هنوز چند ماهی از شهادت «عبدالعلی» نگذشته است. شهادتی که هم دلش را به تنگ آورده است و هم راه عبورش را. راهی را که عاشقانه در آن قدم برداشته است.
«برادرت شهید شده است، دیگر تو نباید جبهه بروی»
این جمله ی تکراری و آشنایی است که «عبدالحمید» هم از زبان مسئولین اعزام می شنود و هم از زبان خانواده اش. خصوصاً مادری که قلبش هنوز از داغ عبدالعلی شعله ور است.
دستِ بالا که چرتکه بیندازی ، با ارفاق می شود ۱۷ ساله حسابش کرد. با صورتی که تازه دارد رشته های نازکی از «حُسن» را به جای محاسن تجربه می کند.
دلش دیگر تاب و قرار ندارد. شهر برای کسی که مدت ها عطرِ خاک های جنوب را تنفس کرده است، چیزی جز قفس نیست. ساکش را می بندد و می اندازد توی کمد تا دوباره راهی شود که مادر زیر چشمی این اتفاق را می بیند و در اولین فرصت، کلید را نیم دور چرخانده و کمد را قفل می کند.
عبدالحمید که برای برداشتن ساک بر می گردد، مواجه می شود با این قفل جدید. همه ی قفل ها را باز کرده است و حالا مانده است ، قفل رضایت مادر! که اگر این قفل را باز کند ، قفل کمد که هیچ ، قفل درب بهشت هم برایش باز خواهد شد.
مادر با صدایی که خمیرمایه اش بغض است و التماس می گوید : «دا… بِرارِت خو رفت! دِگَه تو وِیس مِه شهر. . .دا رو مسجد کار کن… – مادر! برادرت که شهید شد! تو دیگر در شهر بمان و در مسجد خدمت کن!- »
عبدالحمید نگاهش را در نگاه مادر گره می زند و اشک هایی را می بیند که اگر چه جاری نشده اند، اما در حوض زلال چشمان مادر می لرزند.
باید پاسخی بدهد. پاسخی که ثمره اش ، رضایت مادر باشد و باز شدن قفل کمد و به دنبالش قفل اعزام و به دنبال آن مابقی قفل های بسته ی پیش رو. اینجا اگر برنده شود، برنده ی ابدی تاریخ خواهد شد و اگر ببازد، بازنده ی دائمی این بازی عاشقانه.
شهید عبدالحمید – نفر اول ردیف اول
ناگاه جمله ای ازدلش می جوشد و جاری می شود روی زبانش:
«مادر! می شود تو برای خودت لباسی بخری و من آن را بپوشم؟! عبدالعلی برای خودش رفته است و لباس شهادت پوشیده است و من هم برای خودم باید بروم. حالا تقدیر چه باشد را باید بر خدا توکل کرد»
آب سردی که بر آتش ریخته شود، مصداق همین اتفاقی است که بین کلام عبدالحمید و دل مادر رخ می دهد. مادر قدری آرام می شود. اینجاست که ندای خواهرش هم مصداق امداد غیبی می شود برایش که رو به مادر می گوید :
«مادر! عمر دست خداست! چه بسا عبدالحمید در شهر بماند و با توپ و موشک شهید شود! بگذار برود. اگر جبهه باشد ، در میدان جهاد و در راه دفاع از اسلام و انقلاب شهید شده است. بگذار برود مادر! »
و عبدالحمید در دنباله ی حرف خواهر ، جرعه جرعه آرامش با کلامش بر جان مادر می ریزد و بالاخره کلید قفل را صاحب می شود. هم کلید قفل کمد را و هم کلید قفل اعزامش را. ساکش را بر می دارد و راهی می شود.
*****
شهید عبدالحمید صفربنا- نفر دوم از چپ
چند روزی بیشتر از اولین سالگرد شهادت برادرش «عبدالعلی» در «خیبر» نگذشته است که خبر می آورند «عبدالحمید» در «بدر» راهی گشوده است به آسمان و دو برادر همسایه ی هم شده اند.
اما دومین برادر قصه ی دردناکی دارد. چه دردی برای مادر بالاتر از اینکه پیکری در کار نباشد؟ چه زخمی سوزناک تر از اینکه سهم مادر از دومین پسرش یک مزار خالی باشد…
*****
چیزی به دهمین سالگرد شهادت عبدالحمید نمانده است. مزار خالی عبدالحمید با پیکر رنجور پدر چشم انتظارش پر شده است که پانزدهمین روز بهمن ماه ۷۳ ، خبر بازگشت استخوان های سوخته ی عبدالحمید ، در شهر می پیچد.
اینبار این عبدالحمید است که کلید قفل انتظار را به دستان مادر می دهد، تا دیگر این قفل بسته نماند.
شهید عبدالحمید صفربناء متولد ۱۳۴۶، در عملیات بدر مورخ ۱۳۶۳/۱۲/۲۷ در منطقه شرق دجله آسمانی می شود و پیکر پاک و مطهرش پس از گذشت ده سال در مورخ ۱۳۷۳/۱۱/۱۵ پیدا و در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول به خاک سپرده می شود.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
برای آشنایی با قصه ی سردار بی نام و نشان دزفول « شهید عبدالعلی صفربناء» در الف دزفول اینجا را کلیک کنید.