شهید گمنامی که ساعتی قبل از دفن، خودش را معرفی کرد
روایت معجزه آسای شناسایی پیکر شهیدی از شهدای دزفول که قرار بود به عنوان شهید گمنام دفن شود
بالانویس:
کاشف این روایت بی نظیر دوست عزیزم حاج مسعود پرموز بود که خرداد ماه ۹۳ با کمک رزمنده ی جانباز حاج علیرضا بی باک، پرده از این روایت برداشت. حیفم آمد مرور مجددی نشود. به مناسبت ایام فاطمیه و سوگواری بی بیِ بی مزار و بی حرم این روزها، آن را باز نویسی و منتشر می کنم.
شهید گمنامی که ساعتی قبل از دفن، خودش را معرفی کرد
روایت معجزه آسای شناسایی پیکر شهیدی از شهدای دزفول که قرار بود به عنوان شهید گمنام دفن شود
پرده ی اول ( بهمن ماه ۱۳۶۱ ـ فکه )
۲۱بهمن ماه سال ۶۱ است که «محمد حسین» در والفجر مقدماتی و در منطقه فکه، گم می شود. از همان گم شدن هایی که آن روزها میگفتند مفقودالاثر. خبر از محمدحسین فقط بی خبری است و کسی نه اسارتش را دیده است و نه شهادتش را.
چشم مادر به در است . آزاده ها هم می آیند ، اما از گمشده ی خانواده ی «شیرزاد نیلساز» خبری نمی شود که نمی شود.
شهید محمدحسین شیرزاد نیلساز- نفر وسط
پرده ی دوم ( سال ۱۳۸۲ – کربلای معلی )
سال ۸۲ ، وقتی مادر محمد حسین صورتش را می چسباند به ضریح شش گوشه امام حسین(ع)، از لابلای مشبک های ضریح فریاد می زند، یا اباعبدالله محمد حسینم را از تو می خواهم و بیهوش می افتد کنار ضریح.
در عالم رویا آقایی بزرگوار به بالینش می آید و می پرسد : «چرا اینقدر بی تابی ؟!» و او در همان حال و هوا پاسخ می دهد: « آقا جان! آمده ام حسینم را از شما بگیرم!» و حضرت پاسخ می دهد: «می خواستیم صبرت را بیازماییم! همین! محمدحسینت همین جاست.» و مادر بعد از سال ها محمد حسینش را می بیند که کنارش ایستاده است و پارچه ای سفید در دست دارد. رو به مادر می کند و می گوید: «مادر جان! این پارچه را بگیر و برای خودت و خواهرانم چادر و لباس بدوز …»
خنکایی روی صورتش حس می کند . چشمانش را که باز می کند، نه آن آقای بزرگوار آنجاست و نه محمد حسین و نه آن پارچه ی سفید. می بیند که مردم دارند آب می زنند به سر و صورتش که به هوش بیاید.
پرده ی سوم: ( ۲۲ مرداد ۱۳۸۳ـ روستای الستان علی آباد کتول استان گلستان )
قرار است پیکر ۵ شهید گمنام هشت سال دفاع مقدس در این روستا به خاک سپرده شود. تلفن «سرهنگ پاسدار علی قنبری» زنگ می خورد. صدایی از آن سوی خط می گوید: «علی! داریم پیکر شهدای گمنام را آماده می کنیم برای تشییع و تدفین! یکی شان از شهدای عملیات بدر است. یک مقداری تجهیزات و لباس هایش سالم مانده! بیا یک نگاهی بینداز شاید بهرامعلی باشد! »
مزار شهدای گمنام الستان قبل از دفن شهدا
علی با شنیدن نام برادر مفقودالاثرش که سال ۶۳ در عملیات بدر آسمانی شد و هیچ وقت پیکرش بر نگشت از جا می پرد. سریع شال و کلاه می کند و خودش را می رساند به بنیاد شهید.
می ایستد کنار تابوت. روی تابوت نوشته اند: «شهید گمنام – عملیات بدر ــ هورالعظیم ـ ۲۳ ساله » صدای قلبش را با گوش هایش هم می تواند بشنود. درب تابوت باز می شود و کفن سفید شهید نور آفتاب را منعکس می کند توی چشمانش.
زانو می زند کنار تابوت و دستان لرزانش را آرام می برد سمت کفن و کفن را باز می کند. چشمش می افتد به جمجمه و استخوان های شهید و لباس های خاکی و آورکت نیمه سوخته شهید. ژاکت مشکی، گرمکن خط دار و عرق گیر قرمز رنگ، همه و همه بعد از گذشت سالها هنوز قابل تشخیص هستند. اثر و آثاری هم از بند حمایل و فانسقه و تکه هایی از شلوار نظامی شهید هنوز به چشم می خورد و پوتین هایی که هنوز سالم هستند.
علی مات این صحنه است که آیا این پیکر تکه پاره و این استخوان ها و لباس های نیمه سوخته، می تواند مربوط به برادرش بهرامعلی باشد یا نه؟
بازکردن تابوت شهید توسط سرهنگ قنبری
با دست های لرزانش آثار به جا مانده از شهید را در تابوت زیر و رو می کند تا شاید نشانی از برادرش بیابد. اما هیچ نشانه ای در لباس ها و استخوان های باقی مانده، برای علی آشنا نیست.
چشمش می افتد به پوتین های شهید. کاملاً سالم هستند و بندهایشان هنوز محکم بسته شده است. کف پوتین ها را نگاه می کند.
شماره پوتین ها ۴۳ است و پوتین های بهرامعلی هم ۴۳. این تشابه امید تزریق می کند به وجودش. بجز همین رقم، نشانه ای در پوتین ها نیست. می گوید: می خواهم پاهای شهید را از پوتین بیرون بیاورم و نگاهی بیندازم درون پوتین ها.
بچه های بنیاد مخالفت می کنند و می گویند:«چند دقیقه دیگر مراسم وداع شروع می شود. سریع تابوت را ببندید!». اما عشق به یافتن نشانی از برادر این حرف ها را نمی شناسد. از لبه ی پوتین به بالا فقط استخوان ساق پا مانده است، اما درون پوتین انگار خبرهایی هست. علی بندهای پوتین را باز می کند و لبه های پوتین کمی شل می شود. از لبه ی پوتین نیم نگاهی می کند. جوراب شهید کاملا سالم است. در نور آفتاب چیزی توجهش را جلب می کند. انگار روی جوراب خاکستری رنگ شهید، چیزی نوشته شده است. کجنکاوی اش بیشتر می شود. سعی می کند پای شهید را از پوتین خارج کند، اما پای شهید بدجوری به پوتین چسبیده است. صدایش بلند می شود : «روی جورابش انگار چیزی نوشته شده!» صدای علی، توجه همه را به خود جلب می کند و همه ی بچه های بنیاد می ریزند دور تابوت. دیگر کسی مانع نمی شود. همه ی چشم ها خیره می شوند به دستهای علی که دارد سعی می کند پای شهید را از پوتین بیرون بیاورد.
سرهنگ قنبری در حال جستجوی نشانه ای از شهید
به هر زحمتی که هست پای شهید را از پوتین خارج می کند. فریاد تکبیر بلند می شود. پای شهید کاملاً سالم است و پوسیده نشده است. حتی اثر چندین ترکش به وضوح روی پا دیده می شود. شهید دو جوراب به پا دارد، یکی جوراب خاکستری و زیر آن هم یک جوراب پشمی سیاه رنگ که تا بالای ساق پایش کشیده شده است. روی جوراب خاکستری رنگ شهید، با خودکار آبی، دو عدد سه رقمی نوشته شده است: ۲۶۱ـ۱۸۱
پاهای سالم شهید که اثر ترکش در پاهایش مشخص است
صدای تکبیر بلند می شود. علی می گوید: حتما شماره ی پلاک شهید است. همه ی سرها کج شده است توی تابوت و همه ی چشم ها گره خورده است به دست علی.
مدام پوتین را بالا و پایین می کند و تمام زوایایش را نگاه می کند.انگار روی لبه ی داخلی پوتین چیزی نوشته شده است. علی تند و تند با دست هایش گل و خاک روی آن را پاک می کند و فریاد می زند: «نیلساز!» اینجا نوشته شده است نیلساز.
حال و هوای بچه های بنیاد عوض می شود. همه مراسم وداع را فراموش کرده اند. تازه علی یادش می آید که بی خیال بهرامعلی برادرش شده است و همه ی حواسش سرگرم شهیدی است که ممکن بود برادرش باشد ، اما اینک کم کم دارد نشانه هایی از نام و نشانش رو می کند.
جوراب شهید و شماره پلاک شهید روی جوراب
پای دوم هم از پوتین خارج می شود و باز هم پا کاملا سالم است و قصه اش شبیه قصه ی پای اول. همان دو عدد سه رقمی روی جوراب خاکستری تکرار شده است و در لبه ی داخلی پوتین نوشته شده است : «نیلساز»
همه دارند اشک می ریزند. یکی از ۵ شهید گمنام نام و نشانش را رو کرده است و نباید گمنام دفن شود.
نام «نیلساز» در پشت پوتین شهید
حالا بجز دست های علی، دست های دیگری هم درون تابوت و بین لوازم شهید دارند دنبال نشانه می گردند. لباس های شهید را یکی یکی می تکانند و لابلای خاک های مانده در زیر استخوانهای شهید جستجو می کنند شاید نشانه ای دیگر هم پیدا شود. مهرنماز شهید پیدا می شود. یکی یکی آن را می بوسند و کناری می گذارند. لابلای تمام خاک هایی که روی کفن باقی مانده است هنوز دست ها دارند دنبال نشانه می گردند، اما چیزی پیدا نمی شود. در انعکاس نور آفتاب چیزی مانند شیشه کف تابوت و لابلای خاک ها چشمک می زند. علی آن را بر می دارد. خاک های چسبیده به آن را کنار می زند و چیزی می بیند که اصلاً انتظارش را ندارد.
فریاد تکبیر علی همراه با گریه می رود آسمان. «پلاک! پلاک!» نیمی از پلاک ترکش خورده ی شهید در دست های علی خودنمایی می کند و دور تابوت قیامتی شده است، بیا و ببین. عددش به راحتی قابل خواندن است. «۲۶۱g »
عدد پلاک با عدد نوشته شده روی جوراب کاملاً یکسان است و دیگر آنجا کسی نیست که قرار داشته باشد و گریه نکند. بله. این شهید گمنام نیست و همه ی نشانه ها با هم همخوانی دارد.
باید کفن دوباره بسته شود و شهید منتقل شود تهران برای شناسایی. هیچ کس نمی تواند از تصویر پیش رو دل بکند، اما چاره ای نیست.کفن بسته می شود، اما اینجا اتفاق غریب تری رخ می دهد.
روی کفن شهید اطلاعات دیگری نوشته شده است: «والفجر مقدماتی ـ فکه ـ ۲۵ ساله ». علی می گوید: مگر نگفتید این شهید ۲۳ ساله و مربوط به عملیات بدر است؟
چشمان همه روی تابوت را نظاره می کند. اطلاعات روی تابوت با اطلاعات شهید درون تابوت همخوانی ندارد و تازه متوجه می شوند که پلاکارد روی تابوت اشتباه نصب شده است.
و اینجاست که دیگر گریه ی افرادی که شاهد این معجره ی الهی هستند، تا آسمان اوج می گیرد. همه خوب می دانند اگر این پلاکارد روی تابوت نصب نمی شد، هیچ وقت علی قنبری به خیال پیدا کردن نشانه ای از برادر شهیدش «بهرامعلی قنبری» تابوت را باز نمی کرد و پیکر شهید را وارسی نمی کرد و وقتی تقدیر جور دیگری رقم خورده باشد، همه چیز دست به دست هم می دهد تا آن بشود که باید بشود. علی درست است که نشانی از برادر گم شده اش پیدا نمی کند، اما دلخوش است که مادری را از انتظار در خواهد آورد.
مراسم تشییع شهدای گمنام روستای الستان
پیکر شهید، دفن نمی شود و منتقل می شود به تهران برای مراحل تکمیلی شناسایی و آن روز فقط چهار شهید روی شانه های مردم تشییع می شود.
پرده ی آخر : « سال ۱۳۹۰ـ منزل شهید محمد حسین شیرزاد نیلساز»
سرهنگ پاسدار علی قنبری که تا آن روز از سرنوشت پیکری که شناسایی کرده است، بی خبر است، پس از پیگیری های فراوان متوجه می شود که آن شهید عزیز «شهید محمد حسین شیرزاد نیلساز » و اهل دزفول است و در ۱۷ آبان ماه همان سال ( سال ۸۳) در گلزار شهدای بهشت علی دزفول به خاک سپرده شده است.
علی قنبری دارد ماجرای شناسایی محمد حسین را برای خانواده ی شهید شرح می دهد که بی خبر از این اتفاق هستند. مادر شهید با واژه واژه ی حرف های سرهنگ قنبری اشک می ریزد و یاد رویایی می افتد که سال قبل در کربلا و در کنار ضریح شش گوشه دید. صدای آن آقای بزرگوار دوباره در گوشش می پیچد: « می خواستیم صبرت را بیازماییم! همین! محمدحسینت همین جاست »
مزار شهید شیرزاد نیلساز در گلزار شهدای بهشت علی دزفول
شهید محمد حسین شیرزاد نیلساز متولد ۱۳۳۶ در مورخ ۲۱/۱۱/۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی جاویدالاثر می شود و پیکر پاک و مطهرش پس از روایت ذکر شده شناسایی و پس ۲۲ سال به شهر و دیارش رجعت کرده و در ۱۷ آبان ۸۳ در گلزار شهدای بهشت علی دزفول به خاک سپرده می شود. شادی روحش صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمایید.
روحش شاد. مو به تن آدم سیخ میشه. ای کاش بیشتر و بیشتر از شهدا بدانیم.
چه عزتی دارند پیش خدا و ائمه اطهار این شهدا…..
خوشا به سعادتشون
ان شاءالله دستگیر ما هم بشن و شفاعتشون در آخرت نصیبمون بشه…..
ان شاالله
واقعا نمیشه نخوند وخوابید
زیر و رو شد قلب وروحم
شهدا در زمین گمنامند آن ها راه های آسمان را بهتر از زمین می شناسند . ما گم شدگان برهوت دنیاییم
روحشان شاد و شفاعتشان نصیب همه ما جاماندگان
ان شاالله
یا شهیدددد بزرگوار تورو به همون نشونی هایی که گذاشتی تورو به بی قراری دل مادرت التماست میکنم قسمت میدم معجزه کن مشکلم حل شه محو شه ابروم حفظ بمونه
ان شالله
شهدا دستگیر ما باشید ، به حق بی بی فاطمه زهرا ما را هم شفاعت کنید ، مشکل همه مسلمان ها را حل کنید، الهی امین