم آیت الله بهشتى و دیگر شهداى حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید.