خاطره شهدا

من هنوز او را می بینم …

به بهانه ی یادی از شهید عبدالرضا هردوانه ( صابر)

بالانویس:

اینکه چرا و چگونه رسیدم به قصه ی «عبدالرضا» بماند. مهم این است که باز هم یک گمنام بی نام و نشان دزفولی از قاب الف دزفول معرفی می شود.

 

من هنوز او را می بینم …

به بهانه ی یادی از شهید عبدالرضا هردوانه ( صابر)

پرده اول:

مادر دو پیراهن برایش می خرد. ابروهایش در هم گره می خورد و می گوید: «چرا پیراهن نو خریده ای؟ من لباس نو نمی پوشم در حالی که بچه های مسجد لباس نو ندارند!»

اما دل مادر را هم باید به دست بیاورد. لباس ها را می گیرد و قبل از اینکه بپوشد ، می اندازد روی زمین و خاک مالی می کند تا نو بودنشان پیدا نباشد.

چه هنرمندانه هم دل مادر را به دست می آورد و هم دل خدا را . . . .

و خواهر یاد آن روز می افتد که پوتین های عبدالرضا را برای جبهه رفتن واکس زده بود و برق انداخته بود و باز هم عبدالرضا شاکی شد که نکنید این کارها را. ممکن است رفقایم گمان کنند پوتین نو دارم. شاید کسی نداشت.

پرده دوم:

از جبهه برگشته است با یک کیسه پر از دارو.  بهانه ی خوبی دست خواهر افتاده است تا سد راه عبدالرضا کند: «با این حال و روزت دیگه نرو منطقه! یه مدت بمون! هم حالت بهتر بشه و هم به درس و مشقت برس!»

عبدالرضا برمی آشوبد:« تو چه مسلمانی هستی که می خواهی مانع شوی برای جبهه رفتن و محرومم کنی از آن فیض عظیم! این را بدان که هر کس نرفت پشیمان می شود».

پژواک صدای عبدالرضا در اتاق می پیچد : « هر کسی نرفت پشیمان می شود » و خواهر پشیمان می شود از گفتن . . .

پرده سوم:

سومین باری است که عبدالرضا از مسجد امام سجاد(ع) عازم می شود. خواهری که همیشه صورتش را می بوسید و می گفت: « دست خدا به همراهت، سپردمت به خدا» ، این بار گریه امانش را گرفته است. دست خودش نیست. می پرسند: « این گریه ها برای چیست» و او جز تلاطمی که اینچنین از درون به آشوبش کشانده است ، پاسخی ندارد. انگار کسی دارد همان روضه ی معروف مهلاً مهلا را در گوش خواهر می خواند. صلی الله علیک یا اباعبدالله

پرده چهارم:

قرار است از پادگان کرخه به منطقه اعزام شوند. خواهر خودش را برای آخرین دیدار می رساند به برادر. عبدالرضا از دور در قاب نگاه خواهر قرار می گیرد و نزدیک و نزدیک تر می شود. خواهر سراسر حیرت می شود: « عبدالرضا که سبزه بود، حالا چرا اینقدر صورتش سفید می زند.» 

فقط یک حلقه سیم خاردار بین برادر و خواهر فاصله است. عبدالرضا را نوری سفید احاطه کرده است. دیدن تا شنیدن فرق دارد. شاید خیلی ها از چنین نوری حرف زده باشند و شنیده باشند، اما دیدنش صفای دیگری دارد و البته چنگ می اندازد به دلی که حالا کم کم دارد به مسافر شدن برادر یقین پیدا می کند.

پرده پنجم:

عملیات محرم است و منطقه شرهانی . نوبت نگهبانی عبدالرضا تمام شده است و نوبت نفر بعدی است. عبدالرضا از مریضی رفیقش خبر دارد. می گوید: «تو برو استراحت کن! من هستم!»

هنوز چند لحظه ای نگذشته است که خمپاره ای پیش پای عبدالرضا می خورد زمین و او را راهی بیمارستان شیراز می کند و دو هفته بعد خبری در گوش شهر می پیچد: «عبدالرضا هردوانه آسمانی شد»

 

پرده ششم:

عبدالرضا وصیت نامه اش را می دهد به «علیرضا برزپر» اما دست تقدیر عجب بالا و پایینی دارد. علیرضا دو روز زودتر از عبدالرضا شهید می شود و وصیتنامه ی عبدالرضا در جیب علیرضا پیدا می شود.

حالا دو رفیق در گلزار بهشت علی دزفول همسایه هستند.

وصیتنامه شهید عبدالرضا هردوانه ( دستخط شهید)

 

پرده آخر:

پرده هایی را که از چشم پدران و مادران شهدا کنار می رود، هر کسی باور نمی کند. هر حقیقتی را هم نباید نوشت. جای برخی حادثه ها و اتفاقات بیشتر باید توی دل ها باشد تا روی زبان ها. اما گمان من این است که برای آیندگان باید نوشت. هر چند برای برخی ها باور پذیر نباشد.

هر چند برای برخی ها باورپذیر نباشد که مادر عبدالرضا سال ها پس از شهادتش هنوز پسرش را پیش چشمانش می بیند و او را حس می کند. او را می بیند که گاه در خانه چرخی می زند و می رود و همه جا تکیه گاه مادر است و دلسوز و بی قرار مادر؛ خصوصاً وقتی مادر دردی دارد یا ناراحت و بیمار می شود و آنجاست که باید سربسته بگویم :

«گر طبیبانه بیایی به سر بالینم! به دو عالم ندهم لذت بیماری را »

اینجای ماجرا را تا مادر شهید نباشی، ادراک نخواهی کرد و این ماجرا از همان دسته حقایقی است که گفتم بین دل ها باشد، جایش امن تر است تا روی زبان ها.

بگذار برخی ها گمان کنند این حقایق افسانه است. بگذار برخی ها با معادلات مادی شکننده ی دور و برشان خوش باشند.

بگذار حتی باور نکنند وقتی پدر عبدالرضا چشمش را عمل کرد و نوه اش در ساعتی که باید قطره می ریخت توی چشم پدربزرگ خوابش می گیرد. اما یکی صدایش می زند و بیدارش می کند و می گوید: «بلند شو! وقت داروهای پدر است»

او نگاه می کند و دایی عبدالرضایش را بالای سرش می بیند و مات و مبهوت این واقعه ، به حرف های مادربزرگ ایمان می آورد: «مادر بزرگ راست می گوید! من خودم دایی را با همین چشم های خودم دیدم!»

 

حق دارند خیلی ها چنین حقایقی را رؤیا بدانند و خیالاتی موهوم در دلتنگی آدم ها. آخر انسان زمین گیر را چه به معادلات آسمان و آسمانی ها. ادراک برخی حقایق برای هر دلی کار ساده ای نیست.

مهم این است که هنوز مادر و پدر عبدالرضا با حس حضور فرزند در کنارشان نفس می کشند و گذران زندگی می کنند. حالا می خواهد کسی زنده بودن عبدالرضایشان را باور بکند یا باور نکند.

عبدالرضایی که زنده است و نزد پروردگارش روزی می خورد.

 

شهید عبدالرضا هردوانه، متولد ۱۳۴۴ در مورخ  ۲۷/۹/۱۳۶۱ در عملیات محرم و منطقه شرهانی  در  سن ۱۷ سالگی به فیض عظیم شهادت نائل می شود و مزار مطهرش در گلزار شهدای بهشت علی شهرستان دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

 

منبع:

بازنویسی مصاحبه خانواده شهید با فاطمه دقاق نژاد – رهیاب

 

 

 

یک دیدگاه

  1. و تو مپندار که آنان مرده اند، بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند…. 🥀🥀🥀🥀

    سلام علیکم بما صبرتم و نعم عقبی الدار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا