خاطره شهدا

تصویری که «حاج احمد» از روزنه ی کفن دید

معرفی شهید «حاج احمد نونچی» به بهانه ی عروج ملکوتی پدر بزرگوارش

تصویری که «حاج احمد» از روزنه ی کفن دید

معرفی شهید «حاج احمد نونچی» به بهانه ی عروج ملکوتی پدر بزرگوارش

ورود غرور ممنوع

در سلام کردن همیشه پیشدستی می کرد، حتی در سلام کردن به کودکان و امکان نداشت بتوان او را غافلگیر کرد. با چهره ای خندان و پرانرژی، به قول خودش تمام ثواب های احوال پرسی را درو می کرد و می گفت: « به تک تک سلولهای بدنم دستور داده ام که هرگز اجازه ندهند،  کوچکترین غرور و نخوتی واردشان شود .»

 

خلوت های آتشین

اگرچه همیشه شاد و بشاش  وسرحال بود و می خندید و با شوخی هایش می خنداند و طراوت تکثیر می کرد بین بچه ها،  اما خلوت های آتشینی داشت. خلوت هایی که دیدنش کمتر نصیب کسی می شد و شوخی ها و خنده هایش پرده ای بود برای پوشاندن آن همه شعله ای که در وجودش زبانه می کشید.

روزنه ی کفن

کفن پدرم معمولاً روی طاقچه بود. عادت داشت همیشه قبل از خواب به آن خیره شود، تفکر کند و بعد سر به بالین بگذارد. آن روز چشم حاج احمد افتاد به کفن.  چشمانش برقی زد و اجازه خواست که آن را ورانداز کند.

جفت پایش را کرد توی یک کفش و گفت : «مرا در این کفن قرار بده و بندهایش را گره بزن.»

قبول نکردم و خواستم ماجرا را خاتمه بدهد. اصرار کرد. پیش اصرارهای مکررش کم آوردم و هر آنچه را خواسته بود انجام دادم.

صدای مناجاتش آرام آرام بلند شد. من فقط زمزمه ای حس می کردم. دقایقی سپری شد. خواستم گره های کفن را باز کنم، اما نگذاشت. پارچه روبروی صورتش خیس شده بود. معلوم بود به شدت گریه کرده است.

ماجرا که تمام شد، حال و هوای دیگری داشت. مدام از من تشکر می کرد که چنین فضایی را برای او رقم زده ام. وقتی داشت می رفت رو به من کرد و گفت : « نمی دانم چقدر روزنه دید برای نگریستن به همین دنیا در همین یک تکه پارچه وجود دارد که ما آدم ها از آن غافل هستیم»

 

یزله

با تعداد زیادی از بچه های دزفول رفته بودیم قم تا در تشییع پیکر شهید زین الدین شرکت کنیم. جمعیت آرام و روان با صدای الله اکبر و لااله الاالله در حال حرکت بودند که «حاج احمد» تاب نیاورد و گفت: «منو رو شونه ات بلند کن!»

تا انتهای ماجرا را خواندم. حاج احمد، هوای «یزله» زده بود به سرش و این آرامش را در مراسم تشییع شهید تاب نیاورده بود.

خم شدم و او را روی شانه ام بلند کردم! هر دو دستش را  در هوا تکان می داد و با حالتی مصیبت زده فریاد می زد : «باز چه شور محشر است! » و بچه های دزفول هم که در «یزله» نیاز به مربی و معلم نداشتند، شروع کردن به تکرار شعار حاج احمد.

به ناگاه حدود ۲۰۰ نفر چفیه هایشان را در هوا می گرداندند و فریاد می زدند: «وای چه شور محشراست!» و حاج احمد مصیبت زده تر از قبل می خواند: «روز غمِ پَیَمبر است!» و جمعیتی که موج می زد و پاسخ می داد: «وای چه شور محشر است!» و فی البداهه بندهای نوحه اش را می سرود : «روز شهادت زین الدین اکبر است! » . . .

چنین شور و غوغایی در مراسم تشییع شهدا در قم بی سابقه بود و مردم که تا کنون چنین سبک و چنین صحنه هایی را ندیده بودند ، مبهوت و گریان با بچه های دزفول همراه شدند.

حاج احمد، شعارهای حماسی می خواند و جوششی بی نظیر در جمعیت تشییع کننده افتاده بود. شبیه آتشفشانی که فَوَران از سر گرفته باشد، جمعیت موج می زد و حاج احمد ، همچنان حلقه ی نگین آن جمعیت تشییع کننده بود. کم کم مجری و مداح و بلندگوی مراسم رنگ سکوت به خود گرفتند و فقط این حاج احمد بود که در آن خیل عظیم جمعیت بر شانه ی من فریاد می زد: «الیوم یوم الافتخار»

آن صدای آشنا

اولین بار سال ۵۹ در عزاداری شب دفن و کفن امام حسین (ع) در شهیدآباد دزفول دیدمش. نوحه می خواند و اشک می ریخت و من در حال و هوای نوجوانی ، مبهوت گریه هایش بودم.

بعدها، آن صدای حزن آلود را بارها و بارها در تشییع شهدا ، دعای کمیل و یا هیات مسجد جمشید آباد  شنیدم .

 

شوریده

علاقه ی شدیدی به امام حسین(ع) داشت. علاقه ای که نه با قلم و سخن وصف می شود و نه در باور می گنجد. کوچکترین فرصت ها را تبدیل به مجلس روضه اباعبدالله الحسین می کرد و خودش هم که مداح و ذاکر بود و نیاز نبود دنبال روضه خوان بگردد. هم شوریده می شد و هم شور تزریق می کرد در شریان های بچه های رزمنده! هر جا حاج احمد بود، شور حسین موج می زد و  آتش حسین شعله می کشید.

این جمله در بین بچه ها معروف بود که هرکس دنبال شهادت می گردد، باید برود گروهان نصر گردان حمزه ، باید نیروی حاج احمد نونچی بشود.

 

شهید حاج احمد نونچی ، نفر اول از راست

سوغات سفر

تازه از سفر حج تمعتع آمده بود. همه بچه ها دورش جمع شده بودیم تا از سفر برایمان بگوید. اولین جملاتش شعله هایی بود که بر جانمان ریخت و آتشمان زد : « خدابعد از این سفر همه ی گناهان من را بخشید و من هم اکنون چونان یک انسان تازه متولد شده هستم و در اولین عملیات پیش رو شهید خواهم شد!  »

ایستاده از راست: سرداران شهید حاج محمدنژاد غفار ، حاج عبدالکریم پورمحمدحسین ، حاج احمد سوداگر

نشسته از چپ : شهید حاج احمد نونچی

 

شب وصال

شب عملیات والفجر ۸ ، به همراه حاج صادق آهنگران برای خداحافظی آمده بود. بر خلاف وداع های گذشته ، این بار خداحافظی اش کمی طول کشید و کم کم رسید به وصیت. سفارش خانواده اش و تک پسرش «میرحسین»  را کرد و گفت در تربیت میرحسین باید سنگ تمام گذاشت. می گفت وصیت نامه ای جداگانه برای او نوشته است.

بعد هم رفت سراغ شهید سیدعباس موسوی و خداحافظی عجیب و غریبی هم با او داشت و من متحیرِ این خداحافظی ها ، چشم از او بر نمی داشتم. بعد از حدود ۵ سال آشنایی و همرزم بودن با حاج احمد، این اولین باری بود که چنین حال و هوایی در او می دیدم و حقیقتاَ برایم نامفهوم بود.

 آن شب حاج احمد به عنوان  فرمانده گروهان به خط دشمن زد و معبری که باز شد معبری بود به نام معبر «اباعبدالله(ع)»

در شب عملیات والفجر ۸  از بچه ها خواست تا  بر روی کلاه آهنی اش با کلیشه ذکر « یا حسین (ع) » را بنویسند. یقیناً رمز و رازی بین او و ارباب بی سرش وجود داشت که ما بی خبر بودیم.

بعد از فتح فاو ، در حاشیه ی اروند، کلاه آهنی اش را در محل شهادتش پیدا کردیم. گلوله ی تیربار دشمن ، درست وسط نام مقدس امام حسین(ع) را شکافته بود و بعد هم پیشانی حاج احمد را.  راز آن نام مقدس بر کلاه حاج احمد، همانجا فاش شد.

 

راویان :

سید حبیب حبیب پور ، سید مجید موسوی ، بهزاد جولایی ، علیرضا بی باک ، علی بصیر زاده

‫۲ دیدگاه ها

  1. خدا خیرتون بدهد ،حال و هوای شهدا برامون زنده شد ،امید که به زودی در رکاب مولایمان مهدی موعود ان شاالله اینجوری بااخلاص و با عشق مثل شهدامون ،پشت سر آقا حرکت کنیم و رزمنده باشیم
    اجر شما با ابا عبدالله الحسین علیه السلام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا