خاطره شهدا
موضوعات داغ

عبده

روایت هایی از شهید عبدالرضا نصیرباغبان

بالانویس:

هم سن و سال های من در مسجد نجفیه، «شهیدعبدالرضا نصیرباغبان» را بیشتر با خاطراتی که از مادرش نقل می شد، می شناختند. «عبدالرضا»، دایی «محمد» بود و محمد هم رفیق صمیمی ما. همیشه از خاطرات دایی شهیدش می گفت و از بی قراری های مادربزرگش که در واقع مادر عبدالرضا بود.

از عبدالرضا گفتن، بدون گفتن از مادرش حقیقتاً چیزی کم دارد. از مادر عبدالرضا باید مفصل حرف به میان آورد. فعلاً بگذارید به چند خاطره از عبدالرضا بسنده کنیم و بعداً ان شاءالله از مادرش جداگانه روایت کنیم.

عبده

روایت هایی از شهید عبدالرضا نصیرباغبان

عبده

نامش عبدالرضا بود، اما معمولاً «عبده» صدایش می زدند.پر شور بود و با نشاط و سرزنده و سرحال . با دلی مهربان و رئوف.

سختی های روزگار نگذاشته بود درست و حسابی درس بخواند و کارگری می کرد. گاهی هم، کمک حال پدرش می رفت سر زمین کشاورزی.

 

الفبا

مدتی بود برای غلامرضا و مرتضی صارمی نیا کلاس تقویتی گذاشته بودم. ( خدا رحمتشان کند، هر دو در حادثه اصابت موشک به مسجد نجفیه شهید شدند)

روزی مادر عبدالرضا دستش را گرفت و آورد و گفت:« عبدالرضا یه مدت درس نخونده و خیلی عقب افتاده! اگه ممکنه به عبدالرضا هم درس بده!»

گفتم: «مشکلی نیست! به روی چشم!»

شروع کردم فارسی و املا را با او کار کردن. دیدم حروف الفبا را هنوز درست یاد نگرفته!

از الفبا .شروع کردیم. مثل یک بازی بود. در شوادون بودیم. به عبده گفتم: «هر روز چهار حرف کار می کنیم. هرحرف را بیست بار روی هرپله بنوس. شد شبیه یک بازی. هر روز کار را آسان تر می کردم و خوشبختانه این کار جواب داد. عبده امتحان داد و قبول شد و همیشه وقتی همدیگر را می دیدیم، آن روزهای کلاس تقویتی یادمان می آمد و اساسی می خندیدیم.

 

 اُسا  (استاد)

کارگر بود. سفیدکاری ساختمان کار می کرد. عجیب علاقه ای به استاد کارش داشت. یکی از پایه ثابت های حرف های عبدالرضا، حرف زدن از استاد کارش بود. نفس می زد و می گفت : «اُسام . . .»

عبدالرضا که رفت، استادکارش انگار پسر از دست داده بود.

 

رزق حلال

همه خوب می دانستند اگر عبدالرضا مسجد نیامده ، حتماً سر کار است. عبدالرضا یادگرفته بود نان حلال را باید با عرق ریختن در آورد. اهل کار و زحمت بود.

 

لبخند

خوش مشرب بود و شوخ طبع.  با او که بودی گذشت زمان را حس نمی کردی. می گفت و می خندید و می خنداند، اما مرز تمسخر از شوخی را خوب می دانست و خوب رعایت می کرد. تصور چهره ی عبدالرضا که معمولاً «عبده» صدایش می کردیم، بدون لبخند برایم دشوار است.

 

آن شب تلخ

شب ۱۹ اسفند که موشک به مسجد نجفیه خورد و ماشین حمل کپسول های گاز درب مسجد آتش گرفت و بچه های بسیج زیر آوار ماندند، عبدالرضا از اولین نفراتی بود که لابلای آن جهنم، خودش را به داخل مسجد رساند.سن و سالی نداشت، اما چون کارگری می کرد، قدرت بدنی خوبی داشت. اولین کسی بود که رسید بالای سر آقای ایزدیان و قپانچیان. از پنجره رفته بود داخل و نجاتشان داده بود.

آن شب ۱۳ نفر از بچه های بسیجی مسجد که همه سیزده و چهارده ساله بودند، در مسجد نجفیه به شهادت رسیدند.

شهید عبدالرضا نصیرباغبان و شهید علیرضا خراط نژاد

نماز

رفته بودم در خانه شان. کارش داشتم. مادرش گفت: «داره نماز می خونه! الان میاد!» می دانستم کارم درآمده و این «الان» خیلی طول خواهد کشید. عبدالرضا آرام و با طمأنینه نماز می خواند.

 

عبدالرحمن

با عبدالرحمن پسرعمویش مثل برادر بودند. عبدالرحمن یک سال از او بزرگتر بود، اما همیشه با هم بودند و مثل یک روح بودند در دو بدن. تلخ ترین روزهای زندگی عبدالرضا زمانی بود که عبدالرحمن در والفجر۸ شهید شد. عبدالرضا اسفند روی آتش بود. آرام و قرار نداشت.

عبدالرحمن زخمی شده بود و در بیمارستانی در تهران به شهادت رسید. شاهد بودم که از درب بیمارستان عبدالرضا رفت و کنار پیکر عبدالرحمن نشست توی ماشین و تا دزفول اشک ریخت و با عبدالرحمن حرف زد. مدام می گفت : «مرا هم ببر! »

کمتر از یک سال طول کشید که آن گریه ها جواب داد و عبدالرضا هم رفت پیش عبدالرحمن.

 

دوست ندارم برگردم!

وقتی منطقه نبودیم، تفریحمان یا کوه بود ، یا شنا. قبل از عملیات کربلای ۴ بود که با تعدادی از بچه ها رفتیم سمت شهیون. هم فال بود و هم تماشا. به دل کوه که می زدیم ، برای خودش هم ورزش و تمرین و  آمادگی جسمانی بود و هم تفریح و گشت و گذار.

بساط نهار را که پهن کردیم. بحث رفت سمت جبهه و منطقه و عملیات. عبدالرضا گفت:«اگه ایندفعه عملیات بشه و مجبور به عقب نشینی بشیم،  من دوست ندارم برگردم!»

پرسیدیم : «چرا؟»

گفت:« حقیقتاً دیگه خجالت می کشم تو روی مادرای شهدا نگا کنم! دیگه طاقت ندارم مادراشون آشفته و دلواپس مدام بیان و بپرس که پسرمو ندیدی؟! شهید شد؟ اسیر شد؟ تو رو خدا خبری ازش نداری؟ »

عبدالرضا روی حرفش ماند و از کربلای ۴ برنگشت. حتی پیکرش هم. بعد از عملیات مادرش شد یکی از همان مادرهای بی قرار که از هر کدام از رزمنده ها سراغ عبدالرضایش را می گرفت.

فقط یک تکه

مادرش هر جا می نشست و حرف عبدالرضا می شد، می گفت: «یک تکه هم که شده از او هم برایم بیاورند، تا دلم راحت شود» و بالاخره هم همین شد.

 

به دنبال یوسف

شهید گمنام که می آوردند، مادر عبدالرضا خودش بلیط می گرفت و می رفت تهران. شیرزنی بود برای خودش. می رفت معراج شهدا و لابلای شهدای گمنام دنبال «عبده» می گشت.

یک روز که مادر بدون اطلاع راه افتاده بود و رفته بود تهران، پسر بزرگش که ساکن تهران است، خواب عبدالرضا را می بیند که به او می گوید: «حاجی! مادر راه افتاده و داره میاد تهران. از پله قطار هم افتاده و پاش کبود شده! برو راه آهن دنبالش!»

حاجی از خواب بیدار می شود و بلافاصله می رود راه آهن و چشمش می افتد به مادر که با تعجب نگاهش می کند.

حاجی! من به کسی نگفتم میام تهران! تو از کجا فهمیدی؟!

پسرش که سعی می کند بغضش را پشت لبخندی تر و تازه پنهان کند، می گوید: «عبده بهم گفت! لابد از قطار هم افتادی و پات کبود شده!»

مادر متحیر به چشم های پسرش نگاه می کند.

 

شهیدآباد

گاهی اوقات می دیدیم که مادر را نیست. هر کجا سراغش را می گرفتیم خبری نبود. در چنین مواقعی لازم نبود زیاد به خودمان زحمت بدهیم. می دانستیم رفته شهید آباد و روی مزار خالی عبدالرضا دارد با شاخ شمشادش حرف می زند.

 

رجعت

برگشتن عبدالرضا خیلی غیرمنتظره بود.سال ۸۰ یک کاروان شهید از دزفول عبور می کرد. تریلی های حامل شهدا یکی یکی عبور می کردند که بچه های مسجد نجفیه در نهایت حیرت دیدند که روی یکی از تابوت ها نوشته شده است : «شهید عبدالرضا نصیرباغبان» خبر مثل باد توی شهر پیچید.

آن استخوان های سوخته

از مادر اصرار و از بقیه انکار. می گفت باید پیکر عبده را ببینم. پیکر که نبود. چند تکه استخوان بود و چند تکه لباس فرسوده. بالاخره حرفش را به کرسی نشاند و رفت و پسرش را دید. اما انگار دلش آرام نشده بود.

عبده، یقینا ادراک کرده بود که دل مادر با آن استخوان های سوخته آرام نشده است. شب آمده بود توی خواب استاد کارش و گفته بود برو به مادرم بگو دلت راحت باشد. پیکر ، پیکر خودم بود. نشان به آن نشان که همیشه می گفتم دلم می خواهد کنار عبدالرحمن دفن شوم. الان هم همانجا هستم. سر دو نبش. پیش رحمن.

 

خوش آمدی

مادرش گفته بود قبل از تشییع حتماً باید پیکر عبده را بیاورید توی خانه. گرفتن موافقت بنیاد کار سختی بود، اما در مقابل مادر عبدالرضا نمی توانستند حرفی بزنند. پیکرش را بردند توی خانه و گذاشتند توی هال. زن ها کل می کشیدند و برخی زار می زدند.  صدای مادر واضح تر از همه صداها شنیده می شد: «دا عبده! خوش اومی! »

 

هوندای عبده

هنوز موتور سیکلت هوندای ۱۲۵ عبده کنج هال بود. ۱۵ سال بود که مادر موتورش را تمیز و نو نگه داشته بود کنج هال. ۱۵ سال بود موتور پسرش را نگه داشته بود به این امید که عبده برگردد. دل آدم آتش می گرفت از دیدن آن موتور. تابوت عبده را که آوردند توی هال خانه شان ، خیلی اتفاقی کنار موتور سیکلتش گذاشتند روی زمین. در و دیوار گریه می کردند.

شال سبز

مادرش چند تا شال سبز آماده کرده بود. یکی را خودش انداخت گردنش و بقیه را یکی یکی بین همرزمان عبده تقسیم کرد و گفت : «بیندازید گردنتان!»

مادر ، حسرت داماد کردن شاخ شمشادش را داشت. فرصتی بهتر از این پیدا نمی شد. باز هم زن ها کل می کشیدند. این بار بگمانم آسمان هم می گریست.

 

سنگ تمام

بچه های مسجد همه جوره برای مراسم های عبدالرضا سنگ تمام گذاشتند. هر چه در توان داشتند رو کردند. حتی تابوت عبده را آوردند توی مسجد و کنارش دعای ندبه خواندند. تابوت را بردند توی اتاق بسیج و کنارش تا توانستند سینه زدند و گریه کردند.

شب مجلس ترحیم یکی از بچه های مسجد، عبده را خواب دیده بود. می گفت: «عبده گفت: از طرف من از همه بچه ها تشکر کن! بگو سنگ تمام گذاشتید! ممنونم!»

 

 

شهید عبدالرضا نصیرباغبان، متولد ۱۳۴۳ در مورخ ۴ دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ و در جزیره سهیل به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش ۱۵ سال بعد در مورخ ۴ خردادماه ۱۳۸۰ به شهر و دیارش رجعت و در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول به خاک سپرده شد.

 

راویان:

کریم علیزاده گچ پز، حاج سید علی محمدی زاده ، حاج حسن فضیلت پناه ، محمد رضا قپانچیان ، عبدالحسین صارمی نیا و جمعی از بچه های مسجد نجفیه

 

با تشکر از امور شهدای مسجد نجفیه دزفول

نوشته های مشابه

‫۵ دیدگاه ها

  1. روز وصلِ دوستداران یاد باد

    یاد باد آن روزگاران، یاد باد

    کامم از تلخیِ غم چون زهر گشت

    بانگِ نوشِ شادخواران یاد باد

    گر چه یاران فارِغَند از یادِ من

    از من ایشان را هزاران یاد باد

    مبتلا گشتم در این بند و بلا

    کوشش آن حق گزاران یاد باد

    گر چه صد رود است در چشمم مُدام

    زنده رودِ باغِ کاران یاد باد

    رازِ حافظ بعد از این ناگفته ماند

    ای دریغا رازداران یاد باد

      1. سلام
        بسیار زیبا و جذاب مثل همیشه
        خدا رحمتشون کنه هم شهید و هم پدر و مادرش رو.
        مادر شهید (مار حجی) وقتی شهید می آوردن و خبری از عبده نبود میرفت باهاشون حرف میزد و به همون لهجه محلی گله می کرد و می گفت که چرا رفتن باهم رفتید ولی الان تفرقه می آیید؟
        شیرزنی بود
        رضوان و رحمت الهی روزیشون باد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا