خاطره شهدا
موضوعات داغ

کیمیای اشک ( قسمت اول )

روایت هایی از عارف شهید عبدالمجید صدفساز

بالانویس:

از شهید عبدالمجید صدفساز قبلاً برایتان روایت هایی نقل کرده ام. اینجا . اما در سه قسمت از زبان حاج علیرضا زمانی ، هم رزم این شهید والامقام ، خاطراتی از مجید نقل خواهم کرد.

آشنا شدن با مجید، عین کنار رفتن پرده های مادی و دیدن دنیای ماورای ماده است. این روزها با الف دزفول ، مجید صدفساز را مرور کنید.

 

کیمیای اشک ( قسمت اول )

روایت هایی از عارف شهید عبدالمجید صدفساز

او را نمی شناسم

بیست و هفتم بهمن ماه سال ۱۳۶۰ سومین روزی است که به جبهه اعزام شده ام ، در تمام مدت سه روز گذشته ، او را زیر نظر داشته ام. او را نمی شناسم و در عملیات و اعزامهای قبلی نیز باهم نبوده ایم ، ولی می بینم چهره ای نورانی و مصمم دارد، دوستانش با احترام با او برخورد می کنند .

زود تر از همه برای نماز و تشکیل صفوف جماعت حاضر می شود. با حوصله ، تأنی و علاقه ی خاصی وضو می گیرد ، با قرآن و دعا انس دارد و سجده های طولانی او نشان از ارتباطی قوی او با خدا دارد. خیلی دوست دارم با او رفیق بشوم .

با خودم فکر می کنم داشتن دوستی که نگاه به چهره اش تو را به یاد خدا بیندازد، ارزش این همه تامل، حوصله و پیگیری را دارد.  بالاخره تصمیم خودم را گرفتم .

 

دامی که با دست خودم گسترانیدم

شب هنگام وقتی که بچه ها برای خوابیدن آماده می شدند ، او را در حلقه دوستانش در گوشه ی آسایشگاه پادگان دوکوهه گرم صحبت دیدم. برای آشنا شدن فرصت مناسبی است.

دست بهترین دوستم ؛ «محمود» را گرفتم. می دانستم او هم حال مرا دارد. به او گفتم: « اون بسیجی رو که اون گوشه نشسته می بینی؟»

– آره

– می خوام باهاش رفیق بشم.

برق شادی را در چهره محمود می دیدم.  با خوشحالی به من گفت:

– خب منم دوست دارم که با اون رفیق بشم .

دست محمود را فشردم و گفتم :

– خب پس معطل چه هستی ؟ بریم باهاش حرف بزنیم و رفیق بشیم .

محمود با تعجب گفت : به همین سادگی!؟

-آره به همین سادگی.

خودمان را به حلقه پر صفا و گرم آنها رساندیم . بعضی از بچه های آن جمع را می شناختم. یعنی اکثرشان را . با حضور و سلام و احوالپرسی ما، بحثشان نیمه تمام ماند.

– سلام علیکم

– سلام علیکم . . .  خسته نباشید. . . . بفرمایید . . .

ما را به گرمی پذیرفتند. حتی دعوت کردند در بحثشان شرکت کنیم. از فرصت استفاده کردم:

– برادرا اگه اجازه بدن، بیشتر با هم آشنا بشیم بهتره. البته اکثر دوستان رو می شناسم ، ولی متاسفانه با بعضی ها هم تا حالا توفیق آشنایی نداشتیم . پس معرفی بشیم  کنیم ضرری نداره.

من که علیرضا زمانی و ایشون هم برادر محمود دانشیار.

تعداد دیگری را هم که می شناختم اسامی شان را خودم گفتم تا رسیدم به همان کس که به قصد رفاقت با او رفته بودیم بینشان.

حالا شما!!؟

آرام ومحجوب گفت: « مجید صدفساز»

ما که برای رفیق شدن با او آمده بودیم ، خودمان را به نشنیدن زدیم.

نفهمیدیم…….شما چی؟….. شما فهمیدید…….؟

– مجید صدفساز ( البته این بار کمی واضح تر و بلند تر و خنده رو تر )

از هر دری سخنی به میان آمد و از عملیات قبلی یعنی« طریق القدس» بیشتر.

صحبت ها طولانی تر و حلقه کوچک تر می شد.

حالا دیگر از آن حلقه ؛ سه نفر بیشتر باقی نمانده است ، مجید صدفساز، محمود دانشیار و من.

از خودمان ، کارمان در شهر ‌، پایگاه بسیج و جلسه قرآنمان صحبت ها کردیم.

هر سه محصل دبیرستان و هر سه مسئول جلسه قرائت قرآن کودکان مسجد .

مجید؛ مسجد صاحب الزمان جنوبی عج ، محمود؛ مسجد ولی عصر عج و من؛ مسجد حجت ابن الحسن عج .

صحبت از جلسه قرائت قرآن و کودکان مسجدمان بهانه ای شد تا پیوند دوستیمان محکم تر شود و این دام عشق و محبت، دامی بود که با دست خودم گسترانیدم.

روزهای آموزش و آمادگی برای عملیات به سرعت می گذشت و دوستی و محبت میان ما نیز هر لحظه وسیع تر و عمیق تر می شد. حالا دیگر نمی توانستیم لحظه ای از هم دور باشیم. هنگام تشکیل کلاس آموزشی، هنگام وضو گرفتن، هنگام برپایی نماز و در لحظات استراحت و حتی برپایی نماز شب در کنار هم بودیم .

از راست : شهید مجید صدفساز ، شهید محمدعلی زمانی و شهید محمد افخم

اشک کیمیاست

عبادت مجید ،عبادتی عاشقانه، عارفانه و با سوز و گداز بود. می گفت:« اشک کیمیایی است که مس وجودمان را به طلای ناب تبدیل می کند. قدر این اشک ها را باید بدانیم. در این جا باید با سوز و عشق به درگاه خداوند گریه و زاری کنیم، قبل از آنکه  در قیامت با خفت و خواری و شرمندگی به درگاه او ناله و التماس کنیم»

مجید محضر خدا را درک می کرد. با حضور قلب و تأنی خاصی وضو می گرفت  و با هر کلمه از کلمات اذان قطرات درشت اشک از چشمانش جاری می شد . در دعا شانه هایش مثل بید میلرزید و از گریه ی او ما هم متوجه خدا می شدیم و گریه می کردیم .

نماز شب همراه با گریه های پر سوز، کار هر شب  او بود .

 

پایان قسمت اول

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا