من خدای کودکی ام را می خواهم . . . .
دلنوشته ای بی بهانه که دهه شصتی های دزفول واژه هایش را خوب می فهمند
نمی دانم چرا مدتی است بی مقدمه یاد آن روزها می افتم. البته بی مقدمه ی بی مقدمه هم که نه! این روزها همه چیز دست به دست هم داده است تا مرا ببرد به آن روزها! هر تصویری ، هر نگاهی ، هر یادی و هر خاطره ای انگار بهانه دستِ دلم می دهد تا مرا بکشاند به آن سال ها. به دوران کودکی ام ! به آن روزهایی که همه ی هم سن و سالانم، در نهایت کم داشتن ها و گاه نداشتن ها خوش بودیم.
خوشی هایی که چقدر ساده و ارزان به دست می آمد. خوشی هایی که جریان داشت در شریان های زیستنمان. خوشی هایی که این روزها، در اوج آرامش شیشه ای و لابلای این همه داشتن های متفاوت و متعدد، به نجومی ترین قیمت ها هم حاصل نمی شود و اگر باشد هم خداییش نقش و نگاری بیشتر نیست.
خوشی هایی که امروز تشنه ی داشتن ثانیه هایی از آن هستیم و حسرت نداشتنش حتی در متن زندگی های رنگارنگ و مصرف گرا و پر از تَکلُف امروز مان، چنگ روی دلمان می کشد و گاه بغض می کنیم و گاه در خلوت از شرمندگی بغضمان در می آییم.
اینقدر تلاش کردیم تا به آرزوهایمان برسیم و امروز که بسیاری از آرزوهایمان خاطره شده است برایمان، دلتنگ شده ایم برای یک لحظه از آن خوشی های کودکی مان. آن ایامی که جنگ و تلخی هایش همه ی بازار کودکی مان را آشفته بود و ما علیرغم آن همه سختی ، خوش بودیم.
یادش بخیر که چه ارزان می شد خندید و خنداند. می شد شاد بود و شادابی را تکثیر کرد.
از بازی هایمان تا مدرسه رفتنمان تا هر چه به کودکی مان ارتباط داشت.
یادش بخیر!
خوش بودیم با چند تکه سنگِ مرمر « فیتال » بازی مان و آن لکه های سیاه روی لباس که جای برخورد دمپاییِ پرتاب شده بود و قطعا صدای مادر را در می آورد. پیراهنی که کمتر اتفاق می افتاد خودمان انتخابش کرده باشیم و معمولا زمانی تن پوشِ ما می شد که برای برادر بزرگتر کوچک می شد. نه دلگیر بودیم از داشتنش و نه دلبسته اش می شدیم تا وقتی به برادر کوچکترمان می رسید.
خوش بودیم به تکه ای سنگ گچ یا آهک خشک شده که از خرابه های اطراف پیدا کرده بودیم و می کشیدیم روی زمین و کل خیابان را با خط کشی تبدیل می کردیم به زمین بازی «رابِط» . قانون هم داشت. «سوسماری زدن نداریم!»
خوش بودیم به «تشتک» های نوشابه ای که دورش را با چکش صاف کرده بودیم و صدای جرینگ و جرینگ «تشتک بازی» هایمان محله را بر می داشت.
خوش بودیم به آن روزهایی که مادر بزرگ ، برایمان «مَنبیره» حیاط را «کِپ» می کرد و شیر آبِ «آبیاری» را باز و آب در کفِ حیاط چند سانتیمتری بالا می آمد. چند متری عقب می رفتیم و می دویدیم به سمت استخری که مادربزرگ برایمان ساخته بود و خودمان را می سُراندیم آن وسط و چقدر از شوق و ذوق ، جیغ و داد می کردیم! در آن استخر کم عمقی که ما را در شوقی عمیق غرق می کرد.
خوش بودیم به «چوگِتّه ای» که تمام هزینه اش یک تکه چوب کوچک بود و یک تکه چوب بلند و لذتی که انگار به بلندای آرزوهایمان رسیده باشیم. مگر آن لحظه هایی که «گِتّه» به شیشه ی پنجره ی همسایه می خورد و آنجا دیگر ما بودیم و دست تقدیر و مرد همسایه که با زیرپیراهنی پر از سوراخش ، نعره کشان از خانه می زد بیرون!
خوش بودیم به فوتبالی که هزینه اش یک توپ پلاستیکی بود و چند پاره آجر برای دروازه هایش .
حرفه ای ها همیشه پابرهنه بازی می کردند و همیشه «کُلّوِه» هایشان را در شوت زدن به باد می دادند و انگشت شستشان همیشه خونین بود و غیر حرفه ای ها هم همیشه سر زانویشان را سمباده ی آسفالت صاف می کرد.
از یک طرف سوزشی دردناک و از دیگر سو شلواری که دیگر سر زانویش دهن وا کرده بود و کاری بود روی دست مادر تا آن را با وصله های طرح داری که از مغازه ی آقای«صداقت» می خریدیم ، «پَرو» کند. اما باز هم خوش بودیم و انگشت نشان نمی شدیم ، چون اول و آخرِ سرنوشتِ شلوار همه ی بچه ها همین بود و گاهی شلوارها تا پایان عمرشان چندین طرحِ سر زانو به خود می دید و تنوعی بود برای خودش.
خوش بودیم به «شاه وزیر » بازی کردنی که مَتِریال بازی اش فقط یک قوطی کبریت بود و البته یک «تَسمه». اگر شاه بی رحم بود و وزیر هم لجِمان را برداشته بود، جای «سِبیل آتشین»، پشت لبی که هنوز صاف و بی مو بود، تا چند روز نمایان بود و جای کبوی کمربندی که کفِ دستمان خورده بود. اما هیچ وقت نه از شاه کینه به دل می گرفتیم و نه از وزیر و باز هم خوش بودیم به اینکه دور هم هستیم!
خوش بودیم به آن سر تراشیده ای که سال های سال نمی دانست «سلمانی» خوردنی است یا پوشیدنی. منگنه ی دستی پدر بود که در چنگش می رقصید و موهایمان را یکی در میان یا می چید و یا می کَند! ما بودیم و سرهایی که همه یک شکل بودند ، فقط در طرح و نقشِ جای شکستگی ها با هم تفاوت داشت.
خوش بودیم به آن دفترهایی که پشت آن نوشته بود:«تعلیم و تعلم عبادت است» اگر چه هیچ گاه معنی اش را نفهمیدیم، اما چون دفتر مشق های همه مان مثل هم بود، از فقیر تا غنی. از پولدار تا فقیر، کسی دلتنگ نبود و غصه دار نمی شد. کسی در خود مچاله نمی شد از نداشتن بابایش و یا از بابایی که نداشت.
خوش بودیم به لقمه نانی که در کیفمان بود و زنگ تفریح در مشت می گرفتیم و گاز می زدیم و کسی نمی دانست لای نان رفیقش چه هست؟ پنیر یا کباب یا اصلاً هیچ! هر چند آن روز مادرها خوب می دانستند که برای مدرسه نباید غذاهای اعیانی را لای نان دست بچه هایشان بدهند تا دلشکستگی آنان را که حتی همان نان خالی را ندارند، موجب شود.
خوش بودیم به مداد کوچک شده مان که یاد گرفته بودیم باید تا آخر استفاده اش کنیم. خلاقیتمان مرز نداشت. تهِ مداد را فرو می کردیم در دهانه ی پوکه ی تیربار گرینوف . برخی هم که وُسعشان نمی رسید به پوکه ی کلاش قانع بودند. بستگی داشت پدرها و برادرها، دایی ها و عموها از جبهه کدام را سوغات آورده باشند.! پوکه ی گرینوف را یا پوکه ی کلاش را.
خوش بودیم به کیفی که زهوارش در رفته بود. از کلاس اول تا هر چندسال دوام می آورد، جورمان را می کشید و چقدر دوستش داشتیم و بیشتر کتاب ها و دفترها و محتویاتش را دوست داشتیم تا ظاهر از ریخت افتاده ی خودش را و نه گِله ای بود و نه شکایتی و خوش بودیم با داشته هایمان. داشته هایی که اندک بود و گاهی کهنه و پوسیده، اما دوست داشتن و عشق ورزیدن را در ما کهنه و از کار افتاده نمی کرد. بلکه غلیان می داد و به جوشش در می آورد.
و چه خوش بودیم چون «داشته هایمان» را دوست داشتیم ، نه اینکه دوست داشته باشیم که «داشته» باشیم.
خوش بودیم به لاکچری ترین تفریح! زمانی که چهار تا «بلبرینگ» پیدا می کردیم و با چند تخته، گاری می ساختیم. صفایی داشت برای خودش!
و اگر چه «پاپا» و «چَقُل» را بازی هایی دخترانه می دانستیم، اما گاهی هم که کفگیر تنوع و هیجانمان به تهِ دیگ می رسید، سراغشان می رفتیم، اما «چَقُل» ها حتماَ باید از سنگ های قرمز کنار رودخانه بودند. با سنگ های معمولی «چقل بازی » حال نمی داد و چقدر خوش بودیم با پنج سنگی که قیمتی نداشت، اما قیمتی ترین لحظه ها را برایمان به یادگار می گذاشت.
و گاه که دیگر نه توپ بود و نه گچ و نه حتی چوبی برای چوگته ، می زدیم توی کارِ «شَپِلاق» و بیچاره از آنکسی که برای اولین بار «سُ دَری» می شد. کتک مفصلی می خورد.
خوش بودیم به «گُل سُ شُوَه» که هزینه اش فقط یک ریگِ کوچک بود و یواشکی ترین آزادی مان «فِنگ بازی» بود که بزرگ تر ها ممنوع کرده بودند و می گفتند ، این بازی ، بازی منافقان است و این استفتا را از کجایشان آورده بودند، هنوز هم نفهمیده ام.
مهم این بود که خوش بودیم و چقدر هم ارزان و ساده خوش بودیم! و چقدر خوش بودنمان تداوم داشت.
خوش بودیم، اما سرخوش نبودیم! که بین خوش بودن تا سرخوشی فرسنگ ها فاصله است. شرایط را می فهمیدیم. یعنی یادمان داده بودند که بفهمیم. در اوج آن جنگی که بهمان تحمیل شده بود و هر روز در امان نبودیم از توپ و موشک هایی که بر سرمان می بارید و آمار زنده هایمان را کمتر و شهدایمان را بیشتر می کرد.
مرگ در دو قدمی مان بود ، اما خوش بودیم.
و حالا که گه گاهی یادم پر می کشد به آن روزها ، مدام ابر حسرت سایه می اندازد روی سرم و با خودم می گویم آن روزها و با آن همه سختی ، آن همه خوش بودیم و طراوت از سر و رویمان می بارید! با آن همه کم و کسری ها . . .
و چرا امروز خودمان و فرزندانمان کمتر می توانیم شیرینی آن خوشی های دنباله دار و ارزان کودکی را مزمزه کنیم، با این همه امکانات و تکنولوژی های گران قیمتی که دور و برمان ریخته است.
آن روزها همه ی اتفاقات دور و برمان یا سختی بود ، یا تَنگی و یا تلخی؛ اما خوش بودیم! نه اینکه درک نداشتیم! نه اینکه بچه بودیم و نمی فهمیدیم! نه اینکه شعورمان نمی رسید که آن جعبه های بزرگِ روی دست مردم، تابوت دایی و عمو و برادر و باباهای بچه هاست و گاهی هم خودِ همبازی هایمان که موشک ازشان هیچ باقی نگذاشته بود.. . . نه! می فهمیدیم! درک داشتیم! احساسمان در اوج بود! گاهی گریه هایمان در خلوت و جَلوت بیشتر از بزرگترها بود، از دردهایی که دیوارِ دلمان را تَرَک بسته بود! ترک هایی که نمی گذاشتیم دیوار را فرو بریزد با همه ی بچگی و کودگی مان!
همه اش را مدیون پدرها و مادرها بودیم . مدیون روزگاری که بر آدم ها می گذشت و مدیون آدم هایی که در آن روزها نفس می کشیدند و امروز یا نیستند و یا عوض شده اند.
مدیون نوع نگاه آدم ها به زندگی. به خدا. به رزاقیت خدا. مدیون تعریف آدم ها از لذت، از خوشی ، از خوشبختی! مدیون سادگی و سبک باری. مدیون اینکه از همان کودکی یادمان داده بودند که ببینیم و دل نبندیم. به هیچ! از کتاب و دفتر و اسباب بازی هایمان ، تا آن سقف بالای سرمان و حتی به بچه های محل! چون اتفاقی به نام موشک می توانست به راحتی همه ی اینها را از ما بگیرد.
مدیون اینکه یادمان داده بودند باید با زندگی قیمت پیدا کنیم، نه به هر قیمتی زندگی کنیم و با اینکه کودک بودیم مادرهایمان همه ی اینها را بهمان یاد داده بودند.
و همین است که این روزها با این زندگی هایی که برای خود ساخته ایم ، دلتنگ آن سادگی و خوشی های طعم دار روزگار پیشیم.
خوشی هایی که ثمره نوع نگاهمان به زندگی بود و تجلی اندیشه ای که پدر و مادر ها یادمان داده بودند و با اینکه کودک بودیم، می فهمیدیم و ادراک می کردیم و می آموختیم که در سادگی و دل نبستن های مکرر می توان خوش بود و می آموختیم که داشتن خدا می تواند جایگزین همه ی نداشته هایمان باشد و خدای کودکی چقدر خدای مهربانی بود و نزدیک و احساس کردنی. چقدر راحت می شد با او حرف زد و چه زود ما را به آرزوهایمان می رساند.
خدایی که این روزها دیگر انگار آن خدای کودکی نیست.
نه! نه! این منم که دیگر آن کودک مرد شده ی سال های پیش نیستم! و گرنه خدا، همان خدای کودکی است و این منم که با هر روز بزرگ شدن و برآورده شدن آرزوهای مکرر، فاصله گرفتم از آن خدا. خدایی که همه جوره حس اش می کردم.
من که دیگر از این همه روزمره گی هایی که طعم آب می دهد، خسته شده ام. دلتنگ طعم شیرین خوشی های ساده و کودکی ام هستم! دلتنگ خدای کودکی ام!
من خدای کودکی ام را می خواهم! من خدای کودکی ام را گم کرده ام.
نه! نه! او هست. همانجا که بود! همانجا که هست!
من گم شده ام.
یکی بیاید مرا پیدا کند….