بالانویس:
این روزها اصلاً دست و دلم به نوشتن نمیرود.از راکد بودن الف دزفول معلوم است. فضای محیط اطراف ، همه جوره دارد روحم را آزار می دهد. احساس می کنم با دنیای اطرافم خیلی فاصله دارم. بیگانه ام. با آدم ها، با تیپ و ظاهرشان، با تفکراتشان، با کوچه و خیابان ها ، با مغازه ها و با رنگارنگ شهری که دارم در آن به اصطلاح! زندگی می کنم.
فرمول هایم با فرمول زندگی آدم های اطرافم جور در نمی آید. از طرفی هم نمی توانم همرنگ جماعت شوم. توی اتاق، بالای میز کارم نوشته ام: «خواهی نشوی همرنگ، رسوای جماعت شو»
نمی توانم بیخیال باشم. نمی توانم فراموش کنم ارزش هایی را که با آن بزرگ شده ام. نمی توانم فراموش کنم آدم هایی را که همه جوره مدیونشان هستم.
نمی توانم ورق پاره های وصایای بچه هایی را فراموش کنم که همه چیزشان را دادند. نمی توانم مزارهای خاک گرفته قهرمانان وطنم را ببینم که دارد خاک می خورد و قهرمان نماهایی را ببینم که مردم دارند روی سرشان حلوا حلوایشان می کنند. صدای سرفه ی بچه های شیمیایی مثل پتک مدام می خورد توی سرم.
سوز و درد شیمی درمانی بچه هایی که شیمیایی هایشان شده است سرطان ، در رگ هایم شعله می کشد و فریاد های به اصطلاح عامیانه ی مردم، موجی ها! لحظه به لحظه در گوش هایم می پیچد.
نمی توانم بیخیال باشم. نمی توانم مثل برخی ها پایم را بگذارم روی همه چیز و بگویم : «دنیا عوض شده است»
خداوندا! کمکم کن که این روزها بسیار محتاج توأم. کمکم کن و به فریادم برس که جز تو کسی را ندارم. من این آدم ها را نمی فهمم. بی خیالی هایشان، خیالم را آشفته می کند و فراموشی هایشان، دارد دیوانه ام می کند.
خداوندا! چاره ای ، درمانی ، راهی … امروز بیشتر از همیشه محتاج تو هستم. دوست دارم این تنهایی هایم را با تو قسمت کنم.
اصلاٌ حواسم نبود…..این پست همه اش شد بالانویس که … نگران نباشید. در عوض اصل مطلب کوتاه است، هرچند دردی است به وسعت آسمان.
یک اتفاق تلخ
پای صحبت یکی از جانبازان شیمیایی شهرم که نامش محفوظ خواهد ماند.
حال و روزم خیلی به هم ریخته بود. همه ی دکترهای متخصص و کمیسیون ها تأیید کرده بودند که باید یک دستگاه اکسیژن ساز داشته باشم برای نفس کشیدن. حتی تا اهواز رفتم و انواع کمیسیون های پزشکی و دکترهای بنیاد پای نامه ام را امضا کردند. حتی تا معاونت بهداشت و درمان. اما بی فایده بود.
بسیاری از دوستانم که حتی مسئولیتهای مهمی داشتند، پیگیر ماجرا شدند، اما هیچ کدام راه به جایی نبردند و من بودم و نفس هایی که بریده بریده می آمد و می رفت.
در این هیر و ویر یک شب صدای زنگ درآمد. در را باز کردم. یکی از بچه های بنیاد بود. گفت:«آمده ام تا خبری را بگویم. نمی خواستم بیایم، اما وادارم کردند که حامل این خبر باشم. نه دوست داشتم بیایم و نه دلم راضی به گفتن این خبر است اما گفته اند بگویم دستگاه اکسیژن ساز دارد جور می شود. فقط چند روزی صبر داشته باش. یکی از بچه های شیمیایی مسجد سلیمان دارد نفس های آخرش را می کشد. شهید که شد، دستگاهش را می دهیم به تو . . . »
پانویس۱ :
راستی چه خبر از فوتبالیست های قهرمان!!!!! شنیده ام دو گل زده اند به بحرین!!! به ازای هر گل قرار چند میلیون پاداش بگیرند؟!!!!!!!!
پانویس۲ :
این داستان مربوط به چند سال پیش است که هنوز عزت و اعتبار این بچه ها بیشتر بود. هرچند بعد از این ماجرا که نهاد ریاست جمهوری متوجه این ماجرای تکان دهنده می شود، پیگیری کرده و یک دستگاه برای ایشان می فرستد اما خوب است بدانید قیمت یک دستگاه اکسیژن ساز به قیمت امروز بین یک میلیون تا دو میلیون تومان است!!!!!