در این شهید بارانِ شهر، کم آورده ام
این چند روزی که سکوت الف دزفول، خودم را هم آزار می دهد، خیلی ها برایم پیامک می زنند که قسمت دوم بهانه ی بزرگ چه شد؟ قصه ی آن تصویرِ کپسول های اکسیژن چه شد؟ چرا از غربت تشییع شعید مشعلی زاده که آقایان از یک پرچم سه رنگ برای تابوتش هم دریغ کردند ، ننوشتی ؟ چرا برای شهید هیودی قلم نزدی ؟ برای «یسنا»ی سه ساله ی شهید هیودی نامه ننوشتی؟
و من پیام هایتان را می خوانم و فقط بغض می کنم.
چه بگویم ؟ دلم را انگار کسی توی مشتش دارد فشار می دهد. دستم به قلم نمی رود. خسته ام. بدجور خسته ام. دیگر نمی توانم بغضم را ، اشکم را، دردم را و حسرت هایم را بنویسم. خیلی بی حوصله ام. دیگر نمی توانم از درد نرسیدن بنویسم. از درد جا ماندن. از نوشتن خسته ام. از مسئولین و مدیرانی که شهدا برایشان اولویت آخر هم نیستند خسته ام. از اینکه شهدا فقط برایشان نردبان شده اند و بی خیال خونشان هستند.
بدجوری احساس تنهایی و غربت و بغض دارم، بدجور. در شهیدباران این روزهای شهر حس جاماندن بدجور سراغم آمده است. این که هر ماه شهیدی را به دوش صبر برداریم و ببریم و بدهیم دست فرشته ها و خود باز هم تقدیرمان در ماندن باشد و سرنوشتمان حسرت پرواز. انگار کن در یک مسابقه ی دو، همه از تو جلو بزنند و فقط یک لبخند تحویلت بدهند و تو بمانی وحسرت و یک مسیر طولانی و مقصدی که هیچ نشانه ای از آن در افق نیست.
در این شهید باران شهر، دیگر دارم کم می آورم. دیگر نمی توانم! بخدا نمی توانم!
خرداد ماه بود که پرچم سه رنگ انداختیم روی تابوت «حاج عبدالمحمد نوادر» و در بی خیالیِ بی خیال ترین مسئولینِ عالم، رفتیم و دو دستی دادیمش دست خاک تا آسوده شود از زجرهای شیمیایی.
تیرماه به نیمه نرسیده بود که خبر پرواز فرمانده گردان عمار را آوردند و این بار برای «حاج محمد رضا صلواتی زاده» در همسایگی سید جمشید خانه گرفتیم و تابوتی را به دوش درد کشیدیم که مرد کفن پوشش ، سال ها برای اهتزار پرچم سه رنگِ روی تابوت، مردانگی کرد و زخم دید.
مرداد خبر آوردند که شانه هایمان باید شرمنده تابوت سه رنگ «امیر رمی» باشد. استخوان و پلاکی که پس از ۲۹ سال برگشت و بدون این که پدر و مادری باشند تا برای مسافر خسته شان آغوش بگشایند، تابوت سبک را با بغضی سنگین، تا بهشت آباد بدرقه کردیم.
آخرِ مرداد خبر دادند که جانباز آزاده «علیرضا عطار زاده» رفت و باز ما بودیم و تابوت سه رنگی دیگر و دردی روی دردهای دیگر.
مهرماه ، «حاج محمد حسین نیکی» در اوج ناباوری ، پشت پا زد به دنیا و باز هم داستان مکرر بغض و اشک و یک تابوت سه رنگ دیگر و جانبازی دیگر که آسوده از درد ریه های شیمیایی گرفته اش آرام گرفت.
و اما . . . امان از آبان . . .
روزهای اول آبان ، «حسین کریمی» و «بهمن رضایی» را در تابوت هایی سه رنگ و در ازدحام هزاران چشم اشکبار روی شانه های شهر بردیم تا گلزار شهدای صفی آباد تا شهیدآبادش طراوتی دوباره گیرد.
آبان به نیمه رسیده بود که خبر پرواز «امیر علی هیودی» توی شهر پیچید. اولین شهید شهرمان که در دفاع از حرم عمه سادات، اقتدا کرد به پیکر سمکوب شده ی اربابش حسین و ما دلشکسته تر از پیش، بی قرار و چشم به راهِ رجعت پیکرش بودیم و برایمان روزهای جنگ و مفقودالاثر شدن بچه ها تداعی شد و چشم به در دوختن مادرها. در هیر و ویر و سردرگمی قصه ی «امیر»، « منصور مشعلی زاده » پیش دستی کرد و به مدد فرشته هایی که داشتند او را می بردند آسمان، برای اولین بار بدون کپسول اکسیژن نفس راحت کشید و در اوج بی تدبیری و بی معرفتی مسئولین شهر و در نهایت غربت ، درکنار رفقای شهیدش در بهشت آباد آرام گرفت.
«مش منصور» را دقیقا بغل دست «امیر رمی »، غریبانه دادیم دست خاک و انگار دلمان را همان جا ، جا گذاشتیم و این وسط دوباره ما ماندیم و دغدغه ی «هیودی» که کی قرار است از راه برسد و میهمان شانه هایی شود که عادت کرده اند مرکب تابوت های سه رنگ باشند و اصلاً آیا «هیودی » بر می گردد یا نه؟ و بالاخره «امیر» که پیکرش همه جوره به آقایش «حسین(ع) » اقتدا کرده بود!!! قدری تأمل کرد تا از اوج مصیبت های آبان بگذریم و با آغاز آذرماه، سرفرازانه برگشت تا آذر هم عطر شهید بگیرد و تشییعی تاریخی را در تقویم دزفول رقم زد و شد همسایه جدید «سید جمشید» و «حاجی صلواتی».
آمار شهدایمان این روزها، از ماهی یک شهید هم بیشتر است و با این همه «شهید باران»، من چترم را بستم و «واژه باران» کردم الف دزفول را به یادشان و نامشان و مدام نوشتم و نوشتم و الف دزفول شد آینه ی تکثیر این شهدا و با این همه تابوت سه رنگ، بی تاب، قلم زدم.
گفتم تابوت سه رنگ و باز انگار کل عالم را کوبیدند توی سرم. آخر من به این ترکیب شدن واژه ی « تابوت» با «سه رنگ» بدجوری حساسم و انگار که آتش می گذارند روی دلم. تنها تصویری است که بدون روضه خوان چشم هایم را به میهمانی اشک می برد و با این وجود من این وسط خون نگارانه، نوشتم و با واژه واژه های خود سوختم و گریستم و هر بار که نام «تابوت سه رنگ» را قلم زدم ، سراسر وجودم فقط حسرت بود و دیگر هیچ. آرزویی که ظاهراً خدا قرار نیست در تقدیر من بنویسد و من باید آن را در سرنوشت دیگران ببینم و بنویسم و چاره ای نداشته باشم جز حسرت و صبر و سکوت.
و البته که تابوت سه رنگ داشتن لیاقت می خواهد که من ندارم و همین بی لیاقتی است که سال هاست زندگی مرا با حسرت نرسیدن گره زده است.
دیگر تاب و توانی برایم نمانده است. خسته تر از همیشه، مدام به تقدیری که دارم می اندیشم. تقدیری که همه چیز دارد الا پرواز. یاد حرف های «مرحوم عبدالحسین رودبندی» مرده شور شهر می افتم. آن روز که بی تاب و خسته از غسلِ پیکر شهدای شهر گفت: « دلم دیگر نواره -تاب و توان- ندارد . به قبرستون نمی مونم. خودم احتیاج دارم کسی بیاید و خاکم کند .خجالت می کشم از شاخ شمشادهای زیر دستم. . . من دیگر مرده نمی شویم . . . این شهر دیگر مرده شور ندارد.»
حس می کنم یک جورهایی شبیه مش عبدالحسین شده ام. اینکه سالهاست می نویسم برای این دسته گل های پریشان در باد و خود هنوز هستم و گرفتار قفس و چنین حسی چقدر آدم را سنگین می کند. خصوص این روزهایی که در شهرمان باران شهید باریدن گرفته است.
من هم دیگر نواره ندارم. می خواهم بروم. خودم احتیاج دارم کسی بیاید و احوالم را بنویسد. خجالت می کشم از ماندنم. از این که فقط باشم و بنویسم. من دیگر نمی توانم بنویسم. شما گمان کنید دزفول دیگر «الف دزفول» ندارد.
می خواهم بروم. پای پیاده. در مسیر عشق. تا مرقد ارباب. شاید حالم کمی عوض شود. شاید از این آشفتگی در بیایم و شاید هم آشفته تر شوم.
نمی دانم برگشتی هست یا نه؟ هم حلالم کنید و هم دعایم و اگر هم برگشتی نبود، دیدار به قیامت.
ارباب بی کفن! مرا به مهمانی ات بپذیرکه خیلی خسته ام.
خسته از دوری . . . خسته از جاماندن . . . خسته از نرسیدن به کاروانی که بهشت آخرین کاروانسرای مسیر عبورشان است.