بیادشهیدان والامقام بهمن درولی و مصطفی کمال
تنها جایی که می شود آرامش گرفت همین جاست! سکوت شبانه ی اینجا عالمی دارد برای خودش! خصوصاً وقتی آرام آرام قدم برمی داری و جز صدای گام های خودت، هیچ صدای دیگری نیست که بخواهد تو را برگرداند به عالمی که آمده ای تا چند دقیقه ای جدای از قواعد و قانون ها و گرفتاری هایش ، هوایی دیگر را تنفس کنی!
خصوصاً وقتی که یک روز پر از مشغله را سپری کرده باشی، مشغله هایی که هر چه بیشتر در پی شان می دوی، بیشتر حس «اسب عصاری» بودن به تو دست می دهد، همان اسبی که روزانه کیلومترها راه می رود، اما وقتی پرده از چشمش برمی دارند، می بیند، سر جای خودش است، با یک عالمه خستگی و کوفتگی!
ناخواسته پاهایم، راه خانه ی «بهمن» را در پیش می گیرند! سال های سال است که خانه اش طبق خواسته ی خودش همین طور ساده و سیمانی مانده است و آن عکس روی سر در خانه اش که سال هاست نگاهش به من تغییر نکرده است.
سرم را می اندازم پایین و همزمان بغضم را هم قورت می دهم. چشم هایم دوباره همان نوشته ای را مرور می کند که بیست سال است از خواندن آن خسته نشده ام: «پر کاهی تقدیم به آستان قدس الهی!»
نگاهم را از واژه ها می گیرم و سرم را دوباره بلند می کنم و زل می زنم توی چشم های بهمن! و همزمان گرمای عبور اشکی را از روی گونه ام حس می کنم که آرام پایین می رود و روی «آستان» سیمانی بهمن فرود می آید!
نیاز به حرف زدن نیست! بزرگان می گویند، شهدا به ضمیرتان هم آگاهی دارند. پس فقط نگاه می کنم و هر چه را می خواهم به زبان بیاورم، از دلم عبور می دهم! شاید اینطوری بهمن بهتر بتواند دردهایم را ببیند!
نگاهم را از بهمن می گیرم و ناخواسته به سمتی دیگر می روم. سنگینی سکوت، صدایی شبیه به سوتی ضعیف را در گوشم تداعی می کند. صدای گام های خودم آن سوت را هم گم و گور می کند. بغضم بی صدا شکسته است و چشم هایم در پرتو نوری سبز رنگ، بی هدف بین آن همه تصویر می چرخد. قدم هایم سنگین شده است. دیگر پاهایم تاب و تحمل سرپا نگهداشتنم را ندارد. همان جا می نشینم روی لبه ی یکی از مزارها و وقتی زل می زنم به قاب عکس پیش رو، دلم هًری می ریزد زمین!
مصطفی! نمی دانم چه شد که از این مسیر آمدم. چشم هایم گره می خورد به چشم های مصطفی! همان چشم های نافذ و همان ریش پرپشت! و نگاهش تا عمق وجودم نفوذ می کند.
سال ها می شد که از این مسیر نیامده بودم. مسیری که از بهمن به مصطفی برسد. همین که نگاهم را گره می زنم در عمق آن چشم های نافذ، صدای گریه ام بلند می شود و ناخودآگاه ، خاطره آن روزهایی برایم زنده می شود که بعد از بهمن ، مسیرم به مصطفی می رسید! ناخودآگاه می روم به بیست سال پیش!
پنج شنبه ها، زنگ تفریح آخر که می خورد، توی حیاط دبیرستان دور هم جمع می شدیم. یکی از بچه ها می گفت:«امشب بریم بستنی بخوریم؟!» و همه موافقتشان را با لبخندی نشان می دادند که شیطنتی کودکانه در آن موج می زد. «بستنی خوردن» اسم رمز عملیات بود. دیگران نباید می فهمیدند. حتی پدر و مادرهایمان!
دعای کمیل که تمام می شد، تازه راه می افتادیم سمت بهشت علی. من با همان دوچرخه ی قرمز و وحید هم با آن موتور هفتادسرخ و سفیدش! محمد هم اگر توانسته بود که موتور هوندای ۱۲۵ سربی رنگ بابایش را دودره کند، با موتور بود، وگرنه می شد راننده ی دوچرخه ی من و من هم باید یک وری، روی میله ی دوچرخه می نشستم و وسط فرمان را می گرفتم و محمد نفس زنان رکاب می زد. مهدی و مجید و هادی و محمدعلی هم با دوچرخه!
از سبزقبا تا بهشت علی فاصله ی زیادی نبود. کمتر از پنج دقیقه طول می کشید تا برسیم لابلای آن ردیف های عاشقی و اولین مقصد هم بهمن بود. گرد مزار بهمن می نشستیم و زیارت عاشورا می خواندیم! شیرینی آن عاشورا ، از بستنی هم شیرین تر بود. از «بستنی خوردن»ی که رمز عملیات بهشت علی رفتن شبانه مان بعد از دعای کمیل بود.! عملیاتی که نگذاشتیم هیچ کس از آن باخبر شود.
مهم نبود چه کسی عاشورا می خواند. مهم حس و حالی بود که دلمان در آن فضا تجربه می کرد. تازه دعای کمیل خوانده بودیم، اما انگار طعم این عاشورا طعم دیگری بود. طعمی متفاوت که گاهی شیرینی اش تا هفته ی بعد هم زیر زبانمان بود.
عاشورا که تمام می شد، هر کس برای خودش خلوتی پیدا می کرد. هر کس گوشه ای می رفت و می نشست و زل می زد به یک قاب. به یک تصویر. به یک سنگ و در این بین پاتوق وحید همیشه کنار مزار «مصطفی» بود.
گاهی می رفتم کنارش. نمی خواستم خلوتش را به هم بزنم. فقط برایم جالب بود که چرا وحید، بعد از بهمن سراغ مصطفی می رود. اول از دور کمی نگاهش می کردم! زل زده بود به عکس مصطفی. پلک هم نمی زد. کمی جلوتر می رفتم و می گفتم:«وحید! چرا مصطفی؟! چرا همیشه اینجا میای؟!» می گفت:«همینطوری! خودم هم نمی دونم! نگاه مصطفی نگاه غریبیه! دوست دارم فقط بهش نگاه کنم!» راست می گفت وحید! نگاه مصطفی نگاه عجیبی بود. با آن لبخند مستتر در چهره اش! و من هم غرق می شدم در نگاه مصطفی!
صدای زنگ تلفن همراهم بلند می شود! همه چیز به هم می ریزد! آن سکوت سنگین و دوست داشتنی! رشته ی اتصال نگاه من و مصطفی! مرور داستان بستنی خوردن شب های جمعه ی بیست سال پیش! طعم شیرین آن بستنی که سال ها بود تجربه اش نکرده بودم! عبور تصاویر خاطرات دوره ی نوجوانی ام. همه چیز ! همه چیز به هم می ریزد!
دوباره سنگینی دنیا را روی دوشم حس می کنم! دوباره حس همان اسب عصاری به من دست می دهد و تلخی اینکه باید آن حرکت دوار و خسته کننده را شروع کنم!
بله! بفرما! صدای آن طرف گوشی می پرسد: «کجایی!» چه سوال آشنایی! سوالی که چند ثانیه ای دوباره برمی گرداندم به همان ایام. آن شب هایی که بستنی خوردن طول می کشید. تلفن همراه و این بند و بساط ها هم که نبود. خانه که می رسیدیم ، تازه سین جیم بابا و مادر شروع می شد که : «کجا بودی تا این وقت شب؟! آخه دعای کمیل مگه تا ساعت چنده؟!» می گفتیم :«رفته بودیم با بچهها بستنی بخوریم!» دروغ هم نگفته بودیم! چیزی شیرین تر از بستنی ، کاممان را شیرین کرده بود. پاسخمان قانع کننده نبود و یک دعوای پدر و مادر دار هم باید می خوردیم. اما خداییش به شیرینی آن بستنی که خورده بودیم می ارزید.
صدا دوباره می پرسد : «کجایی!» و من لابلای آن همه گریه ، خنده ام گرفته است! خیلی دلم می خواهد بگویم :«اومدم بستنی بخورم!» اما سعی می کنم این بغض و خنده ی تلفیق شده در هم را پنهان کنم و حرفی نزنم!
کمی آرام تر شده ام. باید برگردم! از این بهشت! از این قطعه آسمانِ بر زمین افتاده، با این همه ستاره که پیش رویم مدام چشمک می زنند!
چاره ای نیست! باید برگردم! به سمت همان روزمرگی های تکراری! اما چقدر امشب شیرین بود. شیرینی اش ، طعم همان بستنی های بیست سال پیش را داشت! آن شب هایی که با بچه ها می رفتیم و بستنی می خوردیم!
یادش بخیر!
پانویس:
وحید، مجید، هادی، محمد و اکثر دوستانی که در این قصه حضور داشتند، امروز هر کدامشان از نیروهای انقلابی و ارزشی این مرز و بوم هستند و مشغول خدمت به نظام و انقلاب. اکثرشان دکترا دارند و هنوز که هنوز است راه شهدا را می روند. خداوند عاقبت همه مان را ختم به خیر کند. ان شاء الله