خاطره شهدا
موضوعات داغ

رادیو دزفول در فاو عراق

روایتی جالب از پخش صدای رادیو دزفول در فاو عراق در عملیات والفجر8

 

رادیو دزفول در فاو عراق

روایتی جالب از پخش صدای رادیو دزفول در فاو عراق در عملیات والفجر۸

روز دوم یا سوم بعد از عملیات والفجر ۸ بود وگردان عمار درشیاری در منطقه فاو، نزدیک اروند رود، مستقر شده بود. این شیار ازغرب به شرق و به موازات اروند رود قرار داشت. شیاری با عرض حدود۷۰سانتی متر وباعمق تقریبا ۱متر و ۲۰ سانت که معلوم بود عراقی ها با بیل مکانیکی آن را دقیق و ظریف حفر کرده اند.

اطراف شیارتاکنارِاسکله، انبوهی ازجنازه های عراقی، سودانی ،مصری و… افتاده بود که مربوط می شدند به درگیری های شب های گذشته و به دست رزمندگان خودمان به درک واصل شده بودند و به دلیل سرمای هوا، بوی تعفُنِ آنها کمتر به مشام می رسید.

تعدادی ازنیروهای عراقی که ازترسِ بچه ها داخلِ نخلستان های روبروی شیارگریخته بودند، بدون هدف تیراندازی می کردند. آنها شب ها ازمخفیگاه خودخارج  و بعد از تهیه غذا، خودشان را لابلای نخل ها گم و گور می کردند.

هواپیماهای عراقی مرتباً از بالای سرمان رد می شدند و جالب اینکه گاهی به جای بمب و راکت ، تکه پاره های آهن و تراورس و . . . می ریختند روی سرمان.

در آن چندروز ، هنوز از توپخانه و ادوات عراق خبری نبود و تردد نیروهایمان بدون دردسر انجام می شد.

قبل ازظهربود. داخل شیار بابچه ها نشسته بودیم. هنوز به طور دقیق نمی دانستیم کدامیک از بچه ها به شهادت رسیده و اوضاع نیروهای گردان به چه صورت است. من از حمیدرضا حسن زاده پرسیدم : «خبری از شهدای گردان داری؟!»

گفت:: «نه! بی خبرم! نمی دونم کیا شهید شدن و تعداد شهدامون چندتا بوده!»

همین طورکه مشغولِ حرف زدن بودیم، یادم افتاد که داخل کوله پشتی ام ، رادیویِ کوچکی دارم. رادیو را درآوردم و شروع کردم به پیچاندن موج آن تا شاید بتوانم یکی از کانال های رادیویی ایران را بگیرم.

طبیعتا چون در خاک عراق بودیم ، هرچه موج آن را می چرخاندم ، فقط صدای کانال های عربی از آن پخش می شد. برای اینکه شاید بتوانم کانال های دیگری را با رادیو بگیرم، آنتن رادیو را تا آخرین درجه بالا کشیدم و رادیو را چسباندم به گوشم و از شیار زدم بیرون.

ناگهان صدای رادیوی فارسی زبانی که صدای گوینده اش برایم آشنا بود، در گوشم پیچید. صدایش خیلی شبیه صدای گوینده رادیو دزفول بود. تعجب کردم. امکان نداشت چنین اتفاقی افتاده باشد. دزفول کجا و فاو عراق کجا؟!

رادیو را این طرف و آنطرف چرخاندم تا صدا واضح تر شود. بیشتر که دقت کردم، حیرتم بیشتر شد. این صدا ، صدایی کاملا آشنا بود و می شناختمش. گوینده رادیو دزفول بود. مطمئن شدم که حالا در فاو دارم به رادیو دزفول گوش می دهم.

سریع حسن زاده را که نزدیکم بود صدا زدم و گفتم : «ممکنه باورت نشه! خیلی عجیبه! اما من وسط خاک عراق دارم صدای رادیو دزفول رو می گیرم! »

کل چهره ی حسن زاده شده بود یک علامت تعجب!

 

– « مسعود! داری اشتباه می کنی! مگه ممکنه! رادیو دزفول ، اونم توی فاو؟! حتماً اشتباه کردی! می دونی چقدر از دزفول فاصله داریم؟!»

رادیو را به سمتش گرفتم و چسباندم به گوشش و گفتم: «نه بابا! خودشه! بیا خودت گوش کن!»

صدای رادیو را هر دو می شنیدیم. در همان لحظه گوینده رادیو شروع کرد به خواندن اطلاعیه :

« بنیادشهید دزفول، طی اطلاعیه ای ازمردم شهیدپرور درخواست کرد جهت ارج نهادن به مقام شهدای جنگ تحمیلی،  درمراسم تشییع پیکرهای مطهر شهدای عملیات والفجر٨ که امروز راس ساعت۳ بعدازظهر ازمسجد جامع، بطرف گلزارهای «بهشت علی» و «شهیدآباد» تشییع خواهدشد، شرکت فرمایند. اسامی شهدا به این شــرح است: ۱ـ شهید حمیدمحمودنژاد۲-حبیب پالاش . . .

با شنیدن این خبر و نام رفقای شهیدمان ، حسن زاده هم مطمئن شد که همان اتفاق عجیب رخ داده است و ما توی فاو عراق داریم صدای رادیو دزفول را می شنویم.

به محض شنیدن آن اطلاعیه از رادیو ، سریع اسامی شهدا را روی تکه کاغذی نوشتم و بلافاصله خودم رابه فرمانده گردان، آقای فضیلت   که توی شیار و درنزدیکی مان مستقر بود رساندم و اسامی شهدا را حدود ٨ نفربودند برایش خواندم.

آقای فضیلت متعجب گفت : « این آمار رو ازکجا آوردی؟! کسی از بچه ها نباید بفهمه!»

گفتم : «چی چی رو کسی نفهمه! مگه محرمانه است؟! اینا رو همین الان رادیو دزفول گفت! الان همه مردم دزفول می دونن! اتفاقا ساعت مراسم رو هم اعلام کرد! »

آقای فضیلت و همچنین آقای مزینی و مرحوم حاج محمدرضا صلواتی با تعجب نگاهم کردند و گفتند: «رادیو دزفول؟! چطور ممکنه! اینجا که نمی شه رادیو دزفول رو گرفت!» گفتم: «ولی من خودم شنیدم!»

آمارشهدا را به فرمانده دادم و برگشتم.

حوالی ساعت ۱۱ شب بود که فرمانده فضیلت صدایم کرد و گفت: «همین الان سریع جمع و جور کن و برو دزفول! چندتا پلاکارد از طرف گردان برای شهدا بنویس! یکی بزن درب خونه شون و یکی هم سر مزارشون! »

چشمی گفتم و سریع خودم را رساندم به اسکله و با قایق به آن طرف اروند رفتم. وسیله نداشتم و لذا با هزار دردسر و سختی و مشقت توانستم  حوالی ساعت پنج صبح ،خودم را برسانم دزفول.

من که قبل از اعزام به جبهه در روابط عمومی سپاه کار خطاطی و نقاشی می کردم، با موتورسیکلت خودم را به سپاه دزفول رساندم و سریع  چند پلاکارد برای شهدا نوشتم و بردم  و در محل هایی که فرمانده گفته بود، نصب کردم.

هنوز هم بعد از سال ها متحیر مانده ام که آن روز امواج رادیو دزفول چگونه خودشان را تا فاو رسانده بودند.

 

راوی : مسعود امیدفر

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا