تاریخ‌نگاریدل‌نوشته‌ها

 این جا «مشعلی» خورشید شده است

چند کلامی با کپسول های اکسیژنِ شهید منصور محمدمشعلی زاده

بالانویس:

آن روز که از «منصور محمد مشعلی زاده» نوشتم و آن روز که گفتم :«این جا مشعلی سوسو می زند» و آن روز که گفتم برای «منصور » دعا کنید، کمتر رسانه ای از رسانه های محلی شهر ، همصدا با من برایش ختم «امن یجیب» گرفت و امروز که منصور بر بال فرشته ها بالا رفته است و در «عند ربهم یرزقون» پروردگارش جرعه جرعه وصال می نوشد، همه از رفتن او می نویسند. این را گفتم که بدانیم چقدر بی وفاییم. این که تا کسی هست، سراغی از او نمی گیریم و تا چمدانش را بست و رفت، شهر پر از نام او می شود.

 این جا «مشعلی» خورشید شده است

چند کلامی با کپسول های اکسیژنِ شهید منصور محمدمشعلی زاده

 

 روسیاه وشرمگین و سرافکنده ایستاده اید. چهره هایتان دارد شرمندگی و افسوس را فریاد می زند. مثل دکتری که از اتاق عمل بیرون می آید و چروک پیشانی اش  و سری را که با تأسف تکان می دهد، او را از حرف زدن بی نیاز می کند. این که با این همه بغض چطور هنوز ایستاده اید و قامتتان خم نشده است، برایم عجیب است. سرپاماندنتان را نمی فهمم، شمایی که  دلیل ایستادنتان ، ایستادن مردی بود که سهمی از هوا نداشت. شمایی که دلیل ایستادنتان دیگر ایستاده نیست.

همین طور  بغض آلود و خجل، کِز کرده اید کنج حیاط خانه که چه بشود؟  عین ماتم زده ها ، رنگ و رو رفته و رنگ پریده، ردیف ردیف صف کشیده اید کنار هم که چکار کنید؟  بود و نبودتان دیگر فایده ای ندارد. حکایتِ همان کاسه های شیری شده اید که پشت درب خانه ی بیمار کوفه، ردیف ردیف صف کشیدند، اما دردی به واسطه شان رنگ درمان نگرفت و بیماری به مرهمشان شفا نیافت.

دیگر باید بیخیال این خانه و صاحبخانه اش شوید. نفستان دیگر به ریه هایی سوخته  نفس نخواهد داد و  «مشعلی» که به مدد شما سوسو می زد، دیگر خاموش شد. والسلام و نامه تمام. همین.

قصه ی «منصور» دیگر به صفحه ی آخرش رسید و دیگر وقت خداحافظی است. باید بروید. هر کجا که تقدیر، قسمتتان کند. هر کجا که فقط این جا نباشد. هر کجا که سرنوشت برایتان رقم زده باشد. شاید کنج یک کارگاه جوشکاری و یا شاید هم آی سی یوی یک بیمارستان دورافتاده و یا اگر برخی از شما بخت واقبال و  پیشانی تان  بلند باشد، همدم  مشعلی دیگر شوید که در حال سوسو زدن است.

کاری به بخت و اقبال و عاقبتتان ندارم. فعلاً به فکر رفتن باشید و دل کندن و خداحافظی کردن که دیگر این جا، جای شما نیست. باید بروید که بودنتان ، مرهم که نمی شود هیچ ، درد روی درد هم می آورد و بغض روی بغض و هر کدامتان می شود دفتر خاطراتی برای اهل این خانه!  هر کدامتان می شود مرور نفس هایی پر درد که هرگاه فرو می رفت مضر حیات بود و چون بر می آمد معذب ذات و کجاست حافظ تاببیند «منصور » شکر همین نفس های بریده را هم به زیباترین تصویرِ ممکن به جای می آورد.

باید آماده رفتن شوید. این همه عجز و التماس و اشک فایده نمی کند. سرافکندگی تان دردی از اهالی این خانه دوا نمی کند و  سنگینی بغضتان از کوه دردی که بر دوش پرستار دلخسته ی این خانه سنگینی می کرد ، باری بر نمی دارد.

شما تکرار مکرر خاطرات سرفه هایی سنگین هستید. تکثیر تصویرِ نفسی که می سوخت و می سوزاند. نفسی که ته مانده ی ریه های «منصور» را می سوخت و دل «رضا» و «سارا» را می سوزاند و این وسط زنی زینب وار تماشا می کرد این همه سوختن را ، اما خم به ابرو نمی آورد  و بین آن همه شعله می ایستاد. مثل شما که هنوز ایستاده اید.

زنی که علاوه بر جانبازی همسر، باید جانبازی به ارث گذاشته شده برای سارا و رضایش را هم مرهم باشد. این که فرزندانش در اثر جانبازی همسر، ناشنوا به دنیا بیایند و قدرتی بر تکلم نداشته باشند.

وقت خداحافظی است. دیگر باید دل بکنید از این خانه ، از این اتاق ها و از آن تخت. تختی که مدت ها پهلوانی را خانه نشین کرد. باید دل بکنید و بروید. به هر کجا که فقط این جا نباشد و من خود می دانم که « دل کندن اگر حادثه ای آسان بود، فرهاد به جای بیستون دل می کند»

حالا این وسط خیلی ها متحیر مانده اند که من چگونه دارم با شما حرف می زنم ؟

متحیر مانده اند که کپسول اکسیژن مگر می شنود ؟ می فهمد؟ و مگر دل دارد این قامت استوار شده از آهن ؟

منزل جانباز شیمیایی شهید منصور محمد مشعلی زاده

غریب است برایشان این مکالمه ای که دارد بین من و شما رد و بدل می شود.

بی خیال. نارحت نشوید که همین عزایی را که گرفته اید و همین فریادی را که بی صدا دارید در گوش زمان با سکوتتان منتشر می کنید را آنان که باید بشنوند ، می شنوند و آنان که نمی خواهند بشنوند هم نمی شنوند.

شما از برخی ها که صدای آدم ها را هم نمی شوند چه انتظاری دارید؟ وقتی پنبه ی دنیا در گوش برخی فرو رود، صدا که هیچ، تکانشان هم بدهی، فایده ای نمی کند برایشان.

آنان نمی دانند که شما نه تنها چشم و گوش و زبان که حتی شعور و غیرت هم سرتان می شود. نمی دانند شما دل که هیچ ، درک و فهم  هم دارید. اصلاً کاش برخی ها غیرت شما را داشتند که بایستند پای این قهرمان زخم خورده و این امیرِ زمین گیر شده.

ایستادنتان درسی است برای آنان که پای این «مشعلی» که سوسو می زد نایستادند.  ایستادنتان درسی است برای آنان که پای میز و پست و مقام و پول و شهرت و قدرت ایستادند، اما پای «منصور» و منصورها ایستادن، برایشان نان ندارد.

خیلی آدم ها باید شرم کنند از شما ، از شمایی که ایستادید تا  عشق سرافرازانه بایستد و آنان نایستادند چون مشعلِ این خانه ، خانه شان را روشن نمی کند و نوری برای کاخ ها یشان ندارد.

خیلی ها باید غیرتِ ایستادن را از شما بیاموزند، از شمایی که ایستادید تا  دل هایی که از مشعلی کم نور ، جان می گرفتند، همچنان به آب باریکه ای از حیات متصل باشند.

خیلی ها پای این مشعل نایستادند. خیلی ها بی خیالش شدند.

 آنان که به قیمت سوختن این مشعل خود را به نان و نوایی رساندند را چه به غیرت؟!!

 آنان که همراه سوختن این مشعل بجای این که بسوزند، کیسه دوختند را  چه به دغدغه و درد سوسو زدنش؟

وقتی که کیسه هایشان پر شده است. چه مشعلی باشد ، چه سوسو بزند و چه خاموش شود. فرقی برایشان ندارد. ککشان هم نمی گزد!!!

 از این آدم ها انتظار دارید که برای سوسو زدن این مشعل دنبال راه چاره باشند؟ درد سوسو زدنش را داشته باشند؟ دغدغه خاموشی اش آزارشان بدهد؟ و مثل شما بایستند تا او بایستد و قد خم نکنند تا او قد خم نکند؟

آنان که پر کردن کیسه هایشان از پر کردن کپسول های اکسیژن  منصور هم برایشان مهم تر است را چه به غیرت؟ چه به قدر شناسی ؟  چه به دغدغه؟ و مگر یادتان نیست که حتی دغدغه پر یا خالی بودن شما را نداشتند؟! شمایی که نفس منصور بند بود به نفستان!

کاش ایستادن را از شما می آموختند آدم هایی که  گرفتاریشان همین سوسو زدن مشعل بود و امروز که خاموش شده است، آنچنان سرخوشند که انگار یک گرفتاری از گرفتاری هایشان کم شده است و یک دردسر از دردسرهایشان و این را خودشان به منصور و پرستار فرشته سیرتش گفته بودند که « شما شده اید گرفتاری برای ما!!!!»

آخر مشعلی که خاموش شده باشد ، دیگر دردسری ندارد. تا روشن است که روشن و وقتی هم که خاموش می شود، خاموش است. این سوسو زدن مشعل است که مایه دردسر می شود برای برخی آدم ها. آخر در تاریک و روشن سوسو زدنش به دردسر می افتند تا یا روشنش کنند و یا بادی پاییزی زحمت خاموش کردنش را بکشد.

بگذریم از این همه قصه. داشتم می گفتم وقت خداحافظی است و باید دل بکنید از این خانه. از این اتاق ها و از این تخت. از تختی که دیگر امیر ندارد . فرمانروای این تخت را فرشتگان فرمان می بردند و دیگر قرار است که بجای زمین در آسمان از او فرمان ببرند.

جانباز شهید منصور محمد مشعلی زاده

و اما شما می پرسید پس سرنوشت اهالی خانه چه می شود؟ آنان بدون روشنای مشعل چه می کنند ؟

شما نگران نباشید. مشعلی که تا دیروز سوسو می زد دیگر برای روشن ماندن به جریان مصنوعی حیات شما نیازمند نیست. در آسمان به سرچشمه ی حیات وصل شده است و خورشیدی شده است برای خودش این مشعل و کجا دیده اید که خورشید نورش را، روشنایش را و گرمایش را از اهالی زمین دریغ کند؟آن هم زمینی که عزیزترین هایش دارند در آن سوسو می زنند! رضا، سارا و فرشته ی مهربانی اش که سال ها پرستاری اش را کرد.

«منصور» خورشیدی شده است که از آن بالا مدام  هوای فرزندانش و همسر مجاهدش را دارد. همسری که اجرش از «منصور» بیشتر نباشد، کمتر نیست.

شما بروید فکری به حال خودتان بکنید که نکند تبعید شوید به یک کارگاه جوشکاری!

«منصور»، «مشعلی» بود که اکنون خورشید شده است و خواهد تابید بر دل هایی که اسیر دنیا نشده اند و  دل هایی را که در ظلمت خاموشی این مشعل دارند سکه می شمارند را بگذارید به حال خودشان.  

وقت تنگ است. باید بروید. شاید سوسوی مشعلی دیگر شما طلب می کند. بروید دنبال سرنوشتتان. توی این خانه آن قدر از این مشعل خاطره مانده است که مرور کردنش سال ها زمان می گیرد. بروید که «غیرتِ» ایستادنتان ازیاد نخواهد رفت و «بی غیرتی» برخی آدم ها را هم تاریخ خواهد نوشت.

بروید که اینجا دیگر «مشعلی» سوسو نمی زند. اینجا «مشعلی» خورشید شده است و تا ابد راه عشق را روشنایی خواهد بخشید.

بروید . . . خدا نگهدارتان باشد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا