بالانویس:
هر چه کردیم راوی این ماجرا راضی به افشای نامش نشد. باور این قصه برای خودم هم سخت بود. اما یک سند ۳۷ ساله معادلات را به هم ریخت.
این روایت برای اولین بار منتشر می شود.
و قصه از آنجا شروع می شود که حسین بعد از ۳۷ سال به جبر روزگار بالاخره راضی می شود برای تعیین درصد جانبازی اش، هفت خوان رستم را طی کند. پاشنه ی کفش هایش را بالا می کشد و راه می افتد سمت بیمارستان هایی که در دوران هشت سال عاشقی، هر گاه زخمی برمی داشت، مدتی را بر تخت هایشان روزگار می گذراند.
دنبال تکه ای کاغذ از این بیمارستان به آن بیمارستان تا اینکه در بیمارستان سپاهان اصفهان سندی به دست حسین می دهند که مات و مبهوت فقط نگاهش را می دوزد به آن تکه کاغذ و جمله ای که سال های سال است روی این تکه کاغذ جا خوش کرده است و کسی از آن خبر نداشته است، حتی خودِ حسین. جمله ای که گواهِ یک اتفاق نادر و شاید بشود گفت که یک معجزه است. حسین سرش را بالا می آورد و تمامی خاطرات ۳۷ سال پیش از پیش چشمانش، تصویر به تصویر عبور می کند.
******
تصویر اول ( زخم پهلو)
هنوز صدای یا حسین(ع) رمز عملیات طریق القدس در گوشش طنین انداز است که در صبح عملیات، هُرمِ سربِ داغ گلوله ای که پهلویش را شکافته است، درد را در سرتاسر وجودش تکثیر می کند. تیربارچی عراقی که روی یک دستگاه پی ام پی مستقر است، هنوز دارد از فاصله ی بیست متری وحشیانه شلیک می کند که حسین زمین گیر می شود. زخم، زخم ساده ای نیست که بتواند با وجود آن، همراهِ رفقایش جلو برود و طعم شیرینی فتح بستان را همراه آنان بچشد.
تصویر دوم ( اعزام)
تقویم، نهم آذر ماه ۱۳۶۰ را نشان می دهد که حسین با آمبولانس به اهواز اعزام و کارهای اولیه ی درمانی آغاز می شود. در عکس های رادیولوژی از گلوله اثری نیست، اما نشانه های برخورد آن به ستون فقرات وجود دارد و همچنین تعجب پزشکان از اینکه به دلیل فاصله ی کمش با تیربار، چگونه قطع نخاع نشده است.
اما این وسط یک مشکل وجود دارد. دفع مکرر خون، به همراه ادرار و عدم پیدا شدن دلیل آن، باعث می شود که حسین برای معاینات دقیق تر پزشکان متخصص به بیمارستان آیت الله کاشانی اصفهان منتقل شود.
تصویر سوم( درد ناشناخته )
در همین روزهاست که از شهادت برادرش در همان عملیات خبردار می شود و با اینکه هنوز ده روز از بستری شدنش نگذشته است، به اصرار خود از بیمارستان ترخیص شده و به دزفول بازمی گردد.
درد کلیه ی راست، دست از سرش بر نمی دارد و دفع خون همچنان ادامه دارد، دردی که پس از ده روز، دوباره او را راهی اصفهان کرده و این بار در بیمارستان سپاهان بستری می شود.
بیش از یک ماه از بستری شدن مجدد حسین می گذرد، اما تلاش پزشکان هیچ ثمری ندارد. نه درد کاهش پیدا می کند و نه علت خونریزی کشف می شود و همین مسئله پزشکان را به بن بست می رساند و تنها حدس آنان وجود یک سنگ نسبتاً بزرگ در کلیه است.
در این بین خانم پرستاری که همه «خانم هنرمند» صدایش می کنند، پروانه وار به مجروحین رسیدگی می کند. پرستاری که خواهر شهید است و غریبی حسین در اصفهان باعث شده است که بیشتر هوایش را داشته باشد.
تصویر چهارم: ( امرالله )
حسین همچنان از درد به خود می پیچد که «امرالله گرامی[۱]» که در تخت کناری او خوابیده است رویش را بر می گرداند سمت حسین و با لهجه ی شیرین اصفهانی اش می گوید: «نگران نباش! تو قطعاً خوب می شوی و به زودی مرخص خواهی شد!»
اطمینانی که در صدای امرالله وجود دارد، کنجکاوی حسین را بر می انگیزد و با اصرارهای حسین، امرالله پرده از راز خوابی که دیده است برمی دارد و ماجرا را اینگونه تعریف می کند که: امام زمان(عج) را در خواب دیدم که خطاب به چهارنفر از مجروحین فرمودند: «برخیزید و بروید. شما خوب می شوید» من به آقا عرض کردم: «آقا بگذارید بمانند» اما ایشان مجدداً فرمودند: «اینها خوب می شوند»
امرالله اشک هایش را با پشت دستش پاک می کند و می گوید : «من از بین آن چهار مجروح فقط چهره ی تو را شناختم. » حسین که هنوز درد سراسر وجودش را فراگرفته است، بغض کرده و نگاهش در چشمان امرالله گره می خورد.
تصویر پنجم ( یک اتفاق نادر )
ششم بهمن ماه ۱۳۶۰ یعنی حدوداً دوماه از مجروحیت حسین و دست و پنجه نرم کردنش با دردی ناشناس سپری شده است. ناگهان درد در وجود حسین شدت می گیرد. جنس این درد با دردهای قبل متفاوت است. انگار کل بدنش را لای گیره گذاشته اند و دارند فشار می دهند. به سرعت خودش را به دستشویی می رساند. فریادش از درد به هوا می رود. دردی که شدتش را نمی توان به زبان آورد و در قالب واژه نمی گنجد. مرگ را پیش چشمانش به وضوح می بیند که ناگهان با کمال تعجب و در اوج ناباوری متوجه دفع شدن یک قطعه فلزی می شود و درد به یکباره آرام می شود. خوب که نگاه می کند متوجه مَرمی یک گلوله می شود.
برای خودش هم باور کردنی نیست. حالتی شبیه به شوک دارد. مگر می شود همچین اتفاقی؟! به سختی خودش را جمع و جور می کند و وارد بخش می شود. حال مناسبی ندارد که خانم هنرمند چشمش می افتد به او.
– چی شده آقا حسین! اتفاقی افتاده؟! بازم حالت بده؟! درد داری؟!
حسین که از شدت دردی که تحمل کرده است، هم نیمه نفس است و هم خیس عرق، دستش را به دیوار گرفته و آرام می گوید: «افتاد!»
– افتاد؟! بالاخره این سنگ افتاد؟!
– سنگ نبود! تیر بود!
خانم هنرمند با تعجب می پرسد:
– تیر! مگه میشه؟! شوخی می کنی؟!
و حسین مرمی گلوله را که بین دو انگشتش گرفته است، بالا می آورد و چشم های خانم هنرمند از حدقه بیرون می زند. بلافاصله می دود و دکتر را خبر می کند و دکتر وقتی چشمش به گلوله می افتد با تعجب می گوید: «غیرممکنه! اصلاً همچین چیزی امکان نداره!»
بلافاصله دوباره حسین را می فرستد رادیولوژی و دوباره عکس و آزمایش و معاینه و بررسی و وقتی دکتر دوباره چشمش به حسین می افتد در حالی که حیرت تمام وجودش را فراگرفته است، می گوید: «پسر ! تو را باید بِکُشیم و باهات امام زاده درست کنیم! »
تصویر ششم ( کرامت )
چند روز بعد حال حسین رو به بهبودی می رود و مرخص می شود. با مراجعت به دزفول و روایت قصه ای که بر او گذشته است، خیلی ها این ماجرای شگفت را چیزی شبیه معجره می دانند. در این بین آیت الله قاضی امام جمعه محبوب و مردمی دزفول از حسین می خواهد که این ماجرا را به عنوان کرامتی از امام زمان(عج) برای مردم بیان کند، اما حسین قبول نمی کند و این ماجرا به فراموشی سپرده می شود.
دکتر عباس بصیری
تصویر هفتم: ( شش سال بعد)
سال ۱۳۶۶ یعنی حدود شش سال بعد از آن ماجرای عجیب دوباره کلیه ی حسین بازی در می آورد. به آقای دکتر عباس بصیری[۲] مراجعه می کند. وقتی حسین ماجرا را برای دکتر شرح می دهد، ابتدا باور نمی کند. اما پس از چند روز دکتر در به در دنبال حسین می گردد و از او می خواهد تا اسناد پزشکی اش را مشاهده کند.
وقتی اسناد پزشکی حسین پیش چشمان دکتر قرار می گیرد، شگفت زده، دچار حیرت می شود که چنین اتفاقی چگونه رخ داده است و همین سبب شروع تحقیقات پزشکی گسترده ای برای دکتر می شود. این اتفاق نادر به عنوان یک مسئله ی پیچیده ی پزشکی توسط دکتر بصیری در کنفرانس ها و سمپوزیوم های متعددی در ایران و برخی کشورهای دیگر مثل آرژانتین مطرح شود.
******
حسین دوباره به برگه ی توی دستش نگاه می کند. بعد از ۳۷ سال هنوز جوهر خودکار به زیبایی دارد جملاتی عجیب و غریب را نمایش می دهد. دست خط و امضای خانم هنرمند است که یک جمله ی دیدنی را برای تاریخ به ثبت رسانده است. جمله ای که تمام بدن حسین را به لرزه در آورده است: « تیر از کلیه بیرون آمد. خواست خدا بود. حال عمومی بیمار عالی است. توسط دکتر مهدی(عج) شفا یافت. – هنرمند »
دست خط خانم هنرمند در پرونده پزشکی حسین
حسین در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده است دارد به این ماجرا فکر می کند که شهید امرالله گرامی آن خواب و آن راز را فقط به او گفته بود و خانم هنرمند از آن خبر نداشت. چقدر حرف های امرالله و نوشته ی خانم هنرمند به هم شباهت داشت!!!
حسین کاغذ ۳۷ ساله را برمی دارد و روی قلبش می گذارد. آرامشی سرتاسر وجودش را فرامی گیرد.
پانویس:
در فضای مجازی خیلی دنبال خانم هنرمند و سرنخی برای پیدا کردنش بودم، اما به نتیجه ای نرسیدم. او باید اهل اصفهان باشد. اگر اطلاعاتی از او پیدا کردید، خبرم کنید!
[۱]– شهید امرالله گرامی متولد ۱۳۴۱ ، فرمانده گردان امام رضا(ع) که در عملیات طریق القدس مجروح شده و پس از بهبودی دوباره راهی جبهه می شود و سرانجام در عملیات رمضان و در محور کوشک در مورخ ۷ مردادماه ۱۳۶۱ به شهادت می رسد. پیکر پاک و مطهر این شهید عزیز در گلزار شهدای اصفهان زیارتگاه عاشقان است.
[۲] – دکتر«عباس بصيري» جراح و متخصص بيماري هاي کليه و مجاري ادراري که در حال حاضر استاد دانشگاه و رييس انجمن اندويورولوژي و يورولاپاراسکوپي ايران هستند.
بسیار عالی بود
لطفا این داستان ها را بیشتر منتشر کنید
ایشالا لیاقت داشته باشیم لطف و کرم دکتر مهدی(عج) نصیب همه ما بشود