برگ اول:
در دوران موشکباران عراق، بسیاری از دزفولی ها برای این که هم در شهر بمانند و دزفول را ترک نکنند و هم برای این که در امان بمانند از موشک های ۱۲ متری عراق، مدتی را در شهرک های اطراف دزفول به سر می بردند.
مردم شهرک های اطراف هر کدام اتاقی از خانه شان را در اختیار یک خانواده قرار داده بودند و این مهمان نوازی و این مهربانی و به نوعی ایثار، خود یکی از جلوه هایی از مقاومت مردم دزفول است که تا کنون نادیده گرفته شده است. این جلوه از ایثار مردم شهرک های دزفول باید در جای خود نشان داده شود و برای مردم ایران و حتی کشورهای دیگر به نمایش گذارده شود.
مردم عزیز این شهرک ها با وجود تمامی مشکلات خودشان، بخشی از خانه و زندگی خود را بدون هیچ چشم داشتی در اختیار مردم شهر دزفول قرار می دادند تا در آرامش و امنیت بهتری روزگار بگذرانند.
این محبت و دوستی به وجود آمده باعث شد تا سال ها پس از جنگ، ارتباط صمیمی بین مردم دزفول و این شهرک ها که امروزه تمامی شان به شهر تبدیل شده اند به وجود آید و همانند خویشاوندان و اقوام و شاید هم عزیز تر، باب دید و بازدید و رفت و آمدی باز شود که هنوز که هنوز است برای بعضی ها دنباله دار است.
برگ دوم:
چند سال از جنگ را در شهرک امام بودیم. در خانه ی «حاج رحمن شاه محمدی». خانواده ای به نسبت پر جمعیت که در خانه شان برایمان به اندازه یک اتاق جا باز کرده بودند و همان یک اتاق به اندازه ی یک دنیا مهر و محبت و صمیمیت وسعت داشت. با آن که سن و سالی نداشتم، اکثر خاطرات آن روزها را به یاد دارم. از بازی کردن هایم با «احمد»و «حسین» پسرهای حاج رحمان و مابقی بچه های « لین۳»تا فِنگ بازی های توی پیاده رو های خاکی و تایر بازی های توی خیابان.
عشقم آن روزهایی بود که «دایی محمدرضا»یم و یا « سلطانعلی» پسر حاج رحمن که «سُلطُعلی» صدایش می زدیم، از جبهه بر می گشتند. می دویدیم سمت کوله هایشان تا ببینیم برایمان چه آورده اند از جبهه. چه حالی می کردیم با پوکه های تیر بار و چتر منورهایی که می آوردند برایمان و بازی هایمان از رکود در می آمد و تنوع می گرفت.
چتر منور را اولین بار «سلطانعلی» آورد. یک عروسک پلاستیکی کوچک را بست به آن و برد بالای پشت بام و انداخت پایین. چه ذوقی می کردیم من و احمد با هم و این شد بازی چند روزمان. با پوکه های کلاش سوت میزدیم و قطار پوکه های خالی تیربار را می بستیم دور کمرمان و جنگ بازی راه می انداختیم. صد جور بازی درست می کردیم با این ابزار آلاتی که از جبهه برایمان می آوردند.
«حاج رحمن» و همسرش که همه « مارسُلطُعلی » صدایش می کردند هم خیلی دوستم داشتند و محبت هایشان هیچ گاه از یادم نمی رود. مثل بچه های خودشان بودم. یک جورهایی سر سفره شان بزرگ شدم و چه روزهایی بود آن روزها . . .
برگ سوم:
داشتم توی حیاط بزرگ خانه ی حج رحمان بازی می کردم که به یک باره در خانه باز شد و تعدادی زن با جیغ و فریاد ریختند توی خانه. همه داشتند چنگ می زدند روی صورتشان. یکی شان رفت سمت باغچه ی بزرگ توی خانه ی حج رحمن و با دستش گِل برداشت و شیون کنان مالید روی سرش. این صحنه را هیچوقت فراموش نمی کنم. هیچ وقت.
وحشت کردم. دویدم سمت اتاق که دیدم مادر و خاله هایم هم دارند گریه می کنند. پرسیدم : «چی شده ؟» خاله گفت :« سُلطُعلی شهید شده!!»
در آن پنج سالگی، معنی شهادت را می فهمیدم. خُب سر و کار هر روزمان با این واژه بود. این را خوب یادم هست که می دانستم دیگر سلطانعلی را نمی شود دید. اما تمام تصاویر، عجیب در ذهنم حک شده است. چهره ی همیشه خندان سلطانعلی را. روزهایی را که سلطانعلی از جبهه برمی گشت را خوب یادم هست. آن روز را که جای ترکش کوچکی را که خورده بود توی پایش نشانم داد، یا آن روز را که با توپ شوت کرد و توپ خورد توی صورتم. آن روزهایی که من و احمد را روی موتورش می نشاند و عکس می گرفتیم و این جا مادرم هم تعجب می کند که من چطور خاطرات چهار و پنج سالگی را یادم مانده است.
تمام مراسم تشییع سلطانعلی روی شانه ی بابایم نشسته بودم و یادم هست که بابا می گفت سُلطُعلی توی آن تابوت است که روی شانه ی مردم می رود. معنی تابوت را نمی دانستم. اما این که سلطانعلی با تنی خونین توی آن باشد را می دانستم. قیامتی شده بود شهرک امام روز تشییع سلطانعلی. جمعیتی آمده بود وصف نشدنی. حتی گلزار شهدای «اسحاق ابراهیم» هم یادم مانده. با آن درخت کناری که روی تنه اش زن ها «حنا» مالیده بودند.
مزار شهید سلطانعلی شاه محمدی در گلزار شهدای اسحاق ابراهیم شهر امام
و از آن شب به بعد خانه ی «حاج رحمن» برایم طراوت همیشه را نداشت و «مارسُلطُعلی» کمتر می خندید. در و دیوار خانه انگار بغض غریبی داشت. دل و دماغ بازی کردن نداشتیم. خانه بدون سلطانعلی خیلی سوت و کور بود با آن همه جمعیتی که در وسعتش زندگی می کردند.
دیگر وقتی «سُلطُعلی» نبود، وقتی کسی مادرش را «مارسُلطُعلی» صدا می کرد، روضه می شد برایش. روضه ای که آن روزها، خیلی از مادرهای دزفولی که بنا به سنت شهر ، با نام پسر بزرگ صدایشان می زدند، تجربه کردند.
«صلی الله علیک یا اباعبدالله . . . . »
برگ چهارم:
حاج رحمن، اتاق سلطانعلی را دست نخورده و عین یک موزه نگه داشت. اتاقی که بوی سلطانعلی داشت. حتی کوله اش را. کیف پولش را و هرچه را که مربوط به سلطانعلی بود، عین جواهر نگهداری کرد.
سال های پس از جنگ سر می زدیم بهشان . سال های اولِ پس از جنگ بیشتر سر می زدیم و به مرور کمترشد این رفت و آمد، اما قطع نشد. عاشق این بودم که بروم توی اتاق سلطانعلی و خاطرات کودکی را مرور کنم. نمی دانم چرا ، اما نام سلطانعلی برایم بغض می آورد و فضای آن اتاق هم.
با این که سال ها از شهادت سلطانعلی می گذرد، اما مادرم به سبک و سیاق قدیم، هنوز مادرش را «مارسُلطُعلی» صدا می زند و توی خانواده ی ما هنوز همین نام را دارد. خودش می گوید ناراحت نمی شوم. نمی دانم بعد از شهادت سلطانعلی، اقوام و همسایه ها چگونه صدایش می زنند! شاید نام «بهروز» جای نام برادرش «سُلطُعلی» را گرفته باشد، اما برای ما هنوز یک جورهایی «سُلطُعلی» زنده است.
حتی الان که خانه شان را عوض کرده اند و هراز چند گاهی سر می زنیم خانه شان، بازهم در اتاق های خانه شان سلطانعلی حضور دارد. یک دیوار پر است از سلطانعلی و خاطراتش.
خانه ی حاج رحمن که دیوارش پر از یاد و خاطره ی سلطانعلی است
برگ آخر :
«سُلطُعلی» بخشی از تاریخ زندگی من است. شهیدی که حضورش را در کودکی درک کردم. او در همان ۱۸ سالگی خود ماند و من سال های سال است، هفته ی اول اسفند که می شود، ظهر پنجشنبه راه می افتم سمت گلزار شهدای «اسحاق ابراهیم». می دانم «مارسُلطُعلی» سالگرد شاخ شمشادش را مفصل برگزار می کند و عجیب است که هر ساله می بینیم که سوز اشک هایش بر مزار سلطانعلی بیشتر و بیشتر می شود. انگار همین الان خبر شهادت پسر را به او داده باشند و این ویژگی همه ی مادران شهداست که انگار، فقط و فقط همان یک پسر را داشته اند. نمی دانم چه سری است که داغ فرزند شهید التیام نمی یابد برای این ها.
سالگرد شهادت شهید سلطانعلی شاه محمدی – اسحاق ابراهیم – اسفند ۹۳
«حاج رحمان» هم با تمام آن هیبت و ابهتش وقتی دهانش به نام «سُلطُعلی» باز می شود، اشک حلقه می زند توی چشم هایش و این در حالی است که ۲۹ سال از شهادت شاخ شمشادشان می گذرد.
پنجشنبه ی گذشته هم رفتم «اسحاق ابراهیم» تا در سالروز شهادتش سهمی از زیارت داشته باشم. قطعه ی شهدا را برای همسان سازی به هم ریخته بودند. از تابلوها و پرچم ها و پرده ها خبری نبود. اما سلطانعلی مثل همیشه، سرجای خودش مشغول میزبانی بود. مثل همیشه سبزه و گل و عود و . . .
سالگرد شهادت شهید سلطانعلی شاه محمدی
و «مارسُلطُعلی» که لبخند به لب آمد استقبال و «حاج رحمن» که مثل همان روزها در آغوشم گرفت و مثل همیشه گفت : «این بار دیگه باید برای شام بیاین خونه . . .» و من دوباره با بغض مات سنگ قبر شدم و شروع کردم به مرور خاطرات. خاطراتی که سی سال است از ذهنم پاک نشده اند.
به بهانه ی سلطانعلی هم که شده ، هنوز سرمی زنیم به « شهر امام » و دیداری تازه می کنیم با خاطرات گذشته.
سلطانعلی بخشی از تاریخ زندگی من است که هیچ وقت پاک نمی شود.