روایت عروج (بخش دوم)
روایت لحظه به لحظه ی شهادت حاج عبدالحمید بادروج از زبان تنها شاهد عینی ماجرا
قسمت سوم : قیامت
هنوز چند دقیقه ای از شروع راهپیمایی نگذشته بود که جمعیت متوقف شد. سر و صداها بالاگرفت و وَلوَلِه افتاد بین مردم. خواستم سریع تر خودم را به جلو جمعیت برسانم تا ببینم چه اتفاقی رخ داده است که ناگهان دیدم از بالای برخی ساختمان های اطراف سطل ها و کیسه های پر از شِن می اندازند روی سر مردم.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. سر و روی حجاج پر از خون شده بود و هر چند قدمی یک نفربا سر روی خونین افتاده بود روی زمین. هر کس به سویی می دوید و سعی داشت خودش را به نقطه ی امنی برساند.
جلوتر که رسیدم، دیدم که نیروهای آل سعود با باتوم و میله گرد و چوب افتاده اند به جان مردم. پیر و جوان هم حالی شان نمی شد و در این بین افراد مُسِن تر که نمی توانستند از خود دفاع کنند بیشتر مجروح می شدند.
تعداد زیادی ماشین آتش نشانی در اطراف خیابان ها قرار داشت. در چشم بهم زدنی از بالای ماشین ها، آب را با فشار بسیار شدیدی به سمت مردم گرفتند. آبی که به سمت مردم پاشیده می شد، می سوزاند. یا آب جوش بود یا چیزی با آب ترکیب کرده بودند.
قیامتی شده بود. مات و متحیر مانده بودم و نمی دانستم باید چکار کنم. واقعاً همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود و مهلت فکر کردن نداشتیم. یکی از دوستان تا چشمش به من افتاد، خودش را به من رساند و نفس نفس زنان گفت: « بچه های دزفول یکی از ماشین های آتش نشانی رو گرفتن. اما نمی دونن چطوری کار می کنه؟!»
نگذاشتم حرفش تمام شود. به همراهش دویدم سمت ماشین. یک نفر نشسته بود بالای ماشین، اما نمی توانست شیرآب را باز کند. دوره کار کردن با این وسایل را دیده بودم. خودم را از ماشین بالاکشیدم و شیر آب را باز کردم. حالا می شد اندکی از مردم بی دفاع، دفاع کرد. آب را گرفتند سمت نیروهای سعودی و عین پرِکاه پخش شدند روی زمین.
برخی هاشان باتوم برقی داشتند که به مردم شوک الکتریکی وارد می کرد. برخی از همین ناجوانمردها در اثر برخورد آب خودشان دچار شوک الکتریکی شدند و خداوند اساسی ازشان تقاص گرفت.
اینجا بود که یکباره صدای رگبار گلوله به گوش رسید. فریاد زدم:«یا حسین!» درگیری ها شدید و شدیدتر می شد. هر کس به سمتی در حال دویدن بود. پیرمردها و پیرزن ها و جانبازان می ماندند زیر دست و پا و گوشه به گوشه خیابان زخمی ها و شهدا افتاده بودند.
قرار بر این شده بود که هر جانباز را یک یا دو نفر همراهی کنند. اما در این آشفته بازار برخی جانبازان که روی ویلچر دست تنها مانده بودند، شده بودند بهترین هدف برای سعودی های ملعون و مورد حمله قرار می گرفتند.
تنها کاری که از دستمان بر می آمد هدایت مردم به سمت خیابان های فرعی و خلوت تر بود. اما در آن هیر و ویر کسی به حرف کسی گوش نمی کرد.
در این میان چشمم افتاد به برادر جانبازی که روی ویلچر نشسته بود. هر دو دستش قطع بود. یکی از نیروهای آل سعود را دیدم که باتوم به دست به سمت او می دود. من هم شروع کردم به دویدن. او زودتر از من رسید و باتوم را بالاآورد. دلم ریخت. بنده خدا دست نداشت که روبروی صورتش بگیرد و از خود محافظت کند. تند و تند فقط سرش را به چپ و راست می چرخاند.می دویدم و فریاد می زدم:«نزن! نزن نامرد!»
قسمت چهارم : مثل روضه عباس
بنده خدا دست نداشت که روبروی صورتش بگیرد و از خود محافظت کند. تند و تند فقط سرش را به چپ و راست می چرخاند.می دویدم و فریاد می زدم:«نزن! نزن نامرد!»
صدای یا حسین(ع) و یا اباالفضل(ع) آن جانباز مظلوم را در آن هیاهو به وضوح می شنیدم و چند متری بیشتر با او فاصله نداشتم. من تمام توانم را ریخته بودم در پاهایم برای دویدن و آن پلیس سعودی، ناجوانمردانه تمام قدرتش را ریخت توی بازوهایش و باتوم را روی صورت جانباز پایین آورد. چشمانم را بستم که آن صحنه ی آخر را نبینم و بالاخره رسیدم اما چه رسیدنی. از روی ویلچر افتاده بود روی زمین و دیگر سر و صورتی مشخص نبود. خون از همه جای سر و صورتش فواره می زد و آرام فقط زیر لب یا حسین(ع) و یازهرا(س) می گفت. کنارش زانو زدم و شانه هایش را تکان دادم. فقط لبهایش به ذکر تکان می خورد و عکس العمل دیگری از خود نشان نمی داد. کمی آنطرف تر پلیس سعودی در حال فرار کردن از معرکه بود. دوباره نگاهم را دوختم به صورت متلاشی شده ی آن برادر جانباز. کاری از دستم ساخته نبود و چند ثانیه ای هم بیشتر طول نکشید که چند نفس بریده بریده کشید و از نفس افتاد.
اینجا بود که قلبم جریحه دار شد. یاد روضه ی اباالفضل العباس(ع) افتادم. آن لحظه ای که بی دست از اسب به زمین افتاد و من انگار در آن قیامت پیش رویم، آن روضه را به چشم دیدم. بلند شدم و با گریه فریاد زدم: «یا اباالفضل!»
دیگر حال خودم را نفهمیدم. هر طرف را نگاه می کردم ، خون بود و شهید و مجروح. ناگهان یاد حرف دیشب بادروج افتادم که گفت: «حاجی! آماده شهادت باش. فردا شهید می شویم »
یاد بادروج افتادم. باید می فهمیدم او کجاست و چکار می کند. از چند نفری که حال و روزشان بهتر از من نبود سراغ او را گرفتم. همه اظهار بی خبری کردند تا اینکه یکی از دوستان همینطور که به سمت من می دوید فریاد زد: «بادروج! بادروج! بادروج رو روی پُل حُجون محاصره کردن!»
تا پل حجون فاصله ای نداشتم. دویدم به سمت پل. رشته ی محبت بین من و بادروج، رشته ی محکمی بود. از صمیم قلب دوستش داشتم. باید هر طور که بود خودم را به او می رساندم.
به ورودی پل رسیدم و سرعتم را بیشتر کردم که از دور چشمم افتاد به بادروج. حدود صدوپنجاه متری با او فاصله داشتم. یک میله ی دومتری دستش گرفته بود و با نیروهای سعودی می جنگید. زوربازوی خوبی داشت و پهلوانی بی نظیر بود.
تعداد زیادی از پلیس ها عین کفتار دوره اش کرده بودند، اما توان از پا در آوردنش را نداشتند. میله را که دور سرش می چرخاند، عقب می رفتند و دوباره بر می گشتند. با میله و چوب و باتوم و هرچه دستشان می رسید به دست و بازو و پاهای بادروج می زدند، اما از پا نمی افتاد و می جنگید. قوی تر از این حرف ها بود و بیدی نبود که با این بادها بلرزد. هم می زد و هم می خورد.
دور و برم را نگاه کردم. هیچ سلاحی دم دستم نبود. حتی یک چوب ساده. باید راهی پیدا می کردم که کمکش کنم و از محاصره ی آن کفتارها رهایش می کردم.
چاره ای نبود. دست خالی شروع کردم به دویدن. حالا دیگر بیست متری با او فاصله داشتم که یک لحظه چشمش به من افتاد. همانطور که با آن نامردها می جنگید رو به من فریاد زد: «وِرگَرد حجی… مَبیو…! [i]»
[i]حاجی برگرد… نیا این طرف…
قسمت پنجم : مالک اشتر
مانده بودم در دوراهی رفتن و ماندن. لحظات سختی بود. با آن همه نیروهای پلیسی که دوره اش کرده بودند، رفتن بی فایده بود. کاری از دستِ من که حتی تکه چوبی هم نداشتم بر نمی آمد. اما ماندن از رفتن سخت تر بود. اینکه بمانم و ببینم که عین کفتار قصد جانش را کرده اند، ساده نبود.
هیچ چاره ای نداشتم. چشمم مدام روی آسفالت دنبال میله ای، چوبی، چیزی می گشت که بشود به عنوان سلاح ازآن استفاده کرد. نگاهی به بادروج که مالک اشتروار می جنگید و نگاهی به زمین دنبال دست آویزی که بشود با آن کاری کرد.
دوباره چند قدمی به سمت او برداشتم که باز هم فریاد زد:«نیا حاجی! گفتم نیا! برگرد!» حال و روز من قابل گفتن نبود. اینکه صمیمی ترین دوستت را گرفتار چنگال گرگ ها ببینی و کاری از دستت برنیاید، ساده نبود. عین مارگزیده ها به خودم می پیچیدم تا راهی پیدا کنم.
سعودی ها در برابر پهلوانی بادروج کم آورده بودند. هر چند لحظه یک بار یکی از نیروهای سعودی با ضربه ی میله ی بادروج روی زمین می افتاد و از درد به خودش می پیچید و فریادش می رفت آسمان. چند نفر دیگر را صدا کردند و آنها هم به نفرات قبلی اضافه شدند. حالا دیگر دیدن او از بین آن همه کفتار دور و برش سخت و سخت تر شده بود.
یک نفر از نیروهای آل سعود که معلوم بود فرمانده آنهاست، مردی سیاه پوست و قوی هیکل بود. قد و قواره اش به دو متر می رسید. با اندکی فاصله از سایر نیروهایش داشت منظره ی مبارزه ی بادروج را تماشا می کرد. وقتی خِفّت نیروهایش را در مبارزه با آن شیرمرد پهلوان دید، نیروهایش را صدا کرد و به عربی چیزی گفت. در کمتر از چند ثانیه نیروهایش کنار رفتند و خودش چشم در چشم بادروج ماند. ناگهان اسلحه کمری اش را بیرون آرود و بلافاصله شلیک کرد.
مات و متحیر مانده بودم. عین برق گرفته ها. خشک و بی حرکت. فقط چشمم به بادروج بود که آرام زانوهایش خم شد و افتاد روی زمین.
به گمانم تیر به پایش خورد. افتادنش همان و حمله ی کفتارهای گرسنه همان. شاید اینجای ماجرا را تا قیام قیامت هم نتوان گفت. اما سربسته بگویم! کدام نخل است که بیفتد و کودکانی که در حسرت بالا رفتن از آن بوده اند، دوره اش نکنند و شاخ و برگ هایش را به لجاجت نشکنند. من از آن فاصله فقط چوب و میله و باتوم می دیدم که بالا می رود و پایین می آید. فریادم به گریه بلند شد. تمام ماجرا فقط در چند ثانیه رخ داد. از آن دور کردن ها و شلیک و بعد هم …
یاد روضه ی امام حسین(ع) در گودال افتاده بودم که همیشه روضه خوان اینگونه می خواند:«شمشیرزن با شمشیر، نیزه دار با نیزه و ما بقی با سنگ و چوب … صلی الله علیک یا اباعبدالله»
تمام صحنه ها را به چشم دیدم و گریستم و کاری از دستم ساخته نبود. داشتم از درون منفجر می شدم. گاهی خودم را شماتت می کردم که چرا جلو نرفتم و گاهی با خودم می گفتم که اگر می رفتم جز کشته شدنم اتفاقی نمی افتاد. اما حالا که مانده بودم باید کاری می کردم.