بالانویس:
داشتم آرشیو دستنوشته هایم را مرور می کردم که رسیدم به این متن. دقیقا ۳۰ خرداد ۹۱ منتشر کرده بودم. پس از چهار سال هیچ تغییری در حال و هوایمان نمی بینیم. بدتر نشده باشد، بهتر نشده است. خالی از لطف نیست اگر یک بار دیگر مرورش کنید.
نگران نباشد! ما خاکشش داریم!!!
به بهانه ی حال و هوای خاکی این روزهایمان
تصویر اول: مسئول پایتخت نشین
صبح نه خیلی هم زود از خواب بیدار می شوی. حس می کنی شب خیلی زود تمام شد. اما چون به خدمت به خلق الله فکر می کنی و شوق خدمت به مستضعفان و پابرهنگان داری ، بر می خیزی. پنجره اتاق را باز می کنی. نسیمی خنک و مطبوع به دور از آلودگی های پایین شهر ، مشامت را نوازش می دهد. نفس عمیق می کشی و می روی سر میز صبحانه.
اول آب پرتقال و سپس لیوان شیر را سر می کشی. چند لقمه هم خامه و عسل که می خوری ، دلت یاد سفره مستضعفان می کند و برای همدردی با آنها از خوردن تخم مرغ آبپز، نیمرو، کره ، پنیر و انواع مرباهایی که به تو چشمک می زنند خودداری می کنی.
می روی سر کمد لباس هایت. باز هم تردید. باز هم گیر می افتی این وسط که کدام کت و شلوار را بپوشی؟ یادت می افتد امروز جلسه مهمی داری. پس خیلی راحت این بار تصمیم می گیری، از بین آن بیست و پنج دست کت و شلوار معمول انتخاب نکنی و به تناسب کلاس جلسه یکی از آن کت و شلوارهای جدید را افتتاح کنی.
راننده یک ساعتی بیشتر است که منتظر است. بیچاره سرش را گذاشته است روی فرمان و خوابیده است. مال مسافر کشی دیشب است با آن پیکان پکیده مدل ۷۰ .
می زنی به شیشه. انگار برق گرفته باشدش ، از جا می پرد. در را باز می کند. می آید بیرون. در حالی که چشمانش را می مالد در ماشین مدل بالایت را برایت بازمی کند. و تو با چشم غره ای که می روی ، حساب کار دستش می آید.
سوار می شوی و بین راه با او حرفی نمی زنی. رادیو را روشن می کنی تا سرودی ، سازی ، نوایی گوش بدهی تا این اول صبحی حال و هوایت عوض شود و بتوانی خوب خدمت کنی، که از شانس بدت اخبار است. صدای گوینده است که می گوید : «گرد و غبار دوباره فضای استان های جنوبی کشور را فرا گرفت . اداره هواشناسی غلظت گرد و غبار در خوزستان را ۷۰ برابر حد مجاز اعلام کرده است».
زیر لبت چیزی می گویی که نمی دانم چیست و شبکه رادیویی را عوض می کنی. راننده زیر چشمی نگاهت می کند. در همین حین موبایلت زنگ می خورد.
با دیدن شماره ابروهایت می رود در هم. مسئول خوزستانی است. گوشی را بر می داری و هنوز او سلام نکرده می گویی: «حاجی ، بابا پیگیریم . . . چند ساله پیگیریم . . . همین الان دارم پیگیری می کنم . . .یه کم دیگه تحمل کنید» .
گوشی را که قطع می کنی ، زیر لب چیزی می گوییی . ابن بار راننده هم می فهمد. « این خوزستانی ها ، ول نمی کنند. آخر نفت و گاز که زیر پایتان است . ۸ سال دفاع مقدس هم که از شما یاد می شود. این همه لقب و عنوان و اسم و رسم هم که داده ایم بهتان . ارث پدرشان را می خواهند . این همه ثروت دارید ، کمی هم خاک و ریزگرد تحمل کنید. تازه تربت کربلا هم هست. مجانی مجانی . ببینید ما هم دود تنفس می کنیم.» رادیو را می بندی. سرت را تکیه می دهی به پشتی صندلی. دکمه ضبط ماشین را می زنی. : « همه چی آرومه . . . غصه ها خوابیدن . . . »
تصویر دوم: مسئول همشهری
بوق بوق بوق . . .
ماشین مدل بالای پلاک قرمز که کولرش را راننده نیم ساعت پیش زده است و الان کاملا فضایی خنک و مطبوع را دارد، درب منزل منتظر است تا شما مسئول محترم لطف کرده و جلوس بفرمایید.
از خانه که می زنی بیرون تازه می فهمی چشمت نیست که خمار خواب دیشب است و دارد تار می بیند ، انگار دیشب خاکباران شده است و هنوز ادامه دارد. زیر لب زمزمه ای می کنی که نمی دانم چیست و سری تکان می دهی.
سر راه مرد هندوانه فروش را می بینی که مثل هر روز صبح زود آمده است سر خیابان. امروز دهان و بینی اش را پوشانده است. از توی ماشین نگاهش می کنی و زیر لب چیزی می گویی که من نمی دانم.
ماشین می رود و دقیق پشت ساختمانی که اتاق شما قرار دارد ترمز می کند. اگر خیلی مخلص و متواضع باشی خودت در را باز می کنی و گرنه این هم باز کار راننده است.
به سرعت می روی توی اتاقت.اتاق کمی سرد به نظر می رسد. کولر از دیشب روشن است. آخر بخشنامه کرده ای که رئیس و معاونین می توانند بعد از تایم اداری، کولرشان را خاموش نکنند. تلفن را برمی داری. زنگ می زنی به مسئول پایتخت نشین.
گوشی را بر می دارد و هنوز تو سلام نکرده ای که می گوید :
«حاجی ، بابا پیگیریم . . . چند ساله پیگیریم . . . همین الان دارم پیگیری می کنم . . .یه کم دیگه تحمل کنید» .
گوشی را قطع می کنی و افتخار می کنی به چنین مسئول پیگیری. با خودت می گویی خدا خیرش دهد. این چقدر پیگیر است که زودتر از من فهمیده است اینجا هوا گرد و خاک است. خدا خیرش بدهد. واقعا چنین مسئولین پیگیری کم پیدا می شوندو از خدا می خواهی که مثل او توفیق خدمت داشته باشی و در دل تصمیم می گیری مثل او باشی.
خوشحال از این همه پیگیری برای خاکباران. خوشحال از اینکه به فکر مردم شهرت هستی و اینکه تکلیفت را درمقابل مردم همشهریت انجام داده ای ، تلفن را برمی داری. مش رحیم : «این صبحانه من چی شد؟ »
تصویر سوم : یک شهروند
دیشب از بس خاک از این درز و ترک های در و پنجره آمد توی اتاق ، باز هم حساسیت ریه هایت بازی درآورد و تا صبح سرفه کردی و نتوانستی بخوابی. کولر هم که مدتی است موتورش سوخته است. این پنکه هم لامذهب هم انگار خاک ها را دوبرابر می کند.
بر می خیزی. همسرت با لبخند سفره صبحانه را انداخته است.کمی نان پنیر و چای شیرین. اولین لقمه را بر می داری و یک لحظه نگاهت به بچه ها می افتد که هنوز خوابند . لقمه نان و پنیر را می گذاری زمین و فقط چای شیرین را سر می کشی. می روی سمت حیاط. همسرت می آید بدرقه ات.
درب حیاط را باز می کنی تا وانت هندوانه ها را ببری بیرون. یک نگاه به آسمان و خاکباران می کنی و زیر لب چیزی می گویی که من نمی دانم. همسرت می گوید : مواظب خودت باش. دهان و بینی ات را بپوشان. بازهم حالت خراب نشود. و تو آرام سرت را تکان می دهی.
دوباره می گوید : داروهایت را برده ای؟ سر ساعت بخوری ها. زیاد هی داد نزن هندوانه شیرین هندوانه قرمز. عزیزم رزق دست خداست و تو اینبار زیر لب چیزی می گویی که همسرت می فهمد : الهی به امید تو . راضی ام به رضایت.
می گویی : بچه ها رو بیدار کن مدرسه شون دیر نشه. رادیو هنوز نگفته تعطیله. همسرت با خنده می گوید : این بیچاره ها که الان میرن مدرسه یه ساعت دیگه برمی گردن می گن تعطیله. هم موقع رفتن خاک می خورن . هم موقع برگشتن.
و هر دو باهم می خندید.
و تو می گویی : نگران نباش. مسئولین پیگیرند و دوباره هر دو با هم می خندید.
همسرت می گوید : دیشب از علی داشتم علوم می پرسیدم. رسیده بودم به اینکه ماهی ها آبشش دارند. علی گفت: « مامان آبشش یعنی چی؟» گفتم : یعنی می توانند در آب نفس بکشند.
دیدم علی پرسید : مامان ! ما هم که در خاک نفس می کشیم «خاکشش » داریم؟
و دوباره تو و همسرت می زنید زیر خنده .
اینبار آنقدر خندیده ای که سرفه ات می گیرد و مدام هی می گویی : خاکشش ، خاکشش
خدا این خنده ها را از تو و همسرت نگیرد.
برو به سلامت، انشاء الله امروز همه هندوانه هایت را بفروشی.
سلام مطالب خیلی عالی هستن خدا قوت