خاطره شهدا

پیامی که شهید تازه تفحص شده فرستاد

یادی از شهید والفجر مقدماتی دزفول، «شهید عبدالعظیم اُستا»

بالانویس:

به بهانه ی زحماتی که بچه های مسجد نجفیه برای یادواره مسجد کشیدند، پرده از یک خواب بر می دارم که دوستی برایم تعریف کرده بود. این ماجرا  مربوط به سال ۷۵ است.  شاید برای برخی از دوستان اشاره ای به آن کرده باشم، اما هیچگاه نام شهید را منتشر نکرده ام.

دنبال راوی اش نباشید. راوی کاملا برای الف دزفول شناخته شده است و صادق. ببینید در روایت چه اسراری نهفته است. بخوانید و بدانید وقتی بی ریا و خالصانه برای شهدا کار می کنید، چه ثمره ای دارد! فقط باید مراقب باشیم که این ثمرات را حفظ کنیم و در پیچ و خم روزگار از دست ندهیم.

ما شما را می بینیم

پیامی که شهید تازه تفحص شده فرستاد

یادی از شهید والفجر مقدماتی دزفول، «شهید عبدالعظیم اُستا»

هر طور که قصه را بالا و پایین می کردیم جور در نمی آمد. مراسم تشییع شهدا ساعت ۹ صبح بود و شیفت ما هم صبح. سال  دوم دبیرستان بودیم. اگر مدرسه نمی رفتیم با  ناظم طرف بودیم  و اگر می رفتیم، دیگر باید بی خیال تشییع می شدیم.

همان شب قبل نشستیم و با محمد نقشه اش را کشیدیم.  قرار شد زنگ اول برویم سر کلاس و زنگ دوم از دبیرستان فِلِنگش را ببندیم و  خودمان را برسانیم به تشییع.

زنگ اول دل توی دلمان نبود. ناسلامتی بچه زرنگ های کلاس بودیم و حالا اصلاً  حواسمان به درس نبود. زنگ تفریح از شلوغی استفاده کردیم و از دبیرستان زدیم بیرون. بلافاصله تاکسی گرفتیم و خودمان را رساندیم به مراسم تشییع. من و محمد خودمان را از لابلای جمعیت رد کردیم و رساندیم به یکی از تابوت ها.

عطر شاخه های مریمِ روی تابوت در تلفیق عطر گلابی که روی آن پاشیده بودند تا اعماق جانم نفوذ کرد و شروع کردم به گریه کردن، بدون اینکه اسم روی تابوت را بخوانم. نام و نشان صاحبش  مهم نبود. مهم این بود که گوش شنوایی پیدا کرده بودم برای درددل کردن. استخوان و پلاکی بازگشته از کاروانی که درد نرسیدن به آن بدجوری  هواییم کرده بود.

استرس فرارکردن از مدرسه را فراموش کردم. عین سریش خودم را به گوشه ی تابوت چسبانده بودم و شروع کردم به حرف زدن. یکی دو سالی می شد که در مسجد واحد شهدا را راه انداخته بودیم و شبانه روزمان شده بودند شهدا.

در آن سن و سال نوجوانی، گمان می کردیم خیلی کارهای بزرگی برای شهدا کرده ایم و انتظارمان این بود که ما هم برسیم بهشان و راهی برایمان به آسمان بازکنند، غافل از اینکه قانون پرواز پیچیده تر از آنی بود که ما گمان می کردیم.

کاریش نمی شد کرد. نوجوانی بود و سادگی و صفای خودش.

زبانم بدجوری به گله و شکایت باز شده بود: «خوش بحالتون شده دیگه! رفتین و برا خودتون جا خوش کردین اون بالا و به ماها مَحَل نمیذارین! نگاهمون نمی کنین! اصلاً نمی دونیم شما ها ما رو می بینین یا نه؟ دوستمون دارین یا نه؟ این همه داریم واسه شما کار می کنیم، اصلاً انگار نه انگار! سراغی ازمون نمی گیرین!»

لابلای همین حرفها و اشک ریختن ها بود که با فشار جمعیت از زیر تابوت پرت شدم بیرون . پیراهنم از شدت عرق چسبیده بود به تنم. سرم را بالا آوردم و تازه متوجه نام شهیدی شدم که تا کنون زیر تابوتش زار می زدم.

روی تابوت نوشته شده بود: «شهید عبدالعظیم اُستا – والفجر مقدماتی» کمی جلوتر،  عکس شهید لابلای تاج گل داشت به دوردست ها نگاه می کرد. با موها و ریش پُرپشت ، پر از جذبه و صلابت.

با دیدن تصویرش انگار دوباره سر درد دلهایم باز شده باشد، خودم را بین آدم های زیر تابوت جا کردم و باز هم روز از نو و روزی از نو!

تا بهشت علی آش همین آش بود و کاسه همین کاسه!

به ساعتم نگاه کردم. وقت نداشتیم که برای تدفین بمانیم. باید طبق نقشه جوری به مدرسه می رفتیم که زنگ تفریح دوم را زده باشند. باید لابلای آن همه جمعیت محمد را پیدا می کردم. چند دقیقه ای طول کشید. سرخی چشم های ورم کرده محمد هم گویای این بود که ماجرایی شبیه من بر او گذشته است.

چشمم افتاد به یکی از بچه های مسجد که با موتورش  آمده بود. قصه در رفتن از مدرسه را برایش گفتم و او هم شد ناجی ما و تا مدرسه رساندمان. همه چیز به خوبی پیش رفته بود، زنگ تفریح بود و یواشکی وارد دبیرستان شدیم و شتردیدی ندیدی!

شب، همه اش داشتم به لحظات تشییع فکر می کردم!  به اینکه این جاده ی دوست داشتن  ما و شهدا، یک طرفه است یا دو طرفه! اینکه آیا آنها هم ما را می بینند و دوستمان دارند یانه! اشک توی چشمانم حلقه زده بود که خوابم گرفت.

شهید عبدالعظیم اُستا

تابوت شهید روی زمین بود و من و محمد زانو زده بودیم کنار تابوت. دست ها و گونه هایمان را گذاشته بودیم روی تابوت و می گریستیم. یک لحظه سرم را بلند کردم. همه ی تصاویر و آدم ها سیاه و سفید بودند و فقط تابوتِ سه رنگی که کنارش بودیم رنگی بود. محمد هم همین موضوع را متوجه شده بود. هنوز در حیرت فضای خاکستری اطراف بودیم که دو دست از درون تابوت پرچم را کنار زد و جوانی خوش سیما و نورانی با موها و ریش های پرپشت و کاملاً نورانی از داخل تابوت نیم خیز شد.

وحشت کردم. حال و روز محمد دقیقا شبیه من بود. خواستم فریاد بزنم که آن جوان انگشت اشاره اش را روبروی لب ها و بینی اش گرفت و گفت: «ساکت! کسی جز شما مرا نمی بیند!»

صدایش کمی آرامم کرد، اما هنوز عین بید می لرزیدم. راست می گفت. مردم همه مشغول حرف زدن بودند و کسی متوجه او نبود. از درون تابوت بلند شد. چهارشانه بود و قد بلند. شال سبزی هم دور گردنش انداخته بود. لباسهای خاکی و پوتین هایی که از سیاهی برق می زد.

هیچ کس متوجه او نبود. فقط من و محمد بودیم که زبانمان از حیرت بند آمده بود. عجب نوری از سرتا پایش ساطع می شد. آنقدر قد بلند می زد که سرم را برای دیدنش بالا آوردم.

حس کردم یک جایی او را دیده ام.  لبخند می زد. نه! از لبخند فراتر. انگار داشت می خندید. گفت: «چتونه؟! چرا گریه می کنید! »

سر من و محمد را با دو دستش گرفت و چسباند به سینه اش. بوی عطر تا اعماق شُش هایم رفت. عطر عجیبی بود. چیزی شبیه به تلفیق عطر مریم و گلاب که صبح روی تابوت شهید به مشامم رسیده بود. اما خیلی خوش بوتر  و دلنوازتر. دوست داشتم تا ابد سرم روی سینه اش بماند.

شروع کردم به گریه کردن و لابلای بغض حرف زدن. همان حرف های صبح را که زیر تابوت آن شهید گفته بودم، دوباره عین نوار تکرار کردم. سرم را بالا آوردم تا دوباره چهره اش را ببینم. هنوز داشت می خندید!

دستش را بین موهایم کشید و با آرامشی که در کلامش موج می زد، گفت: «گریه نکنید! ما ، هم شما را می بینیم و هم دوستتان داریم!»

انگار آن آرامش از کلامش ریخت روی دلم. چه ثانیه های خوشی بود. گریه ام شدید تر شد، اما دیگر جنسش از جنس شکوِه نبود. نمی دانم شاید از جنس شوق بود.

دوباره نگاهش کردم. لبخندش از لابلای آن ریش پرپشت دیدنی تر بود. ناگهان یاد مراسم تشییع صبح افتادم. یاد آن عکس!

عکسی که روبروی تابوت بین حلقه ی گل به دوردست ها خیره بود. خودش بود. خیلی جوان تر و  زیباتر از آن عکس. خودش بود. شک نداشتم!  سعی کردم نوشته ی روی تابوت را به یاد بیاورم.  هنوز نام « عبدالعظیم اُستا» در ذهنم نقش نبسته بود که آرام من و محمد را رها کرد و لابلای جمعیت گم شد.

هنوز در اوج تحیر بودم که از خواب بیدار شدم. صدایش انگار در فضای کوچک اتاق طنین انداز بود: « ما ، هم شما را می بینیم و هم دوستتان داریم!» اشک هایم ناخودآگاه می بارید و اتاق از صدای گریه ام لبریز شد.

شهید  عبدالعظیم در  سال ۱۳۶۱ در عملیات والفجرمقدماتی جاویدالاثر گردید و پیکر پاک ایشان در سال ۱۳۷۵ به میهن بازگشت. مزار مطهر این شهید عزیز در گلزاربهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است.

‫۳ دیدگاه ها

  1. سلام
    خیلی خوب بود احسنت همیشه بنویس
    از شهدا و از شهادت!
    با اینکه یکبار این خاطره را قبلا خوانده بودم ولی انگار تازه دارم میخوانم.
    شهید عظیم استا را چون میشناختم دورادور
    از بچه‌های گردان عمار بود و از بچه‌های جنوب شهر
    ولی در پادگان و یا مراسم مشترک و در ایام زمان جنگ با بچه‌ها ی قدیمی که از جنوب شهر دوست بودم او را میدیدم.
    خیلی قامت استوار و چهره‌ایکه همیشه لبخندی ملیح به لب داشت.
    راستش به کلی از خاطرم رفته بود و نمیدانستم که چه زمانی جسمش و فیزیکش از میان ما رفته و به جاودانگی پیوسته. یا اینکه ما رفته ایم و او مانده است!
    خدا رحمتش کند و رحمت اموات شما که ما را در این فضا می برید و می آورید!

  2. سلام
    خیلی خوب بود احسنت همیشه بنویس
    از شهدا و از شهادت!
    با اینکه یکبار این خاطره را قبلا خوانده بودم ولی انگار تازه دارم میخوانم.
    شهید عظیم استا را چون میشناختم دورادور
    از بچه‌های گردان عمار بود و از بچه‌های جنوب شهر
    ولی در پادگان و یا مراسم مشترک و در ایام زمان جنگ با بچه‌ها ی قدیمی که از جنوب شهر دوست بودم او را میدیدم.
    خیلی قامت استوار و چهره‌ایکه همیشه لبخندی ملیح به لب داشت.
    راستش به کلی از خاطرم رفته بود و نمیدانستم که چه زمانی جسمش و فیزیکش از میان ما رفته و به جاودانگی پیوسته. یا اینکه ما رفته ایم و او مانده است!
    خدا رحمتش کند و رحمت اموات شما که ما را در این فضا می برید و می آورید !!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا