خاطره شهدا

سیدی دارد صدایم می زند

روایتی شگفت از شهید «سیدرضا مهدی پور رکنی»

 

سیدی دارد صدایم می زند

روایتی شگفت از شهید «سیدرضا مهدی پور رکنی»

 

غیرتی

ازهمان بچه گی اش غیرتی بود. اگر می دید توی خیابان کسی را غریب گیرآورده اند و می زنند، خودش را می انداخت وسط معرکه و می رفت کمک. تا کلاس پنجم هم بیشتر درس نخواد. چسبید به کار. چندین کار را تجربه کرد. ازجمله کارکردن در یک عکاسی و شغل های دیگر.

شهید سیدرضا مهدی پوررکنی – ایستاده از راست، نفر چهارم

روایت هجران

یکی از رفقایش حسین(محمدحسین) کارساز بود. چند سالی از سیدرضا بزرگتر بود، ولی با هم اخت بودند. حسین در یک گاراژ کار می کرد و در شهریورماه ۱۳۶۰ محل کارش مورد اصابت توپخانه عراق قرار گرفته بود. سیدرضا خودش را رسانده بود به محل حادثه، اما با پیکر حسین مواجه شده بود. شهادت حسین، به شدت سیدرضا را دلتنگ کرده بود.

اثرانگشت

شانزده ساله بود که بهانه ی جبهه رفتن افتاد به جانش. نه حرف های پدرم کارساز بود و نه سنگ انداختن های من. می گفتم: «تو که سربازی نرفتی! از تیر و تفنگ چیزی سردر نمیاری! می خوای بری جبهه چیکار؟»

بی فایده بود. جفت پایش را کرده بود توی یک کفش برای رفتن. پای رضایت نامه اش را هم بجای پدرم، خودش انگشت زد و کارهای رفتنش را سر و سامان داد.

آخرین باری که دیدمش ، تازه از سفر رسیده بودم. داشت ساکش را می بست. گفتم:«کجا؟» گفت:«دارم می رم جبهه!»

همان حرف ها و دلایل قبلی را ریختم جلویش. لبخند زد و گفت : «دیگه جای این حرفا نیست! دارم میرم مسجد برا اعزام»

صدایم را پشت سرش بلند کردم و گفتم: «جلو نری ها! بمونی عقب تو تدارکات و پشتیبانی!»

دستی تکان داد و رفت و عجیب به دلم افتاد که دیگر نمی بینمش! نشستم و یک دل سیر گریه کردم.

 

آن چفیه قرمز

همیشه یک چفیه قرمز می پیچید دور گردنش. خیلی اهل شوخی کردن بود. سرزنده و پرانرژی. حضورش باعث می شد روحیه بچه ها همیشه بالا و سرحال باشند.

سیدی دارد صدایم می زند

بعد از شهادتش طلبه ی جوانی که برای تسلیت آمده بود خانه مان، ماجرایی را تعریف کرد که بعدها چند تن دیگر از رفقای سیدرضا هم برایمان تعریف کردند.

می گفت: چند روزی مانده بود به عملیات رمضان. ماه مبارک رمضان بود و شب جمعه و دعای کمیل. در آن گرمای سوزان، گرمای دعای کمیل بیشتر به دل می چسبید.

ناگهان سید رضا بلند شد و شروع کرد به گریه کردن. بدجوری زار  می زد. لابلای حرف هایش نام حسین کارساز را می آورد. نمی دانم! شاید او را می دید، یا داشت با او حرف می زد. کسی دقیق نمی داند. گریه اش آرام نمی شد. بچه ها دوره اش کرده بودند. دوباره لابلای گریه هایش چیزهایی می گفت: «یه سیده داره صدام می زنه!»  

خدا می داند حقیقت آن شب چه بود و سید لابلای دعای کمیل که حس و حالی برایش به وجود آمده بود و چه پرده هایی کنار رفته بود و چه چیزهایی دیده بود. اما یقیناً ماجرای سیدی که صدایش زده بود، درست بود. چون دو سه روز بعد از این ماجرا خبر شهادتش در عملیات رمضان توی شهر پیچید.

 

روحش شاد و یادش گرامی باد.

 

راویان : سیدحسن مهدی پور رکنی و علیرضا بیدلی

مصاحبه و اسناد : رضا ساجدی

شهید سیدرضا مهدی پوررکنی، متولد ۱۳۴۵ ، در مورخ ۳۱ تیرماه ۱۳۶۱ در عملیات رمضان و در منطقه شلمچه به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا