داستان کوتاه

سلمان(قسمت چهارم)

«سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود...

سلمان(قسمت چهارم)

قسمت چهارم:

. . . صدای گریه ی سلمان بالا می رود.

شاید دلیل اوج گرفتن صدای گریه ی سلمان، درددل های خواهرش است. آخر مدت ها می شود که  سارا دردهایش را به زبان نیاورده است. حداقل جلوی بابا! جلوی بابا هیچ وقت درد دل نمی کند. اما حالا در این هیر و ویر حال بد بابا لابد ثمره ی لبریز شدن کاسه ی صبرش است.

 

سلمان اولین باری است که چشم در چشم سارا دارد گریه می کند. با دست هایش دست های بابا را ماساژمی دهد و هم آهنگ گریه ی سارا گریه می کند.

سلمان هیچوقت بخاطر فلج بودن پاهایش گریه نکرده ، اما بارها و بارها برای مظلومیت سارا در خلوت و تنهایی هایش زار زده است. سارا مظلوم است و کم حرف و البته صبور. شاید بیشتر از سلمان از صبوری و سکوت بابا سهم برده  و یا شاید اثر همنشینی بیشتر او با مادر باشد.

دردهای سارا کمتر از درد فلج بودن او نبود. از همان دوران کودکی پوست بدن سارا دچار زخم های متعددی می شد و مدام تاول های ریز و درشتی می زد که دکترها دارو و درمانی برایش نداشتند. حال و روز خودش هم که با آن پاهای بدون حس و آن ویلچر نیاز به گفتن نداشت. پدر و مادر هیچ گاه شیرینی و خنده ی چهاردست و پا راه رفتن او را هم نچشیده بودند ، چه برسد به اینکه با دیدن راه رفتن و دویدن پسر کوچکشان بخواهند ذوق کنند.

– ولی خداییش این رسمش نبود!

صدای سلمان است که سکوت پر از گریه ی اتاق را می شکند. . ..

– بابا! یه نگاه به من بنداز! یه نگا به سارا بنداز که روش نمیشه از خونه بزنه بیرون! اگه تو توقعی نداری ، ولی من دارم. اگر تو توقعی نداری ولی سارا داره!

گناه من چی بود که الان باید روی این ویلچر باشم؟!  گناه سارا چی بود که الان باید کل بدنش پر از زخم و تاول باشه؟!

د بگو بابا؟!

آخه چرا بقیه حقیقت رو نمی بینن بابا؟ چرا فکر می کنن ماها خوردیم و بردیم و داریم حال می کنیم واسه خودمون؟

چرا این ویلچر رو نمی بینن؟

چرا تاول های بدن سارا رو نمی بینن؟! ها؟!

چرا اشک های مامان رو نمی بینن؟!

چرا این خونه ی کلنگی رو که هر لحظه ممکنه سقفش رو سرمون خراب بشه نمی بینن؟

چرا نمی بینن مامان با چه مصیبتی داره اجاره ی همین یه گُله جا رو تامین می کنه تا رویِ صابخونه تو روی تو باز نشه!؟

آخه کی خبر داره که پول داروهای تو رو هم باید مامان بده!

اصلا تو خودت روزی باورت می شد که اکسیژنِ نفس کشیدنت رو هم بهت بفروشن؟!

آخه چرا مردم این دردا رو نمی بینن!

کی میدونه من چه دردی می کشم که نمی تونم به مامان کمک کنم؟! ناسلامتی منم مَردَم توی این خونه! غیرت دارم! اما چیکار کنم با با این پاها! با این ویلچر!

 آخه گناه مادر چیه؟! گناه من و سارا چیه؟! اصلاً کی می دونه من و سارا به خاطر شیمیایی بودن تو، معلول به دنیا اومدیم؟!

کی می دونه که ما هم جانبازیم. دو جانباز بدون پرونده ای که هیچوقت برای بنیاد جانباز محسوب نشدیم، نمیشیم و نخواهیم شد.

اونا تو رو تحویل نمی گیرن، حالا بیام دلشون به حال مشکل من و سارا بسوزه؟!

نفس های بریده بریده ی بابا، عادی نیست. چشم غره های مادر بی فایده است. صدایش را روی سلمان بلند می کند:

– گفتم دیگه بس کن! دیگه تمومش کن سلمان! نمی بینی حال بابات خوب نیست! تو چِت شده امروز!  چرا این حرفا رو به بابات می زنی؟! مگه نمی بینی حال و روزش رو ؟ خب برو به اونایی بزن که نمی دونن! اونایی که می دونن و خودشون رو به ندونستن و نفهمیدن می زنن! اونایی که دم از تکلیف می زنن اما بلد نیستن با کدوم «ت» تکلیف رو می نویسن؟! چرا داری اعصاب باباتو به هم می ریزی ؟! چرا نمک رو زخم سارا و من می پاشی؟! سلمان بسته دیگه! تو رو خدا بسته دیگه!

 

و صدای خس خس نفس های بابا در هق هق گریه ی مادر گُم می شود. . .

 

ادامه دارد …

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا