روایت زندگی شهید مدافع حرم علی سعد از زبان همسرش
قسمت دوم
خواسته ی عجیب علی
شهید مدافع حرم، علی سعد، سال ۱۳۹۴ در خان طومان سوریه به شهادت رسید، اما بدنش در منطقه ماند و پیکرش چهار سال بعد در فروردین سال ۹۸ توسط گروه تفحص کشف شد. بسیاری از شهدا در سخنانشان قبلا از شهادت گفتهاند دوست دارند پیکرشان باز نگردد تا گمنام بمانند، اما اینکه از پیکر علی سعد چند استخوان برگشت، حکایت دیگری دارد که «کلثوم ناصر» یا به قول علی «کلی»، اینگونه در ادامه این مطلب ماجرایش را روایت میکند:
*همیشه منتظر تمام شدن زندگیمان بودم
خیلی وقتها به این فکر میکنم من با یک نگاه دلباخته علی شده بودم. همان روز خواستگاری چنان در دلم نفوذ کرده بود که یادم هست وقتی میخواستم سر سفره عقد، بله را بگویم این فکر به ذهنم آمد، مبادا روزی از هم جدا شویم. حتی گریهام گرفت. علی با دیدن اشکهایم به شوخی گفت: چی شده؟ پشیمان شدی؟ گفتم: نه، یک قول به من میدهی؟ پرسید: چه قولی؟ گفتم: هیچ وقت از هم جدا نشویم. با این جمله تعجب کرد و گفت: دیوانه شدهای؟! گفتم: نه اما نمیدانم چرا به دلم افتاده روزی از هم جدا میشویم. گفت: خدا نکنه.
ترس جدا شدن از علی همیشه با من بود. هر وقت میگفت میخواهم بروم ماموریت، استرس میگرفتم مبادا اتفاقی برایش بیفتد! نکند برنگردد!
همه این ۱۰ سالی که زیر یک سقف بودیم، چنین فکرهایی میکردم. نکند هواپیما سقوط کند، درگیری شود یا تصادف کند. همه اینها در ذهنم بود و خوابهای بد میدیدم. حتی با قطار هم سفر میرفت، میترسیدم قطار چپ کند. همیشه منتظر بودم زندگیمان تمام شود، اما هرگز فکر نمیکردم شهید شود. میگفتم یا جدا میشویم یا مرگ ناگهانی پیش میآید.
*گفتم: جنگ سوریه به ما ربطی ندارد!
جنگ سوریه تازه شروع شده بود. یک شب داشتیم سر سفره شام میخوردیم، یادم هست قرمه سبزی درست کرده بودم. تلویزیون روشن بود و از اخبار درگیرهای داخلی میگفت. همینطور که در حال کشیدن برنج بودم کفگیر از دستم افتاد و با دلهره پرسیدم: علی جنگ سوریه که به ما ربطی ندارد؟ گفت: نه، چرا این را میپرسی؟ گفتم: آخر یک طوری تلویزیون را نگاه میکنی، ترسیدم نکند بروی. گفت: البته اگر از ما کمک بخواهند، مجبوریم برویم. از کوره در رفتم، با داد و بیداد گفتم: به ما ربطی ندارد! یک وقت نکند بخواهی بروی. خندید و گفت: نه بابا من به همه گفتهام خانمم یک ذره کم دارد! به خاطر همین اسمم را برای اعزام نمیدهم.
*علی بخواهد برود سوریه، «کلی» نمیگه نه؟
اولین بار که تصمیم گرفته بود برود سوریه، همه کارهایش را کرده بود. محمدمهدی را باردار بودم. آمد خانه و گفت: علی را چقدر دوست داری؟ گفتم: چی شده؟ گفت: اگر علی دوست داشته باشد برود سوریه، کلی نمیگوید نه؟ نگاهش کردم. بعد با لحن شوخی ادامه داد: اگر برم زود میآیم و برایت سوغاتی خوب هم میآورم. تازه برای معصومه اسباب بازی میآورم و برای محمدمهدی هم لباسهای پسرانه قشنگ میگیرم. گفتم: این چیزها که میگویی خودت هم میدانی حرفهای بی خودی است و برایم اهمیت ندارد. داری مرا گول میزنی؟
گفت: اگر علی دوست دارد برود، تو اجازه میدهی؟ گفتم: اگر اجازه بدهم قول میدهی جاهای خطرناک نروی؟ گفتم: قول میدهم، مگر میشود بروم جایی خطر کنم و تو را تنها بگذارم؟ تازه مگر جانم را از سر راه آوردهام؟
*میگفت کار من ترجمه است
علی همیشه میگفت: من اصلاً بلد نیستم اسلحه دستم بگیرم، کارم ترجمه است. در هتلی مینشینم، برایم روزنامه میآورند و من آن را ترجمه میکنم که فرماندهان موضع دشمن را متوجه شوند و از جنگ غافل نشوند و بتوانیم بهتر بجنگیم.
*در عرض سه سال اندازه ۲۰ سال پیرتر شده بود
۱۴ بار به سوریه اعزام شد و هر بار میرفت و میآمد آن قدر حالش بد میشد که دیگر بیشتر موهایش سفید شده بود. حتی یک بار به او گفتم: علی یادم نمیآید در زندگی کاری کرده باشم که بخواهی خیلی حرص بخوری، پس چرا آنقدر موهایت سفید شده؟ در عرض دو ـ سه سال اندازه ۲۰ سال پیرتر شده بود.
او چیزهای دیده بود که خیلی اذیتش میکرد. بعدها دوستانش تعریف کردند: علی در میدان جنگ بارها و بارها دوستان نزدیکش را دیده بود که در آغوشش به شهادت میرسند، دستشان قطع میشود یا قطع نخاع میشوند. گاهی با هم تلفنی صحبت میکردیم. متوجه میشدم زنگ میزند حال صحبت ندارد، اما همین که صدایش را میشنیدم برایم کافی بود.
دوستانش میگفتند: علی در میدان جنگ چون رابطه خوبی با بقیه داشت و به افراد وابسته میشد، شهادتشان واقعا او را اذیت میکرد.
*مدافع حرمی که علی، جانش را نجات داد
یک بار برای زیارت ما را بردند سوریه. تعدادی از مدافعان حرم هم با خانوادههایشان بودند. در حرم خیلی دلم گرفته بود و به شدت گریه میکردم. آقایی از همان مدافعان حرم به نام سیدحسن انتظاری جلو آمد و پرسید: شما همسر کدام شهید هستید؟ گفتم: من همسر شهید نیستم! شوهرم علی سعد مفقودالاثر است.
با تعجب پرسید: علی سعد؟! گفتم: بله. گفت: او یک بار جان مرا نجات داد. بعد تعریف کرد: در حلب بودیم، دشمن خمپارهای نزدیکی من شلیک کرد. نفهمیدم چه شد، به خودم آمدم متوجه شدم بیحس شدهام. خون از بدنم میرفت. علی آمد کنارم و متوجه شد قطع نخاع شدهام و نمیتوانم حرکت کنم. از طرفی باید هر چه سریعتر به عقب بر میگشتیم تا اسیر مسلحین که چند متر آن طرفتر بودند، نشویم.
علی طنابی آورد و سعی کرد مرا بلند کند ببرد. گفتم: علی وضعیت خطرناکه تو برو. گفت: نه، نمیگذارم اینجا بمانی، پیکرت را تکه تکه کنند. گفتم: علی جان پیکرم سنگین شده، سخت است. قبول نکرد و شاید تا مرا جمع و جور کرد و آورد عقب، ۱۰ کیلو وزن کم کرد.
*خواسته عجیب علی قبل از آخرین اعزام
آخرین بار علی آذر سال ۹۴ به سوریه اعزام شد. همیشه یک شب قبل از رفتنش مرا آماده میکرد و میگفت: میخواهم بروم. سعی میکرد خیلی عادی این موضوع را مطرح کند. اما چهاردهمین بار که داشت میرفت حالش از لحاظ روحی خیلی بد بود.
من داشتم نازنینزهرا را شیر میدادم و تلویزیون هم نگاه میکردم. علی یکی از اتاقهای خانه را نمازخانه کرده بود و میگفت: اینجا نمازخانه خانه است. همیشه سجاده و رحل و قرآنش یک گوشه پهن بود. قبل از خواب یک جزء قرآن میخواند و هرشب بلااستثنا قبل از اذان صبح بیدار میشد و نماز شب میخواند.
آن شب بعد از عبادتش با چشم گریان آمد پیشم، زانو زد جلوی من و نگاهم میکرد. ترسیدم. پرسیدم: علی چیزی شده؟ گفت: نه. گفتم: پس چرا اینطوری شدی؟ گفت: کلی! اگر بخواهم برایم دعا کنی، این کار را میکنی؟ پرسیدم: چه دعایی؟ اتفاقی افتاده؟ گفت: من آدم خجالتی هستم. همیشه سعی کردم در زندگی پیرو راه معصومین باشم. اصلاً رویم نمیشود وقتی بمیرم کسی مرا غسل دهد.
با ناراحتی گفتم: این چه حرفی است، ساعت یک شب؟ گفت: بگذار حرفم را بزنم. میگویند زنی که فرزند شیر میدهد دعایش مستجاب است. دعا کن مثل امام حسین(ع) کفن و پیکری نداشته باشم که بخواهند مرا غسل دهند.
حرفهایش ته دلم را خالی کرد. ناگهان بچه از دستم با صورت روی زمین افتاد و بینیاش زخم شد. بدنم میلرزید، گفتم: علی از خدا نمیترسی آنقدر مرا اذیت میکنی؟ هیچ وقت حلالت نمیکنم! هیچ وقت هم چنین دعایی در حقت نخواهم کرد. مردم دارند عادی زندگی میکنند اما زندگی من همش شده استرس و ترس از دوری تو و حالا هم دعا برای مرگ.
اگر روزی بروی من چه کنم؟ گفت: من وقتی با تو ازدواج کردم در وجودت دیدم از عهده مسئولیت بر میآیی و توان اداره زندگی و بچهها را داری. گفتم: علی اگر الان فکر میکنی من انرژی دارم و از پس کارها برمیآیم، به عشق توست که شبها بیای به من بگویی خسته نباشی! اگر تو نباشی دیگر چه کسی به من انرژی بدهد؟ علی! جان مرا بگیر اما نخواه از من جدا شوی.
*سه روز تحویلش نگرفتم
آن شب که این حرفها را زد، دو ـ سه روز سکوت کردم و ناراحت بودم. اصلا تحویلش نمیگرفتم تا اینکه آمد گفت: بیا با هم برویم بیرون. شبهای جمعه معمولا با علی برای دعای کمیل میرفتیم حرم شاهعبدالعظیم. آن شب هم رفتیم. در راه پرسید: چرا اینقدر ناراحتی؟ گفتم: علی! فکر کن من با چه امیدی همسر تو شدم؟ همه این سختیها را به جان خریدم، دو سال خارج از کشور زندگی کردیم تک و تنها، هیچ وقت غر نزدم چون همین که تو بودی برایم دنیایی بود. اما این که میگویی دعا کن بمیرم، مرا اذیت میکند. من هم میگویم دعا کن من بمیرم. آن وقت تکلیف این سه تا بچه چه میشود؟ گفت: کلی! بگذار یک چیزی به تو بگویم، نمیدانم چرا احساس میکنم خیلی عمرم به دنیا نیست. حس میکنم آخرهای عمرم است. با گریه گفتم: علی! تو را به خدا این حرفها را نزن! گفت: دلم میخواهد تو قوی باشی، دوست ندارم کسی به شما زور بگوید، حواست به بچهها باشد. من در این زندگی کاری کردم که تو بتوانی از پس خودت بر بیای.
*علی تمام زندگی من بود
گاهی از سر عشق و علاقه به او میگفتم اگر حتی روزی دیگر مرا دوست نداشتی، برو زن بگیر و با هر که میخواهی زندگی کن، اما خانهات روبروی خانه من باشد تا هر روز صبح بیایم تو را ببینم. بعد میخندیدم و میگفتم: با آن زن هم کاری ندارم، اما بالاخره روزی تکه تکهاش میکنم که دل تو را برده!
علی میزد زیر خنده و میگفت: مثل سرخ پوستها او را اذیت میکنی؟ یادم نبود خونآشام هستی. میگفتم: علی تو تمام زندگی من هستی. با خنده میگفت: من هم همسر جدیدم را نشانت نمیدهم، فقط دورادور میآیم تو را میبینم. بعد شروع میکرد بیشتر سر به سر گذاشتن و خنداندن من تا مبادا ناراحت شده باشم. علی خودش هم خیلی دل نازک بود.
*معاملهای که فسخ شد
خانهمان سمت چیتگر بود و در یک شهرک زندگی میکردیم. تصمیم گرفتیم خانهمان را عوض کنیم. علی چون مربی قرآن شهرک بود، همه او را میشناختند و چون تلفظ فامیلیاش سخت بود، به نام آقای سعدی معروف بود. خانمی که قرار بود خانه را از او بخریم، علی را شناخت. قرار شد خانههایمان را با هم عوض کنیم و ما مبلغی هم به او پرداخت کنیم.
وقتی قرار شد برای صحبتهای نهایی به بنگاه برویم، شب قبلش برای علی ماموریتی پیش آمد و باید به سوریه میرفت. فرزند خانمی که قرار بود خانهاش را بخریم، آقای سیدی بود که تماس میگیرد تا قرار بنگاه را قطعی کند، اما علی میگوید: آقا سید من برایم کاری پیش آمده، نمیتوانم بیایم برای قولنامه. سید میگوید: من چند روزی صبر میکنم اگر نیامدی با خانمت صحبت میکنم. علی میگوید: آقا سید یک چیزی میگویم بین خودمان باشد، من عمرم به دنیا نیست و این را بارها به خانمم گفتهام، اما او تحمل شنیدن ندارد. بعد از من هم نمیتواند بقیه پول را جور کند، چیزی هم نداریم که بخواهد بفروشد. حتی از پدر خودش هم حاضر نیست هزار تومان پول بگیرد. بنابراین امکان انجام این معامله نیست. آقا سید به او میگوید: شما آنقدر برای ما محترم هستی که اصلا بحث این صحبتها نیست، تو مربی قرآن محل هستی. اصلاً حرف پول را نزن. ما حاضریم همینطور خانه را جابجا کنیم. علی میگوید: نه من دوست ندارم فرزندانم مدیون کسی شوند یا خانمم سرش پایین باشد. خواهش میکنم همسرم را در معذوریت قرار ندهید. ما خانهای داریم که فعلا کافی است. بچهها هم بزرگ شوند خدایشان بزرگ است.
*ماجرایی که چند ماه بعد از شهادت همسرم فهمیدم
من از چنین تماسی تا ماهها بعد از شهادت علی بیخبر بودم. بعد از خبر مفقودالاثری همسرم تا دو سال به منزل پدرم رفتم و تابستانها برمیگشتم خانه خودمان.
یک روز محمدمهدی را بردم سلمانی شهرک. همانطور که منتظر بودیم نوبت پسرم شود همزمان تلویزیون هم روشن بود و داشت برنامهای در مورد مدافعان حرم پخش میکرد. آقای آرایشگر همینطور که سر مشتری را اصلاح میکرد، نگاهی به تلویزیون کرد و آهی کشید، سپس گفت: خدایا! چه دسته گلهایی دارند میروند و پرپر میشوند. آقای زیر دستش گفت: بله اما اگر آنها نروند دشمن به داخل کشورمان حمله میکند. آقای آرایشگر شروع کرد از جوانی در محل صحبت کرد که مربی قرآن محل بوده و الان شهید مدافع حرم است. من جا خوردم و متوجه شدم دارد در مورد علی صحبت میکند. بدون اینکه خودم را معرفی کنم گوش کردم ببینم چه میگوید.
او که از قضا همان آقا سید بود و تا آن زمان ما همدیگر را نمیشناختیم، تعریف کرد: این بنده خدا انگار فرشته بود، قبل از رفتنش قرار بود منزل مادرم را بخرد، اما وقتی داشت میرفت، گفت: من مدافع حرم هستم و عمرم به دنیا نیست. او داشت ادامه حرفش را میزد و ماجرای تماس را تعریف میکرد که من حس کردم حالم بد است و بیهوش شدم. فقط متوجه شدم محمدمهدی دارد جیغ میزند و گریه میکند. به خودم آمدم دیدم لیوان آبی میپاشند روی صورتم.
کمی که حالم جا آمد، گفتم: من همسر آقای سعدی هستم که شما داری در موردش صحبت میکنی. آقا سید با تعجب نگاهم کرد.
به او گفتم: چرا همان موقع نیامدید به من بگویید؟ گفت: اتفاقا من هم از شنیدن این صحبتهای آقای سعدی هنگ کرده بودم و گفتم: این چه حرفهایی است شما میزنید؟ اما مرا قسم داد که اجازه نده این حرفها به گوش خانمم برسد. او بچه شیر میدهد. قول بده حرفهایی که به تو زدم به او نگویی! چون من یک بار به او گفتم تا چند روز حالش بد بود و به سختی توانستم حالش را خوب کنم.
بعد از این صحبت آمدم لحظاتی در پارک شهرک نشستم و گریه کردم. نزدیک اذان مغرب رفتم مسجد و از امام جماعت خواستم آن شب در دعاهای مسجدیها یادی هم از علی کند.
منبع: خبرگزاری فارس