بچه هایش او را نمی شناختند
به بهانه معرفی شهید علیرضا کاوندی جانشین گردان یاسر لشکر 7 ولیعصر(عج) بمناسبت سالروز شهادتش
بخاری
پایگاه بسیج شهرک منتظری را تازه راه انداخته بودیم. سرمای استخوان سوز دزفول و شب هایی که مجبور بودیم تا صبح توی چادر سر کنیم. علیرضا بخاری به دست آمد پایگاه. گفتم: «اینو از کجا آوردی؟» آرام لبخندی زد و گفت: «مال خودمونه!» گفتم: «چرا این کارو کردی آخه!؟ مگه تو بچه کوچیک نداری تو خونه؟!»
گفت: «دیدیم اینجا بچه ها از سرما اذیتن! زن و بچه ام رو فرستادم خونه داداشم! بخاری رو آوردم اینجا! »
شیرمرد
با موتور اطراف شهرک گشت می زدیم که علیرضا بی مقدمه گفت: «نگه دار!» روبروی یکی از باغ های مرکبات قدیمی بودیم. از ترک موتور پرید پایین و دوید لابلای درخت های باغ. حتی فرصت نشد از او بپرسم که چه چیزی دیده است؟
نگاه کردن از دور هم در آن تاریکی محض به فضای باغ، وحشتناک بود، اما علیرضا در چشم بهم زدنی در آن تاریکی گم شد. چند دقیقه ای نگذشت که دست دو نفر را محکم گرفته بود و با خود می کشید. می گفت: «سارق هستند!»
حالا چطوری توی آن تاریکی چاقوهایشان را گرفته بود و دو نفرشان را با خود آورده بود. خدا عالم است. شیرمردی بود برای خودش.
بابای غریبه
از «السابقون»های جبهه بود. از طریق القدس و فتح المبین و بیت المقدس بگیر تا پدافندی های مختلف. هر جا که نیرو لازم بود، علیرضا پایِ کار بود. کمتر توی خانه پیدایش می شد. هر از چند گاهی که سری به خانه می زد، «حسین» و «سمیه» اش با او غریبی می کردند. خب طبیعی بود بابایی را که چند ماه ندیده باشند، نشناسند.
امام جماعت
اگر امام جماعت نداشتیم، جای نگرانی نبود. علیرضا را می فرستادیم جلو و به او اقتدا می کردیم. شبی برای تعقیبات نماز مغرب ، علیرضا دعای سلامتی امام زمان را با چنان سوز و گریه ای خواند که آتشش دامن بغض همه مان را گرفت. ایستاد و گفت: « بی اختیار بر زبانم این دعا جاری شد! حالا که اینطور شد، همه دست به دعا بردارید برای ظهور مولایمان . . . » و باز هم بغض امانش نداد.
برای سمیه
در اوج عملیات بیت المقدس، آر پی جی از دستش نمی افتاد. یک لودر بین خط ما و عراقی ها زمین گیر شده بود. عراقی ها خیلی دست و پا می زدند که لودر را ببرند عقب ، اما باران گلوله ی بچه های ما، اجازه نمی داد.
علیرضا تازه دختر دار شده بود. گلوله ای در قبضه آرپی جی گذاشت و فریاد زد : «اینم واسه دخترم سمیه …» تکبیری گفت و گلوله زوزه کشان رفت سمت لودر. به شکرانه ی تولد دخترش ، یک لودر تکه پاره شده ، گذاشت روی دست عراقی ها.
معما
مچاله شده بود توی خودش. دست هایش را چسبانده بود به هم و گذاشته بود بین پاهایش. حالا توی این شدت سرما چقدر با این وضعیت توانسته بود بخوابد را خدا عالم است. چشمم را بین بچه ها چرخاندم. تنها کسی که لای دو پتو خودش را پیچیده بود و هنوز هم می لرزید، «سلطانعلی» بود که از دیشب، به شدت تب و لرز به جانش افتاده بود. معمای بدون پتو خوابیدن علیرضا دیگر معما نبود.
میراث
از او پرسیدم: «از مال دنیا چی داری؟!» خندید و گفت : «فقط چند تا کتاب! که میرسه به پسرم حسین ! » اول گمان کردم شوخی می کند. اما بعد از مفقود شدنش که وصیتنامه اش را باز کردیم ، نوشته بود :« من از مال دنیا هیچ ندارم. تنها چند جلد کتاب دارم که آنها براى پسرم حسین هستند»
به همراه احمد
مسئولیت پایگاه بسیج شهرک شهید منتظری به عهده اش بود. اما در مأموریت های آموزشی در سطح بخش مرکزی هم آچار فرانسه بود. در خطوط رزمی بسیج عشایر در جبهه های کرخه و شوش هم مدام پیدایش می شد و با اصرار به شهر برمی گشت و کارهای ستادی و آموزشی را پیگیری کرد.
همیشه پاپیچم می شد که : « این مسئولیت ها رو از روی شونه ام بردار! من می خوام برم جبهه! من آدم تو شهر موندن نیستم!»
بالاخره هم مرا راضی کرد و با «احمد یوسفی» رفت جبهه. او و احمد با هم رفتند و با هم برنگشتند.
مفقودالاثر
نیمه شب ها گهگاهی مفقود الاثر می شد. پیدا کردنش کاری نداشت. کافی بود کمی گوش هایت را تیز کنی و ببینی از کدام گوشه و کنار صدای گریه و «الهی العفو» می آید. به راحتی جایش لو می رفت.
اما توی عملیات خیبر ، وقتی شانه به شانه ی احمد یوسفی با هم مفقود الاثر شدند ، یازده سال طول کشید تا جایشان لو برود و بچه های تفحص استخوان های سوخته شان را پیدا کنند.
شهید علیرضا کاوندی قلعه نو ، متولد ۱۳۳۶ ، مورخ ۱۲/۱۲/ ۱۳۶۲ در عملیات خیبر در منطقه طلائیه جاویدالاثر گردید و پیکر پاک و مطهرش پس از ۱۱ سال در مورخ ۳/ ۸/ ۱۳۷۳ پیدا و در گلزار شهدای بقعه محمدبن جعفر طیار شهرستان دزفول به خاک سپرده شد.
روحش شاد و یادش گرامی باد
راویان : جعفر دزفولیان ، ناصر کرمی ، منصور مرادپور، رحمن فلاحی ، کاظم پورظفر، غلامرضا قربانی
منبع : وبلاگ شهدای شهرک شهید منتظری دزفول
بازنویسی : الف دزفول