آقا معلمی که از اسارت برنگشت (۲)
روایت شهید محمد فرخی راد، معلمی که در اسارت به شهادت رسید
خاطره ای از برادر آزاده محمد حاجي خلف همرزم شهيد فرخيراد
به ياد دارم در روزهاي نخست ورودمان به اردوگاه شهر موصل، پتو و زيرانداز نداشتيم و در وضع بدي به سر ميبرديم؛ اما شهيد فرخي اصلا به اين چيزها فکر نميکرد. او به محض ورود به اردوگاه به جمعآوري چوب پرداخت. بعد چوبها را آتش زد تا از زغال آنها به جاي گچ و قلم در کلاس درس استفاده کند.
شهيد فرخي کلاس سوادآموزي را روي زمين سيماني شروع کرد و چون اسيران کاغذ و قلم نداشتند، از زمين به جاي تخته و دفتر استفاده ميکرد. با همه سختيهايي که بود او کلاسها را گسترش داد و بيسوادان را تشويق ميکرد که به کلاس بيايند. از آنهايي هم که سواد داشتند ميخواست تا در اتاقهاي خود براي بيسوادان کلاس تشکيل دهند. او براي اين کار دفتري درست کرده بود که به آن «دفتر مادر» ميگفت. در آن دفتر مطالبي را که ميخواست به سوادآموزان بياموزد، مينوشت و از روي آن به اسيران بيسواد درس ميداد. به کساني هم که سواد داشتند، روش تدريس را ميآموخت.
شهيد فرخي، با اين کار ميخواست همه بيسوادان اردوگاه را باسواد کند. حتي زماني که بچهها به او ميگفتند: «ما در اين وضع فقط به فکر اين هستيم که تا کي در اينجا خواهيم ماند و آيا تا ده روز ديگر زنده هستيم يا نه! اما شما در فکر سوادآموزي هستيد!» او جواب ميداد: «من به اين چيزها کاري ندارم؛ تا هستم کار ميکنم. اگر گفتند فردا به ايران برو ميرويم و اگر هم نگفتند که اينجا هستم و به کارم ادامه ميدهم.»
————————————————————————————————————-
خاطره ای از سيد آزادگان مرحوم ابوترابي
من علاقه خاصي به آقاي فرخي داشتم. من و او در بيشتر اردوگاهها با هم بوديم. به سبب برگزاري كلاس سوادآموزي همه ما از او تشكر و قدرداني ميكرديم. يك روز ديدم آقاي فرخي آمد. (در آن زماني كه كاغذ و قم و نوشت افزار ممنوع بود در موصل ۴) و يك كتاب سوادآمورزي آورد. تعجب كردم كه در اردوگاهي كه قلم و كاغذ ممنوع است او چگونه كتاب سواد اموزي را رنگي و به صورت خيلي زيبا نقاشي كرده و به شكل كتاب در آورده است.
گفتم: آقاي فرخي تو چه كار مي كني؟
گفت: مي بينيد.
گفتم: شما مي توانستيد اين درسها را رو ي كاغذ سيگار بنويسيد. آن وقت مي داديد دست افراد بي سواد. مثلا اين درس اول. دو سه روزي دستش بود. مچاله مي شد و اگر پاره هم مي شد مي انداختي دور و يكي ديگر مي نوشتي.
گفت: درست است. مي شد اينطور ساده عمل كنم ولي من معلمم و مي دانم اسير با اين شرايط سختي كه دشمن در اينجا به وجود آورده با آن كاغذ سيگار اشتياق اينكه درس بخواند پيدا نميكند اما اگر كتاب مرا با اين شكلها و رنگها ببيند به وجد مي آيد.
گفتم: آخر ممكن است به قيمت جانتان تمام شود.
گفت: مانعي ندارد. من يك معلمم و حاضرم در اين رابطه ـ اگر خدا توفيق دهد ـ در حل مشكل بي سوادي بچهها انجام وظيفه كنم و اگر كشته شدم مهم نيست.
آخرالامر با خود ما به سه اردوگاه تبعيد شد. به خاطر كار معلمي از موصل ۴باهم به موصل كوچك و از آنجا به بين القفسين تبعيد شديم. در آنجا آن جلاد معروف به نام حميد عراقي آمد و مثل كسي كه مي خواهد مالخري كند ما را تک تک جدا مي كرد و مي گفت: اين برود اين اردوگاه. آن برود ان اردوگاه و همين طور تا آخر تقسيم مي كرد.
من خودم را زدم به مريضي. او گفت: اين پيرمردهايي كه مريضند بفرستيد به موصل. بعدا گفته بود كه اگر آن روز ابوترابي را شناخته بودم پوستش را مي كندم.
————————————————————————————–
خاطره ای از برادر آزاده اسماعيل باميان
من دفترچهاي در دوره اسارت داشتم که شهيد فرخي در آن داستاني از امام سجاد(ع) را نوشته بود. اين داستان درباره کاروانهاي مکه بود.
يک روز که من و يکي از دوستان نزديک شهيد فرخي مشغول خواندن آن داستان بوديم، سربازان عراقي به اتاق ما آمدند. دفتر و خودکار مرا گرفتند و پرسيدند: «اين دفتر و خودکار را از کجا آوردهاي؟»
گفتم: «آنها را نيروهاي خودتان در اردوگاه قبل به من دادند.» معلوم بود که حرف مرا قبول نکردند. ما دو نفر را به نزد فرمانده اردوگاه بردند. او دستور داد ما را ده روز بازداشت کنند و هر روز شکنجه دهند. آنها ميخواستند بفهمند مطلب را چه کسي نوشته است و خودکار مال کيست؟
سرانجام بعد از ده روز آزاد شديم و فهميديم که شهيد فرخي با وجود اين مساله، باز کلاس درس را تعطيل نکرده و به کار خود ادامه ميداد.
به سبب برپايي کلاس درس و آشنا کردن اسيران با ظلم حکومت عراق، فرخي را از اتاق ما به اتاق ديگري بردند. او هم مجبور شد کلاس درس ما را در نيمههاي شب تشکيل دهد. با اينکه ميدانست عراقيها در اتاقها جاسوس گذاشتهاند و از تشکيل کلاس دوباره آگاه خواهند شد.
همينطور هم شد. وقتي آنها باخبر شدند که فرخي دوباره کلاس تشکيل داده است، او را به شدت شکنجه کردند و از آن به بعد بيشتر مواظب او بودند.
بعد از مدتي دوباره شهيد فرخي براي ما کلاس تشکيل داد. اين بار خودکار براي نوشتن نداشتيم. با پيشنهاد او خاک باغچه اردوگاه را الک ميکرديم و با چوب روي خاک صاف، مينوشتيم. او حتي به همين طريق هم از ما امتحان ميگرفت.
با وجود اين سختيها، شهيد فرخي سوادآموزي را به دقت دنبال ميکرد. بچهها را هم به ياد گرفتن بيشتر تشويق ميکرد.
————————————————————————————————————-
آخرین نامه
«در شب هشتم ماه رمضان خواب ديدم كه در خانه شما هستم، ميخواستم به خانه خودمان بروم، ناگهان يكي از دوستانم كه شهيد شده است جلو آمد و گفت: «امشب بايد نزد ما بماني. » او زياد اصرار كرد و ادامه داد: «امشب عروسي دو خواهر كوچكم است. نرو و پيش ما بمان!» من ناچار شدم نزد او بمانم. در آن هنگام از خواب بيدار شدم. ساعت دو نيمه شب بود، بلند شدم و قرآن را باز كردم تا معني خوابم را پيدا كنم، برايم خيلي خوب آمد.»
———————————————————————————————————-
شهادت
مرحوم شهيد فرخي را فرستادند به اردوگاه موصل. وقتي كه فهميدند معلم است با لگدهايي كه توي شكم ايشان زده بودند ظاهرا روده هايش به هم پيچ مي خورد و دردهاي بسيار شديدي عارض اين بنده خدا مي شود.يك شب كه ديگر دل درد او بسيار شديد مي شود، هرچه برادران صدا مي زنند كه بابا مريض داريم دشمن اعتنا نميكند. مي گويند: موت! موت! باز هم اعتنا نميكنند.
عراقيها كه مي بينند بچهها همه دارند دسته جمعي در آسايشگاه فرياد مي زنند و صدا در اردوگاه پيچيد. مي آيند پشت پنجره آسايشگاه. يكي از آنها مي پرسد: مريض چه كسي است؟ بعد كه متوجه مي شوند فرخي است، مي گويد: بگذاريد بميرد.
ساعت ۸ صبح كه مأموران عراقي براي گرفتن آمار آمدند، همه متوجه شدند كه او شهيد شده است.
تصويري از پيكر شهيد فرخي پس از شهادت که توسط صلیب سرخ برای خانواده ایشان ارسال گردیده است
——————————————————————————–
روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
نثار شادی روح ایشان فاتحه ای نثار فرمایید
سلام علیکم
اقای موجودی از اینکه این زحمت های بی ریامیکشید تا یاد شهیدان را فراموش نکنیم و انها را الگوی زندگی خود قرار دهیم، سپاسگزارم. واقعا شهدا به مثل شماهایی باید افتخار کنند و یکی مثل شهید حسین بیدخ دیگر نگران نیست که یادشان فراموش شود.
برادر عزیزم. ما باید به شهدایمان افتخار کنیم. امثال من که در مقابل جانبازی شهدا کاری نکرده ایم …
ما همه محتاج دعای شهداییم