بعضی دخترها تقدیر غریبی دارند . . .
برای «زهرا» ، یادگار شهید نیکی و برای تمامی دخترانی که با یاد حضور بابای جانبازشان روزگار می گذرانند
بالانویس:
آخرین باری که برای یک فرزند شهید نوشتم، زمانی بود که هواپیمای شهید حسین طحان نظیف در اردیبهشت ماه ۹۲ ، او را تا بهشت بالا برد و من برای «محمد امین»اش نامه نوشتم و این بار حسی به من می گوید که برای دختر شهید نیکی هم باید قصه هایی را روایت کنم تا ذکری باشد برایش و بداند که به برکت «قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا» ، باید راهی را برود که «تَتَنَزَّلُ عَلَيهِمُ المَلائِكَةُ» شود و به وعده پروردگارش که فرمود «أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا» بتواند به انتهای عشق سرک بکشد و« وَأَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتي كُنتُم توعَدونَ » را با تمام وجود ادارک کند.
بعضی دخترها تقدیر غریبی دارند . . .
برای «زهرا» ، یادگار شهید نیکی و برای تمامی دخترانی که با یاد حضور بابای جانبازشان روزگار می گذرانند
عکس تزئینی است
زهراجان سلام
نمی دانم از کجا شروع کنم برای آرام کردنت، که این روزها حتماً شانه های زیادی سعی دارند آرامش را به وجود تو برگردانند و چه بیهوده تلاش می کنند، چرا که هیچ کدام از شانه ها ، شانه ی بابا نمی شود.
دست های زیادی روی سرت کشیده می شود تا شاید در سایه سارشان، قلبت آرام گیرد و هیچ کدامشان جای دست بابا را نمی گیرد.
خوب می دانم! همه ی این ها را، خوب می دانم.
اما من امروز فقط آمده ام چند دقیقه ای قصه بگویم و برم و شاید این وسط تو بگویی که این چه وقت قصه گفتن و قصه شنیدن است. آن هم برای تو، برای تویی که این روزها ، هر ثانیه اش برایت یک سال می گذرد. برای تو که هنوز خانه ی پر از عطر بابا، نمی گذارد قصه ی فراق را باور کنی.
برای تو که هنوز نمی توانی نگاهت را از آن کپسول اکسیژن و آن تخت و آن همه قرص و داروی مانده روی میز، بگیری .
برای تو که «سکوت» خانه ای که صدای سرفه های بابا را ندارد، برایت از هر صدای مهیبی بلند تر است.
برای تو که ساعت ها دور از چشم مادر خیره می شوی به تصویر بابا و حرف می زنی با او و امان از حرف زدن با قاب. غریبانه ترین تصویر، تصور همین مکالمه است. این که تو حرف بزنی ، بغض کنی ، گریه کنی و او فقط خیره نگاهت کند و لبخند بزند.
همه ی این ها را می دانم. اما باید قصه ام را برایت بگویم و شاید توی این هیر و ویر و این وانفسای دلت وقت خوبی برای قصه گفتن نباشد. اما آمده ام تا قصه ی دخترانی را برایت بگویم که شاید سرنوشت غریب تو ، به تقدیر غریبانه ی آن ها نزدیک باشد.
برایت از قصه ی دخترها و باباهایی بگویم که به قصه ی تو و بابایت شبیه باشد و بعد تو بدانی که این سرنوشت غریبانه، می تواند آسمانی ات کند و با فرشته ها، مانوس. این که بدانی در این تقدیر ، اسراری نهفته است که فقط خدا می داند و بس و تو اگر تسلیم باشی و رضا و مردانه بایستی و قدخم نکنی، لبخند خدا را خواهی دید. مثل همان مرد، که در گودال قتلگاه و در آخرین نفس هایش وقتی داشتند به خیمه هایش حمله می کردند، تکیه زد بر نیزه ی غریبی و زیر لبش گفت : « الهی رضا برضائک، صبرا علی قضائک، تسلیما لامرک، لامعبود سوائک، یا غیاث المستغیثین» و او نه یک نفر ، که تمامی هستی اش را در راه رضای معبودش هزینه کرد.
آمده ام قصه ی دختری را بگویم که بابایت به برکت نام او ، نام تو را انتخاب کرد. دختری که گویا شش ساله بود که دست تقدیر،گرمای محبت مادرش را از او گرفت و تقدیر غریب فاطمه(س) از همان جا آغاز شد. او ماند و بابایی که رسالت بر دوش باید داغ خدیجه را هم به دوش صبر می کشید. فاطمه یک کوه محبت بود و این را می شود از «ام ابیها» نامیدنش فهمید و یک دختر باید خیلی روح بزرگی داشته باشد که مادرِ پدرش باشد. آن جا که شکنبه های شتر را که جهل جاهلان بر سر و صورت بابایش ریخته است پاک می کند تا جایی که جراحت های پدر را در اُحُد مرهم می گذارد، اما باز دست تقدیر، این زنجیر محبت را قطع می کند و فاطمه بالای بستر بابایش باید فراق را تجربه کند. باید اشک را و درد را و جدایی را مزمزه کند، اما سر خم نکند. چون بابایش بارها برایش خوانده است که « وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ» و فاطمه اگر می خواهد از صابرین باشد ، باید تمرین شکیبایی کند و خم به ابرو نیاورد و این تازه ابتدای راه پر از فراز و نشیب مصیبت های فاطمه است. دختری که تقدیر غریبی دارد. بقیه اش را خودت بهتر می دانی و خوانده ای.
آمده ام قصه ی دختری را برایت بگویم که تا قنداقه اش را دادند دست پیامبر، باران اشک های پیامبر نازل شد. جبرئیل نامش را از آسمان که برای پیامبر آورده بود، با اشک آورده بود و آن روز که نامش را«زینب» گذاشتند، همه می گریستند و آن گریه ها نبود مگر از تقدیر غریبی که آن دختر داشت و گمان مکن که من قصد دارم روایت زینب را برایت حکایت کنم که حتما بابایت بارها برایت گفته است و خودت بارها خوانده ای.
زینب تقدیر غریبی دارد، از پرستاری مادر پهلو شکسته اش تا شب هایی که زیارتگاه زینب، بستر خالی مادر می شود. از پرستاری بابا تا شب هایی که ضریح زینب، بستر خالی بابا می شود. از پاره پاره های جگر حسن در تشت بگیر تا تیرهایی که نه به تابوت که بر قلبش می نشیند و دیگر کربلا را نگویم که خودش یک کربلا قصه دارد و با این همه باز هم زینب فریاد بر می آورد که «ما رَأَیتُ اِلّا جمیلاً.. »
و فقط وقتی دل اتصال دارد به معبود و تمام وجود تسلیم است در برابر تقدیر الهی، آن موقع است که انسان در مرگ عزیزترین هایش هم می تواند زیبایی ببیند و این زیبایی جنسش با تمام زیبایی های عالم فرق می کند. آخر در کجای دنیا این قاعده را می توان یافت که مرگ برادران ، فرزندان و عزیزترین عزیزان برای آدم عین زیبایی باشد. باید آدم تلاش کند، مجاهدت کند در راه معبودش تا راه درک این زیبایی ها را به او نشان دهند که « وَالَّذِينَ جَاهَدُواْ فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ » و قدم به قدم دنبال اخلاص باشد و تقوا که « وَمَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ» و همه ی این ها بدست نمی آید تا انسان رشته ی توکل خود را به خدا و اهل بیت گره نزده باشد و مگر نخوانده ای که «مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ» و این خداست که انسان را کفایت می کند و این محبت خداست که آدم را از تمام محبت های دنیا بی نیاز می کند و آن جاست که دیگر حتی اگر دست محبت بابا هم نباشد، آدم سرش را بالا می گیرد، بدون این که بابا بالای سرش باشد.
زهراجان!
شاید تقدیر هیچ دختری، غریب تر از تقدیر زینب نباشد، اما قصه ی دختر دیگری را هم می دانم که غریبانه، دشمن بابایش را از او گرفت و هر گاه بهانه ی بابا گرفت، بالای نیزه را نشانش دادند و آنگاه که بی قراری اش قرار از چشم یزید گرفت، سر بابا را گذاشتند توی دامنش!
و تاریخ پر است از دخترهایی که تقدیر غریبی دارند و تو باید آرامشت را با خواندن سرنوشت و سرگذشت آنان به دست آوری و بدانی و بخوانی که رمز آرامشی را که پس از مصائب داشتند چه بود و چگونه بدست آوردند. آنگاه است که هرچند فراق بابا ، دردی است که درمان نمی شود، اما برای لحظه هایی تسکین پیدا می کند به این اسرار و به این رموز که ویژگی مشترک تمامی این رموز صبر است و تسلیم بودن که درود و رحمت پروردگار را به دنبال دارد و همچنین هدایتش را که بارها خوانده ای : « الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَيْهِ رَاجِعونَ. أُولَـئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَـئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ.»
و اگر آرامش واقعی را می خواهی بدان که با همین آیات و روایات است که نزدمان به ودیعه گذاشته شده است و بدان که هیچ روانشناس و هیچ دکتری، درمانی بهتر از قرآن برایت نخواهد داشت.
خداوند انسان را در سختی ها آفرید ،« لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی کَبَد » تا از بینشان عاشق ترین ها را و صادق ترین ها را در وعده و گفتار و عمل پیدا کند و این انتخاب جز به امتحان الهی میسر نمی شود و این امتحان ها گاه آن قدر سخت می شود که صدای آدم را در می آورد و شکوه می کند انسان از آن همه گره. از آن همه مشکل. گاهی آنقدر امتحان سخت می شود که صدای پیامبر و آنان که به او ایمان آورده اند را هم در می آورد و مگر نخوانده ای دویست و چهاردهمین فصل سوره بقره را که « أَمْ حَسِبْتُمْ أَن تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا يَأْتِكُم مَّثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِن قَبْلِكُم ۖ مَّسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّىٰ يَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَىٰ نَصْرُ اللَّهِ ۗ أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ»
این جا وعده داده می شود که باید امتحان شوید و پس از امتحان است که یاری خدا نزدیک می شود و این واژه ی «نزدیک» که در «أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ»آمده است، امروز و فردا و یک ماه و یک سال دیگر باشد را نمی دانم. اما می دانم که یاری پروردگار مثل خودش از رگ گردن نزدیک تر است و تو فقط باید کم نیاوری که بارها و بارها خداوند این وعده را داده است و مگر بارها و بارها نخوانده ای که « فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا، إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا » و آن گاه که پروردگارت در دو آیه پشت سر هم از نزول «يُسْر» حرف می زند ، آن هم با آن همه تاکید، تو شک نکن که سختی ها، گذشتنی است و آسانی ها در راه و تو گمان نکن که «يُسْر» اتفاق عجیب و غریبی باید باشد. همین که انسان سلامت است. همین که نفسش آرام و شمرده و راحت بالا می آید «يُسْر» است. یادت بیاید آن نفس های آخر بابا را. نفس هایی که هر یک دردی را به دردهایش می افزود.
پس زهرا جان! با خدا باش که خدا با تو باشد که «مَن كَانَ لِلّهِ كَانَ اللَهُ لَهُ » و به او اعتماد کن. تمام دخترهایی که مانند تو سرنوشت غریبی داشتند ، اما دلشان را به خدا گره زدند ، عاقبت بخیر شدند و آسمانی و شاید کمالشان و بالا رفتنشان و آسمانی شدنشان در همین صبری باشد که در مصائب داشته اند که « سَلَامٌ عَلَيْكمُ بِمَا صَبرَْتمُْ فَنِعْمَ عُقْبىَ الدَّار»
و من مجبور می شوم مثل روضه خوان ها که آخر روضه را وصل می کنند به کربلا، دوباره از کربلا برایت بگویم تا یقین داشته باشی، خداوند کمال تو را در صبوری قرار داده است و شاید این بخشی از اسرار پرواز غریبانه ی بابایت باشد.
زهرا جان!
یادت بیاید امام حسین(ع). آنگاه که خون گلوی اصغرش را به آسمان پرتاب می کرد گفت : «هوَّنَ عَلَیَّ مَا نَزَلَ بِی» این مصیبت چه ساده است بر من و تو می پرسی: «ساده؟ ساده فدایت شوم؟ کودک شیرخوارت را روی دستت ، گوش تا گوش سر ببرند و تو بگویی چه ساده است؟با کدام قانون آقا جان؟ با کدام قاعده ؟ پس احساس پدارنه این وسط چه می شود. محبت به فرزند چه؟ این که دیگر لبخندهای کودک را نبینی چه ؟ اینکه بروی و دوراز چشم رباب پشت خیمه زیر خاک پنهانش کنی چه؟ کجایش ساده است؟ » و حسین خودش جواب می دهد که « أَنَّهُ بِعَیْنِ اللَّهِ ، خدا می بیند » و وقتی خدا ببیند ، و خدا امتحان بگیرد ساده است. درد دارد اما دردش شیرین است و بغضش پر از اجر « أَنَّهُ بِعَیْنِ اللَّهِ» و وقتی خدا ببیند و تو صبور باشی همان می شود که «انىِّ جَزَيْتُهُمُ الْيَوْمَ بِمَا صَبرَُواْ أَنَّهُمْ هُمُ الْفَائزُون»
همه ی این ها را گفتم تا شاید این آیات که آرامش را تزریق می کند در وجود آدم ، کمی آرامت کند و مشتاقت کند برای این که راه بابا را بروی.
گفتم بابا! اصلاً بهانه ام برای نوشتن، بابایت بود. از بابایت اصلاً نگفتم و مگر می شود از کربلا گفت و از امثال بابای تو نگفت.
زهرا جان!
روزگاری همین زمین زیر پایت آدم هایی را تجربه کرد که آخرین بار در کربلا تجربه کرده بود. آدم هایی را تجربه کرد که تکرار شدنی نه بوده و نه هستند.
برو همان عکس های جوانی بابایت را از توی آلبوم بردار. همان عکس ها را که با لباس خاکی گرفته است. آن آدم ها را که دور و بر بابایت هستند و مثل او دارند لبخند می زنند، می گویم. زمین و زمان با این ها حشر و نشر داشت. کسانی که دل از راحت و خنکای مصنوعی شهر کندند و رفتند و پریشان شدند برای آرامش امروز ما. برای این که امروز ما راحت سرمان را بگذاریم روی بالین.
مراسم تشییع جانباز شهید حاج محمد حسین نیکی
رفتند و فریاد زدند که خون سرخمان را به سیاهی چادرتان می سپاریم. رفتند و فریاد زدند که راهمان را دنبال کنید و با این که می دانستند خیلی ها راهشان را نمی روند و فراموش می کنند، برای اتمام حجت نوشتند : «راه ما یاد ماست» و افسوس که کم کم مردم بی خیالشان شدند و خانه شان خلوت شد. همان جایی که بابایت پس از مدت ها درد و رنج آرمید. دیده ای چقدر خلوت است؟
این ثمره ی فراموشی آن راه و آن وصیت هاست و تو این وسط وظیفه داری که علاوه بر این که راه بابایت و رفقای شهیدشان را می سپاری ، معلم باشی برای این راه. با کلامت ، با حجابت و با ذره ذره ی وجودت.
روزگاری بابایت و بسیاری از این بچه ها رفتند تا ناموسشان بماند و به خاک افتادند تا سربلندی سرزمینشان به خاک نیفتد. بگذار یک واقعیت را به تو بگویم. اصلا قرار نبود خیلی از این باباها ، بابا شوند.
آن روزها همه خوانده بودند که « إِنَّ اللّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ فَيَقْتُلُونَ وَيُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْرَاةِ وَالإِنجِيلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُم بِهِ وَذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ »
دیده ای یک مغازه اگر اجناسش به قیمت باشد، مردم هجوم می برند برای خرید. آن روزها اما بابایت و رفقای شهیدش هجوم برده بودند برای فروش. خدا «جان ها» را به قیمت «بهشت» از «مومنین» می خرید. از آنان که در راهش جهاد می کردند و همه هجوم برده بودند برای فروش. شرطش سخت بود. خدا از کسانی «جان» را می خرید و بهایش را بهشت می داد که « التَّائِبُونَ الْعَابِدُونَ الْحَامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاكِعُونَ السَّاجِدونَ الآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنِ الْمُنكَرِ وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللّهِ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ »
و همه در رقابتی آسمانی داشتند کیفیت ایمانشان را بالا می بردند تا خدا خریدار جانشان شود. بر خلاف این روزهای ما که مردم دارند بر سر اموال و تجملاتشان رقابت می کنند و برای پست و مقام حاضرند از روی جنازه عزیزترین هایشان هم رد شوند. همه داشتند حصار تقوایشان را زینت می دادند و خدا هم مشغول خرید جانهایی بود که به زینت ایمان آراسته بودند. اما این وسط اگر تقدیر بر این قرار می گرفت که همه را خداوند مشتری شود که نسل این فرشته سیرتان از بین می رفت.
یادت هست گفتم خیلی از باباها قرار نبود اصلا بابا بشوند؟
مال همین جای قصه است. آخر بابای تو و رفقایشان همه شان « مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ » بودند. اما نمی شد که زمین از آدم های خوب یکباره خالی شود. پس تقدیر بر این قرار گرفت که عده ای « مَّن قَضَى نَحْبَهُ » شوند و بروند آسمان تا وعده ی خدا در خریدن جان مومنین تحقق یابد و عده ای « مَّن یَنتَظِرُ » باشند.
و دست سرنوشت، بابایت را جزء دسته دوم قرار داد که تکلیف سختی هم داشتند. از یک سو داغ رفقای شهیدشان را داشتند و از سوی دیگر حسرت جاماندن از یک کاروان بزرگ را و از دیگر سو باید به زندگی در شهر عادت می کردند. آخر آن ها عادت به دود و دیوار و سقف نداشتند و باز هم از سوی دیگر بار وصیت رفقایشان بر دوش، باید می ماندند تا زینب گونه پیامبر کربلایی باشند که هشت سال طول کشید و باز هم از یک سو باید « وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا » می ماندند و این همه تکلیف، مشکل بود. خیلی و وقتی می گویم خیلی ، تو تمام خیلی های عالم را بریز روی هم تا برسی به خیلی من.
برخی از رفقای بابایت کم آوردند و مجبور شدند با دنیا دست بدهند و یادشان برود روزهای عاشقی شان را و زرق و برق معامله با مردم، آنان را بیخیال معامله ی شیرین و پراز سود با خدا کرد و برخی شان هم پشیمان شدند از این که روزی دنبال معامله با خدا بودند.
اما برخی ها ماندند سر عهدشان. عهدی که با خدا بسته بودند و با رفقای شهیدشان و بابای تو هم از این دسته بود. از آن باباهایی که دست تقدیر یک مسئولیت دیگر هم گذاشت روی شانه های خسته شان و آن مسئولیت همان بابا شدن بود.
این که نسلی را تربیت کنند که وفادار به راه شهدا باشند. نسلی که شهدا را تکثیر کند و بابای تو چقدر کامل مصداق تمامی این الطاف بود و چقدر خوب تمام وظایفش را انجام داد و رسید به مقامی که خداوند مشتری شد برای خرید جانی که سرشار بود از محبت خدا.
و زهرا جان! این جا را به بابا حق بده که بین آن همه وعده ی الهی و شوق دیدار رفقای شهیدش و ماندن در دنیایی که روز به روز بیشتر آدم را زمینی می کند ، آسمان را انتخاب کند.
و می دانم اینجا می پرسی: «پس من چه می شوم؟ دخترش؟ کسی که جانم به جانش بسته بود؟»
بابایت فکر اینجای داستان را هم کرده بود. بابایت یقین داشت و تو نیز یقین داشته باش که « وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ » و این زنده بودن را که خدا گفته است ، تو گمان مکن که یک زنده بودن خاص است. نه ! بابایت زنده است و تو را می بیند، فقط قواعد و قوانین دنیاست که نمی گذارد تو او را ببینی و این کار را کمی ممکن است مشکل کند و اگر تو به این یقین برسی که بابایت زنده است و می بیند، با ندیدنِ خودت، کنار می آیی. اینطوری هم وعده ی خدا درباره بابایت عملی می شود و هم وعده ی زنده بودنش برای تو.
و تازه تو کسی را می شناسی که در آسمان ها سکونت دارد و نزدیک تر است به شهدا و اهل بیت و اگر این وسط مشکلی باشد و یا کاری گره بخورد، از همان بالا برایت گره گشایی می کند و این ها همه به یک ویژگی وابسته است و آن هم این است که به زنده بودن بابایت یقین داشته باشی.
آن وقت است که باز هم سرت را بالا می گیری بدون این که بابا بالای سرت باشد و محکم قدم برمی داری چون که می دانی بابایت مثل کوه پشت سرت ایستاده است.
سخن دارد به درازا می کشد. من قرار بود همان چند قصه ی اول را بگویم و بروم. قرار بود بگویم « بعضی دخترها تقدیر غریبی دارند» ، اما حرف ، حرف آورد.
زهراجان!
بابایت از آن بالا دارد همه چیز را می بیند. می خواهی همان طور که تو سرت را بالا می گیری ، بابایت هم بین رفقایش سرش را بالا بگیرد و مطمئن هستم که می خواهی و این، یک راه بیشتر ندارد و آن هم این است که راه بابا را بروی. راه بابایت همان راه شهداست و راه شهدا همان راه اهل بیت(ع) ، راهی که به خدا ختم می شود. راهی که جز اطاعت پروردگار نیست و خداوند فرمود که :«عبدی اطعنی حتی اجعلک مثلی انا اقول لشیء کن فیکون فانت تقول لشیء کن فیکون » رمز کمال در اطاعت است.
پس محکم بایست «وَاسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ » هم پاداش صبر را بردار و هم پاداش اطاعت را و زیر لب زمزمه کن : «اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً » و به خداوند بگو :« الهی لا تکلنی علی نفسی طرفه عین ابدا »
راستی! همه دنیا دارند از ظهور حرف می زنند. قاعده ی «رجعت » را در ظهور شنیده ای؟ برخی از شهدا با امام زمان(عج) برمی گردند. پس ممکن است دیدار به قیامت نباشد. لبخند بزن. شاید بابای تو هم بازگردد. پس با تمام وجود فریاد بزن :«الهم عجل لولیک الفرج»