و تو استوار ایستادی
به مناسبت چهلمین روز عروج پدر شهید مدافع حرم، عارف کاید خورده
وقتی دلت را گره زده باشی به همانجا که می باید گره بزنی و گوش جان بسپاری به «فَاصْبرِْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ » آنگاه که به تو خبرِ بی برادر شدنت را می دهند، «إِنْکَسَرَ ظَهْری وَقَلَّتْ حِیلَتی» را با تمام وجود درک می کنی، اما نمی شکنی و استوار می ایستی و آرام. تو خودت بهتر می دانی این آرامش ثمره « وَ مَا یُلَقَّئهَا إِلَّا الَّذِینَ صَبرَُواْ وَ مَا یُلَقَّئهَا إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِیم » است.
وقتی می گویند، چشم انتظار پیکر برادر نباش. از او خبری نیست که نیست، باز هم آرامی. آرامشی که از «وَ اصْبرِْ لِحُکمِْ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنَا وَ سَبِّحْ بحَِمْدِ رَبِّکَ حِینَ تَقُوم » گرفته ای و وقتی همپای پدر و مادر چشم انتظاری برای بازگشت نشانه ای از برادر، باز هم مدام در گوش جانت می پیچد که «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَعِینُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ»
انگار خمیرمایه ی وجودی تو را با همین آرامش و متانت و شکیبایی سرشته اند ای مرد و صبوری را باید از تو آموخت چرا که صبر مُجسمی و مگر می شود صبورانه زیست و صبوری تکثیر نکرد؟
هم صبر بر بی برادری و هم صبر بر زخم هایی که از میدان های نبرد با خود به یادگار آورده ای. بدون گله و شکایت. چرا که تو خوب می دانستی برای چه و در چه راهی زخم دیده ای و کسی که می داند دیوار خانه ی معشوق ، سر می شکند، دردهایش را معامله می کند با شیرینی لبخند محبوب و آرام زمزمه می کند: «إِلَّا الَّذِینَ صَبرَُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ أُوْلَئكَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِیر »
و آن روز هم که تابوت سبک برادرت «غلامعلی » برگشت و لابلای آن استخوان های سوخته و خاکسترشده، باید تصویری به زیبایی برادر را تصور می کردی باز هم این تو بودی که ایستادی تا پدر و مادر تکیه کنند به استواری تو و سکون گیرند در آرامش تو، هر چند همه می دانستند درون این اقیانوس آرام، چه موج هایی طوفان کرده اند، اما تو باید فقط آرامشت را نشان می دادی و تلاطمت را بر روی سجاده با خدا معامله می کردی و می شنیدی صدای ملائکه را که «سَلَامٌ عَلَیْكمُ بِمَا صَبرَْتمُْ فَنِعْمَ عُقْبىَ الدَّار»
از این قصه سال ها گذشت و تو هر چه بیشتر به جگر گوشه ات «عارف» نگاه کردی ، بیشتر «غلامعلی» را دیدی. انگار همان غیرت و عطوفت و لبخند، در پیکره ی عارف برگشته بود به زمین و تو چقدر خوشحال بودی از اینکه عارف روز به روز بیشتر غلامعلی می شود و البته این را هم می دانستی که اگر عارف، غلامعلی شود، ممکن است عاقبتش هم همرنگ تقدیر غلامعلی رقم بخورد. می دانستی اما دلت ذره ای نلرزید چرا که خوب درک کرده بودی: «وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ»
و همین بود که وقتی عارف، مردانه روبرویت ایستاد و خواست که از ناموس شیعه دفاع کند، یادت دوید دنبال غلامعلی. اصلاً خودت را دیدی در آن روزهای عاشقانه ی هشت ساله که غیرتت تو را به سمت جبهه ها کشید.
سخت نبود همراهی عارف در تصمیمی که گرفته بود. سخت نبود برایت اجازه ی میدان دادن. شاید هم سخت بود. اصلاً مگر می شود سخت نباشد. اگر سخت نبود که حسین(ع) هنگام دل بریدن از اکبرش آن همه نمی گریست و پیش چشمش تار نمی شد و چندین بار تا رسیدن به پیکر اکبرش زمین نمی خورد.
این سخت نبود را که می گویم، از دید ما آدم ها که داریم نگاه می کنیم و صبوری و عشق و اعتقاد تو را می شناسیم می گویم و گرنه آن لحظه در درونت چه شعله هایی بر پا بود را که خدا می داند. به یقین مثل آن عصر عاشقی عاشورا، آرام آرام راه رفتن عارف را نگاه کردی و با بغضی که پنهانش کرده بودی قد و بالایش را چندین بار مرور کردی، اما اجازه دادی که برود چون خوب می دانستی که : «مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ»
زخم خوردن عارف را دیدی و باز هم سکوت و باز هم لبخند و باز هم آرامش. آرامشی که جرعه جرعه در کام همه ریختی و این وسط باز هم از غوغای درونت کسی باخبر نشد که نشد.
و اما امان از آن ساعتی که خبر دادند، عارف رفت. اینجا فقط نه ملائکه، که آدم ها هم شنیدند زمزمه ی «الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَيْهِ رَاجِعونَ. أُولَـئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَـئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ.» و باز هم مثل کوه ایستادی.
و آدم ها متعجب از اینکه مگر می شود تنها و تک پسرت را ، ثمره ی زندگی ات را ، عصای دستت را دودستی تقدیم کنی به بی بیِ قامت خمیده ی عاشورا و استوار بایستی؟!
اما اگر هیچ کس نداند، فرشتگان که خوب می دانند تو بارها و بارها خوانده ای «أَمْ حَسِبْتُمْ أَن تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا يَأْتِكُم مَّثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِن قَبْلِكُم ۖ مَّسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّىٰ يَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَىٰ نَصْرُ اللَّهِ ۗ أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ»
و به امید همان نصرت قریب پروردگار است که همچنان داغ عارف بر دل، زیر تابوتی به سنگینی کل آسمان ایستادی و دم بر نیاوردی.
و چقدر غریب است وقتی خداوند امتحانش را سخت و سخت تر می کند تا ببیند بنده اش حقیقتا عاشق است یا ادعای عاشقی می کند و همین می شود که هنوز قصه ی پرواز عارف شهیدت به چهلمین روز نرسیده است، پدرت بار سفر می بندد و حالا غلامعلی و عارف و پدربزرگ کنار هم هستند.
به زبان هم سخت است. رمان و قصه هم اگر باشد سخت است. چه برسد به حقیقت. اما برای کسی که «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا، إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا » را زیسته است، امید به «یُسر» کم بهانه ای برای صبوری بر این همه «عُسر» نیست و می دانستی برای اینکه خدا برای تو باشد باید با خدا باشی چرا که «مَن كَانَ لِلّهِ كَانَ اللَهُ لَهُ »
و تو ایستادی و ایستادی و ایستادی … بدون شکوه و شکایت با لبخندی از رضایت و ساعت ها و روزها و ماه ها گذشت و گذشت و تو همچنان داغ بر دل، استوار ماندی و نگذاشتی شعله ای از آن آتش درونت را آدم ها ببینند تا بیاموزند صبوری را ، شکیبایی را و مقاومت را درس بگیرند از معلمی که تمام هستی اش را برای آرمان هایش هدیه کرد.
و امروز هنوز یک سال از پرواز عارف نگذشته است که تقویم چهل روز از عروج تو را به رخمان می کشد. عجب جمعی جمع شده اند در بهشت برزخی پروردگار. پدربزرگ، پسرها و نوه و عجب دردی مانده است برای آنانکه باید داغ تو را هم اضافه کنند به داغ های قبل.
و عجب تقدیری دارند همسر و دختری که امروز مانده اند و نمی دانند دلشان را باید زائر کدام مزار کنند؟
عارفی چقدر زیبا روایت می کرد قصه ی این امتحانات پروردگار را که آهنگرها یک گیره دارند و وقتی می خواهند روی یک تکه کار کنند ، آنرا در گیره میگذارد . خدا هم همینطور است . اگر بخواهد روی کسی کار بکند ، او را در گیره مشکلات می گذارد و بعد روی او کار می کند . گرفتاری ها ، نشانه عشق خداوند است .
سخت است. به زبان هم سخت است، به قصه و رمان هم اگر باشد سخت است، اما این روایتی که گفتم، روایت تو و خانواده ات، حقیقتی است که اگر صبرش را خداوند دودستی تقدیم آنان که مانده اند ، نکند، کسی در زیر بار مصائب متعددش جان سالم به در نخواهد برد.
اما همانگونه که زینب ایستاد، زینب واره های زندگی تو «حاجیعلی کایدخورده» و فرزند شهیدت «عارف کایدخورده» خواهند ایستاد و سرشان را بلند خواهند کرد بدون اینکه این رادمردهای زندگی بالای سرشان باشند.
آرام باشید مسافران خانواده ی کایدخورده! آرام باشید و برای آرامش آنان که مانده اند دعا کنید. اینجا یک مادر و یک خواهر دلشان را به مصائب عاشورا گره زده اند و با هر مصیبتی از عاشورا، دردی از خویش را مرهم می گذارند و چشم امیدشان به زیباترین اتفاق عالم است. ظهور را می گویم. آنان چشم انتظارند تا ببینند در قصه ی رجعت چه کسانی باز خواهند گشت؟ عارف؟ غلامعلی؟ یا هر دو؟! پس تا آن روز شیرین، با شیرینی صبر بر تلخی فراق چیره خواهند شد و مردانه خواهند ایستاد. چه لذتی دارد دیدار دوباره ی عارف !