روایت عروج (بخش سوم)
روایت لحظه به لحظه ی شهادت حاج عبدالحمید بادروج از زبان تنها شاهد عینی ماجرا
قسمت ششم : پرواز
کفتارها عقب آمدند و من فقط پیکری می دیدم که سرتا پای لباس هایش از خون رنگین شده بود. تکان نمی خورد. چند نفرشان آرام آرام دوباره جلو رفتند. انگار از بدن بی جان او هم می ترسیدند. از آن فاصله ی نچندان دور دیدم که پیکر بادروج را روی زمین کشان کشان بردند سمت یک کمپرسی. به سختی از روی زمین بلندش کردند و انداختند عقب ماشین. انگشت هایش را از لای در بیرون گذاشتند و آن درب بزرگ آهنی را بشدت بستند. (بعدها که پیکر پاکش را دیدم ، انگشت هایش خرد شده بود) کمپرسی حرکت کرد و بادروج را بردند.
و من تنها کسی بودم که تمام این صحنه ها را لحظه به لحظه دیدم، اما نتوانستم برای آن مالک اشتر خمینی کاری کنم. به هم ریختم. به شدت هم به هم ریختم. دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. یاد حرف های دیشبش ، حالاتش ، رفتارش ، خنده هایش و وصیت هایش، آتش درونم را بیشتر شعله ور می کرد.
یادآن سیاه بدقواره. آن نامردی که بادروج با گلوله اش از پای درآمد، عذابم می داد. یان آن کفتارهای بی مروت. یاد ثانیه های مبارزه و شهادت بادروج همه و همه عین فیلم از جلو چشمانم می گذشت. باید کاری می کردم. با سرعت شروع کردم به دویدن به سمت وردی پل و زیر لب اَشهدم را هم خواندم. بادروج دیشب گفته بود که فردا شهید می شویم. باید کاری می کردم. باید کاری می کردم که برای محمد پسرش حرفی برای گفتن داشته باشم.
دیگر فکر جان خودم نبودم. باید انتقام می گرفتم. انتقام بادروج را؛ انتقام آن جانباز بی دست را که مظلومانه شهید کردند و انتقام ان همه شهیدی را که گوشه و کنار خیابان ها افتاده بودند.
قیافه کریه آن سیاه دومتری که بادروج را با تیر زد، جلو چشمم بود. انگار فقط او را می دیدم و آن اسلحه را و تصویر آن شلیک را که پیش چشمانم رفیقم را از من گرفت.
مدام زیر لبم می گفتم که باید حقش را کف دستش بگذارم. باید انتقام خون به ناحق ریخته ی بادروج را از او بگیرم؛اما دست خالی نمی شد. باید اسلحه ای پیدا می کردم. باتومی ، میله ای ، چیزی… . در همین افکار بودم که یک لحظه چشمم افتاد به یکی از نیروهایشان. چفیه قرمزی روی سرش بسته بود و باتوم به دست دنبال مظلومی دیگرمی گشت. باتومش چشمم را گرفت.
حواسش به من نبود. آرام آرام از پشت سر به او نزدیک شدم. شهادتین را مکرر زیر لب می خواندم و قدم بر می داشتم و نزدیک و نزدیک تر می شدم. دوره انواع نبردهای تن به تن را دیده بودم. دیگر فقط به اندازه ی دو قدم با او فاصله داشتم که ناگهان فریاد زدم: « الله اکبر» و به سویش دویدم. فرصت برگشتن و نگاه کردن هم به او ندادم. خم شدم و زدم زیر پاهایش. تا بخواهد به خودش بیاید، بلندش کردم و با سر کوبیدمش روی زمین.
گیج و منگ پهن شد روی آسفالت و تا بخواهد به خودش بیاید، باتومش را برداشتم و با تمام قُوایم بالا بردم با الله اکبری دیگر محکم کوبیدم توی بازویش.
نعره اش بلند شد و خون از بازویش فواره زد. تعجب کردم. آخر من که با چوب زده بودم. باتوم که چنین زخمی ایجاد نمی کرد. نگاهم را از بازوی آن نامرد گرفتم و به سر باتوم نگاه کردم. دو میخ آهنی بلند خودنمایی می کرد.
ناگهان یاد همان جانباز بی دستی افتادم که با همین باتوم ها زدند توی صورتش. تصور اینکه چه بلایی سر آن جانباز مظلوم آمده بود، حالم را دگرگون تر کرد. اما حالا اسلحه داشتم. اسلحه ای که برایم حکم یک مسلسل را داشت. دوباره چهره ی آن سیاه دومتری پیش رویم شکل گرفت. تصویر شهادت بادروج و شلیک آن نامرد لحظه ای رهایم نمی کرد. باید انتقام می گرفتم.
قسمت هفتم : به دنبال انتقام
آن نیروی سعودی همچنان از درد نعره می کشید و عین مار به خودش می پیچید. باتوم را محکم توی دستم جا به جا کردم و انگشتانم را هرچه بیشتر به آن فشردم و دویدم به سمت پل.
دوباره از ورودی پل دویدم به همان سمتی که محل شهادت بادروج بود. رسیدم به همان محل. اما نه از آن سیاه بدقواره خبری بود و نه از نیروهایش و نه از آن کمپرسی که پیکر بادروج را انداخته بودند عقب آن.
خودم را به کنار پل رساندم و پایین را نگاه کردم. لابلای آن همه جمعیتی که هر یک به سویی می دویدند، چشمانم فقط یک هدف را دنبال می کرد. همان پلیس سعودی سیاه پوست. باید پیدایش می کردم. نباید زمان از دست می رفت. حتماً باید همان حوالی می بود. چشمانم را به هر طرف چرخاندم که ناگهان چشمم افتاد به همان کس که باید می افتاد. یک دستش را چسبانده بود روی کلت کمری اش و با دست دیگرش نیروها را هدایت می کرد. تعداد زیادی از نیروها دوره اش کرده بودند و در چتر حفاظتی همان کفتارها به سمت مردم حرکت می کردند.
سریع از پل آمدم پایین و راه افتادم به سمتی که آن گروه پلیس در حال حرکت بودند. برای ترساندن مردم با ضرب آهنگی هماهنگ با باتوم ها می کوبیند روی سپرهایشان و قدم بر می داشتند. حقیقتاً هم صدای رعب آوری بود.
دوان دوان از کنار خیابان حرکت کردم و از گروهشان سبقت گرفتم. باتوم را پشت سرم قایم کردم و خیلی معمولی و آرام برگشتم و رو به رو و در خلاف جهت حرکت آنان شروع کردم به حرکت. یک جورهایی مثل دو ماشین که شاخ به شاخ می شوند، در حرکت بودیم. آنان با آن صدای وحشتناک باتوم و کوبیدن پاها با ضرب آهنگ به زمین و من هم خیلی آرام و معمولی.
چشم از آن پلیس سیاه پوست بر نمی داشتم. در سیبل نگاهم فقط او بود. اما در میان حلقه ی این همه پلیس چگونه می خواستم به او برسم؟ خودم هم نمی دانستم! کم کم نگاهشان توی نگاهم گره خورد. بالای پل مرا دیده بودند. همان لحظاتی که بادروج فریاد می زد: «برگرد! برگرد ! نیا!» توی خواب هم نمی دیدند باتوم توی دستم باشد. قدم به قدم به هم نزدیک تر می شدیم و کم کم داشتند شک می کردند که انگار ریگی به کفشم هست.
شروع کردم به خواندن شهادتین و چشمانم را قفل کردم روی همان سیاه دومتری. همینطور که جلو می رفتم با خودم می اندیشیدم به کجایش ضربه بزنم؟به پایش؟ نه! دوباره خوب می شود. به دستش؟نه! فایده ای ندارد. به سینه اش؟ نه! حتماً جلیقه ی ضد گلوله دارد. توی سرش هم که طبیعتاً نمی توانستم بزنم، با آن کلاه آهنی چند لایه.
همه ی این فکرها فقط ظرف چند ثانیه از ذهنم گذشت. توی همین فکرها بودم که به او و گروه نیروهایش نزدیک و نزدیک تر شدم. دیگر تقریباً مطمئن شده بودند که قصدی دارم. همه شان داشتند نگاهم می کردند. از لابلای پلیس هایی که روبه رویش قدم برمی داشتند، یک لحظه دهانش توجهم را جلب کرد. انگار صدایی توی گوشم می گفت: «بزن توی دهنش!» پاسخ سوالم را گرفته بودم. با خودم گفتم: «آری! همین است! می زنم توی دهانش که اگر زنده هم ماند دیگر نتواند حرف بزند.»
نزدیک و نزدیک تر شدم. چند قدمی بیشتر نمانده بود. باتوم را توی دستم محکم کردم. حالا مانده بود یک مسئله و آن هم عبور از این همه محافظ بود. به خدا توکل کردم و نتیجه را واگذار کردم به خودش.
تا بخواهند به خودشان بجنبند، باتوم را از پشت سرم بیرون آوردم و الله اکبری از عمق وجودم سر دادم و دویدم به سمتشان.
گره مشکل آخر هم به دست خدا باز شد. محافظانش از ترس، همگی کنار کشیدند و من خودم را رو در روی آن پلیس سیاه پوست دیدم…
قسمت هشتم : انتقام
بهت زده نگاهم می کرد و تا بخواهد اسلحه اش را بردارد یا اینکه نیروهایش عکس العملی نشان دهند ، باتوم را بالا بردم و با تمام توان بر روی لب و دهانش پایین آوردم. چنان میخ های روی باتوم بر دهانش فرو رفت که قدرت آخ گفتن هم نداشت و از شدت ضربه پرت شد روی زمین.
این بار کفتارها قصد جان مرا کردند و تا خواستند هجوم بیاورند، باتوم را چند بار دور سرم چرخاندم و با هر دور چرخاندن عقب می رفتند و دوباره قدم پیش می گذاشتند.
نیم نگاهی انداختم به آن پلیس سیاه پوست که لب و دهانش را توی دست گرفته بود و فریادهای مبهمی می زد. روی آسفالت افتاده بود و آن قامت دراز دومتری اش مچاله شده بود. زیر لبم گفتم: «این تقاص آن جانباز بی دستی است که با همین باتوم ها زدید توی صورتش» اما کارم با او تمام نشده بود. هنوز انتقام خون بادروج مانده بود.
کفتارهای سعودی کوتاه نمی آمدند. اگر یک لحظه غفلت می کردم تکه بزرگه ام گوشم بود. اما نمی ترسیدم . حقیقتاً نمی ترسیدم. دست از جانم شسته بودم و برای شهادت آمده بودم. برای همین، ترسی که نداشتم ، هیچ، انگار قدرتم صد برابر شده بود.
یکی از نیروهای سعودی کمی جلوتر از بقیه آمد. چنان با باتوم به پایش زدم که چند متری پرت شد آن طرف تر و حساب کار دست بقیه آمد و چند قدمی فاصله گرفتند.
دوباره باتوم را چند بار دور سرم چرخاندم و همین باعث شد فاصله شان را بیشتر کنند. فرصت خوبی بود. چرخی دور هیکل نیمه جان قاتل رفیقم زدم و دنبال سیبل دوم بودم. باید کارش را تمام می کردم. کار نامردی را که کار بادروج را تمام کرد و به شهادت رساند. باید انتقام بادروج را از او می گرفتم. نیم نگاهی به هیکل غرق خون آن روسیاه انداختم و باز هم چندباری باتوم را دور سرم چرخاندم تا بیشتر از من فاصله بگیردند و در چشم برهم زدنی باتوم را با سرعت و قدرت تمام پایین روی گردنش پایین آوردم.
خون مثل فواره پاشید روی آسفالت. عین اینکه یک گاو را سر ببرند. دیگر کارش تمام بود. کسی که معلوم نبود چند نفر حاجی بی گناه مثل بادروج را به شهادت رسانده بود، حالا داشت نفس های آخرش را می کشید.
چند نفر از پلیس ها که چشمشان از وحشت صحنه ی پیش رویشان از حدقه بیرون زده بود، پا گذاشتند به فرار، اما مابقیشان حمله کردند و نبرد، تن به تن شد.
دوره ام کرده بودند. نبرد سختی بود، اما به لطف خدا و برکت آن باتوم، از خجالتشان در می آمدم. فقط می شد توی دست و پایشان زد. همین هم غنیمت بود. خوب به یادم مانده که هفت نفرشان را زدم و نقش بر زمین شدند. به گمانم قریب به ۱۵ دقیقه جنگیدم. خودم هم تعجب کرده بودم از نیرویی که خداوند در بازوانم نهاده بود. نیمه نفس شده بودم، اما هنوز سرپا بودم. می دانستم که آخر این نبرد شهادت است. چون تعدادشان مثل مور و ملخ داشت زیاد می شد.
خودم را نباختم و همچنان مبارزه می کردم و بلند بلند الله اکبر و یا حسین(ع) و یا زهرا(ع) می گفتم. در گیر و دار این زد و خورد بود که اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاد. اتفاقی که فکرش را نکرده بودم…