معرفی اسوه‌ها
موضوعات داغ

این چادر برای ما خیلی گران تمام شده است

روایت شهادت چند بانوی شهید دزفولی

این چادر برای ما خیلی گران تمام شده است

روایت شهادت چند بانوی شهید دزفولی

روایت بانوی شهید دزفولی که شهید طهرانی مقدم، پدر موشکی ایران را به گریه انداخت

 

ملاکاظم شروع کرد به روضه خواندن: « فاطمه صغری روی زانوان زینب به هوش آمد. با گوش های خونین و مقنعه به غارت رفته. در اولین کلامش پرسید:« عمه جان! آيا پارچه ‏اى هست كه موهایم را با آن بپوشانم؟»

صدای گریه مستمع های روضه ی خانگی بابابزرگ بلند شد، اما من حیرت زده از کاری که فاطمه ی صغری کرد، دلم رفت جایی دیگر ، روضه ای دیگر . . .  روضه هایی دیگر . . .

 

موشک خورده است در کوچه پس کوچه های اطراف خیابان شریعتی. مردم می دوند سمت محل انفجار. زن میان سالی نشسته است وسط خاک ها. خون آلود و شوک زده. بچه هایش چند لحظه قبل داشتند تلویزیون تماشا می کردند. اما حالا . . .

کمی که به خود می آید، جای بچه ها را نشان می دهد.

اولی را مردم در می آورند. پسر بچه است. دومی را هم. او هم زنده است. کر و لال است و به زحمت به مردم می فهماند که یکی دیگر هم آن جا است. سومی دختر است. از زیر آوار که بیرون می آید: فریاد می زند : «روسری بهم بدین. چادرم کو؟»

چقدر این قصه با روضه ی ملاکاظم شباهت دارد.

 

صدای انفجار می پیچد توی گوشم.

مردم آمده اند برای نجات افراد زیر آوار. دختر جوان غرق در خاک و خون افتاده است. می خواهند بلندش کنند و بگذارند روی برانکارد.در اوج بی رمقی فریادش بلند می شود.

 نه. شمارا به خدا نه! به من دست نزنید. قسمتان می دهم. شما نامحرمید. بگویید زن ها بیایند.

مردها می گویند: «خون زیادی ازت رفته! در این واویلا زن از کجا پیدا کنیم؟ »

و دختر کماکان فریاد می زند، نه از درد زخم هایش. از درد اینکه مبادا نامحرمی پیکر نیمه جانش را بلند کند و بگذارد روی برانکارد.

 

حیرت زده از حیای مقدس آن دختر مجروح، دلم سفر می کند به ۱۹ آذر ۱۳۶۰. آن روز که پل قدیم هدف راکت هواپیماهای دشمن قرار گرفت. دلم ماجرای آن روز را مرور می کند. ماجرای مرضیه و عصمت و ناهید و  … آن بانوان شهیدی که آن روز خونشان با زلال دز آمیخته شد و چادربه خودپیچیده، به ملاقات شهادت رفتند.

گفتم عصمت.

همان دختر ۱۹ ساله ی شهرم که فاصله ی حجله عقدش ، تا حجله شهادتش ۶۶ روز بیشتر نشد.

همان دختری که شب عروسی اش لباس عروسی نپوشید و گفت: از مادرِ شهید داده ی همسایه شرم دارم لباس عروسی بپوشم. شاید دلش بشکند که پسرش نماند تا عروسی اش را ببیند.

همان دختری که هر شب با حجاب کامل می خوابید که اگر پیکرش زیر آوار ماند ، بدون حجاب پیدا نشود.

همان دختری که وقتی ترکش راکت هواپیمای عراقی به تنش نشست، لبخند می زد، چون پیکر زخم خورده اش را نامحرم ندید و چادر به خودپیچیده پرواز کرد و این بزرگترین دغدغه و آرزوی عصمت بود.

حالا که قصه رفت روی پل قدیم، بگذارید از ناهید کلابی هم برایتان بگویم.

همان خانم معلمی که روی پل مادر و خواهرش به شهادت رسیدند. او هم چادر به خود پیچیده خودش را به آمبولانس رساند و گفت: «برادر! مرا هم برسانید بیمارستان»

و در پاسخ شنید:«تو که چیزی ات نیست خواهرم! »

آرام و با چشمانی حیاریز سرش را انداخت پایین و رفت.

بار دوم هم آمبولانس آمد و ناهید هم آمد.

«برادر! می شود مرا هم برسانید بیمارستان؟!»

آن مرد عصبانی تر از قبل فریاد زد: «خواهر! بگذار به مجروحین برسیم! برو!»

و ناهید هم چَشمی گفت و مظلومانه کنار رفت.

و بار سوم هم آمد.

«برادر! . . . » و صدای تشر های آن مرد که «چه از جان ما می خواهی خواهر! برو! آمبولانس برای مجروحین است»

اینبار ناهید قدری لبانش را به هم فشرد و چشمانش را ریز کرد. انگار دردی به جان داشته باشد ، قدری لبه ی چادرش را باز کرد و گفت: «برادر! من هم مجروحم»

مرد دو دستی بر سرش زد و فریاد کشید: «زن ها بیایند کمک! »

آن مرد، زنانه گریه می کرد، پشیمان از تشرهای مکررش.

ناهید با یک دست چادرش را گرفته بود و با دست دیگر روده هایش را که از شکمش بیرون ریخته بود.

حیایش نمی گذاشت زخمش را به نامحرم نشان بدهد. آن شرم مقدسی که نمونه ای در تاریخ ندارد.

و چند روز بعد خبر رسید که ناهید هم مثل آذر و مادرش آسمانی شد.

بگذارید برویم به ۲۲ بهمن ۶۲ وقتی شهید حسن طهرانی مقدم دلیل دیر رسیدن راننده ی مشهدی ماشین مهمات را از او می خواهد و راننده برای او چنین روایت می کند:

به دزفول که رسیدم موشک زده بود. اولین بار بود از نزدیک چنین صحنه هایی می دیدم. خانه ها که هیچ، محله ها صاف شده بود. قیامتی بود برای خودش. ماشین را کناری زدم و مثل بقیه مردم رفتم کمک. لابلای آوارها زن جوانی افتاده بود. چند جای بدنش زخمی بود. چشمانش باز بود و تقریبا بیهوش. فریاد زدم. چند نفر آمدند کمک. او را بلند کردیم و گذاشتیم عقب یک وانت. ناگهان دیدم دستش را قدری بالا آورد و لباش آرام شروع کرد به تکان خوردن. تمام حواسم متمرکز دستش بود. لبه ی بلند و گشاد پیرهنش را گرفته بود لای انگشتان خونینش. انگار تمام توانش را ریخته بود توی آن دست نیمه جان ، تا کاری کند. نمی فهمیدم دنبال چه کاری است؟ لبانش هنوز می جنبید. نزدیک تر رفتم تا سرم را به دهانش نزدیک تر کنم. در این بین دیدم با آن دست زخم خورده، لبه ی پیراهنش را قدری بالا آورده و انداخت روی سرش.

دلم ریخت. آتش گرفتم. مثل زلزله وجودم لرزید و همانجا زدم زیر گریه. آن زن جوان، در آن حال و روز ، داشت موهایش را با لبه ی پیراهنش می پوشاند. نزدیک تر که رسیدم و گوشم را به دهانش نزدیک تر کردم، دیدم دارد شهادتین می خواند. لبه ی پیراهن لای انگشتانش خشکید و سرش افتاد روی گردنش و شهید شد.

حرف های راننده که به اینجا رسید، شهید طهرانی مقدم هم داشت گریه می کرد. راننده گفت: اگر زن ها و دختران دزفولی اینچنین حیا و شرم دارند که نمی توانند بدون حجاب بمیرند، دختران امام حسین در کربلا . . .

بیایید با هم برویم به ۲۲ آذرماه ۵۹ . حوالی ساعت ۱۱ صبح. همان روز که توپ خورد وسط آسفالت روبروی مسجد میان دره و بازار شلوغ دزفول ، قیامت شد.

پیرزنی کنج خیابان افتاده بود و ناله می کرد. لبه ی چادرش را با دندان محکم گرفته و چادر را دور خود پیچانده بود.مدام به مردم التماس می کرد که «دا کُمکُم کُنِه وِرسُم . . »

مردی در برزخ رفتن و نرفتن در حکم محرم و نامحرم مانده بود.بی خیال افکارش دوید و زیر بغل های پیرزن را گرفت تا از زمین بلندش کند.

پیرزن دندان هایش را بیشتر به چادر فشار می داد، تا چادر از سرش نیفتد. مرد چندین بار او را از زمین جدا می کرد، اما پیرزن سُر می خورد و برمی گشت سر جای اولش. پیرزن وحشت زده و التماس کنان با صدایی که رمقش لحظه به لحظه کمتر می شد، با چادر به دندان گرفته اش نامفهوم زمزمه می کرد:

«دا برارُم … عزیزُم … راسُم کن . . . »

در آن غبار و سیاهی و آتش، ناگهان ردی از خون از زیر چادر پیرزن چشمان مرد را به حیرت وا داشت. اضطراب سرتا پای مرد را گرفت و دستانش لرزید. پیرزن زخمی بود.

زیر این چادر سیاه رنگی که پیرزن به دندان می کشید و با دست محکم دور خود پیچیده بود، چه اتفاقی رخ داده بود؟

مرد دست لرزانش را دراز کرد و لبه چادر را از لای انگشتان پیرزن بیرون کشید و از آنچه که دید ، تمام سلول های بدنش آتش گرفت. آنگار آن توپ لعنتی در وجود مرد منفجر شده بود. وحشت در چشم های مرد پنجه می کشید.

پیرزن جفت پاهایش قطع شده بود و اصلاً پا نداشت.

پیرزن همچنان کنج چادر را به دندان می فشارد. انگار تمام قدرتش را ریخته بود توی همان نیمچه دندان هایی که محافظ لبه ی چادرش بودند. رنگ صورتش رو به سفیدی می رفت. مرد شانه های پیرزن را روی زمین گذاشت و فریاد زد: «کمک . . . کمک . . . »

چه شرم مقدسی داشت پیرزن. لبه ی چادرش ، عقب وانت در دست باد بود و روحش را ملائکه داشتند بالا می بردند ، اما آن مرد دید که هنوز لبه ی چادر پیرزن شهید، لای دندان هایش گیر است. جانش رفت، اما دندان هایش هنوز دست بردار چادرش نبودند.

 

روضه ی بابابزرگ تمام شده است و روضه هایی که مکرر از ذهن من عبور کرده اند هم. ملاکاظم هنوز کنار منبر دارد مویه می کند. با دست می زند روی پایش و گریه کنان می گوید امان از حیای فاطمه ی صغرا. امان از غریبی زینب.

مجلس هنوز گرم گریه است

و من هم هنوز گرم روضه هایی که از پیش چشمم گذشته است.

کاش می شد جایی برای دختران سرزمینم این روضه ها را می خواندم و از این حیای مقدس و آن عفاف آسمانی و از آن شرم سترگ می گفتم.  کاش جایی بود که مجال روضه خواندن به من می دادند تا به دختران سرزمینم بگویم، چادر، قیمتی ترین پوشش عالم است. ما برای این چادر، برای آن حیا و عفاف و شرم مقدس ، عزیزترین سرمایه هایمان را داده ایم.

عصمت را ، مرضیه را، ناهید را و حتی آن پیرزنی را که پاهایش قطع شده بود، اما پس از شهادت هم چادر به دندان می کشید.

این چادر برای ما خیلی گران تمام شده است.

به قیمت خون. خون جوانانمان! خون ۲۰۰ هزار شهید. خون دختران مظلوم و عفیف و نجیب و بی نام و نشان شهرمان!

مراقب حیا و حجابتان باشید!

کاش قدر این ارثیه فاطمه زهرا را بیشتر می دانستیم. به قول شهید محمود نژاد میراث دار شهیدان باشید نه میراث خوار شهیدان.  بیایید لبخند شهدا را بخریم، چرا که با لبخند شهدا می شود تا انتهای بهشت را خرید.

 

نوشته های مشابه

‫۳ دیدگاه ها

  1. (( اذر ،ناهید ،عصمت،و دیگر خواهران عزیزم ؛ برای دختران شهر و دیارتان معلمی کنید))
    واقعا جای این متن در کتاب های درسی خالیست ولی چه کنیم که از نظر بعضی ها این متن ها ترویج خشونت است.
    حاج علی عزیز، ان شالله اجر این سطرهایت نخی از چادر خاکی مادرسادات باشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا