آن روز که دبیر فیزیک گریه کرد
یادی از 4 شهید امدادگر کمیته امداد امام خمینی(ره) دزفول
صدای زنگ بلند شد. فیزیک داشتیم با آقای اسفنده. دبیر خوبی بود و بچه ها عاشق اخلاق و مرامش بودند. همین باعث شده بود که آن ۴۴ نفری که به جرم دهه شصتی بودن تپانده بودند توی یک کلاس، آن هم سوم ریاضی دبیرستان، با او کنار بیایند و مثل خیلی معلم های دیگر از کلاس فراری اش ندهند.
آقای اسفنده اول معلم اخلاق بود بعد معلم فیزیک. همیشه لابلای درس برایمان حرف هایی می زد که از جنس فیزیک نبود. متا فیزیک بود. همیشه انگشت اشاره اش به سمت نورانی جاده بود که راه را پیدا کنیم.
آن روز وقتی وارد کلاس شد، معلوم بود حال و روز مناسبی ندارد. بِر و بِر به هم نگاه می کردیم و چهره ی غمگین آقای اسفنده شده بود علامت تعجبی که بالای سرمان روشن و خاموش می شد.
کتاب هایش را گذاشت روی میز و روی سکوی کلاس شروع کرد به قدم زدن. چند نفس عمیق کشید و با حسرت بازدمش را رو به تخته سیاه بیرون داد. انگار می خواست حرفی بزند، اما داشت جملات را توی ذهنش سبک و سنگین می کرد. کلاس بر خلاف همیشه سکوت محض شده بود.
گچ را برداشت و دوباره گذاشت لبه ی تخته سیاه. برگشت به سمت ما و گفت: «عجب دنیایی شده؟! به هیچی اش نمیشه دل خوش کرد! به هیچی اش نمیشه دل بست، حتی آدماش! همین پنجشنبه گذشته تو شهیدآباد دیدمش و باهاش حرف زدم و الان بهم خبر دادن که …»
تابلو بود که بغض، قطار واژه هایش را از ریل خارج کرد. حجت پرسید: «چی شده آقا!»
سیبک گلوی آقای اسفنده چند بار بالا و پایین رفت و پشت دستش را کشید به گوشه چشم راستش و گفت: « یکی از رفیقام امروز شهید شد! »
انگار بچه های کلاس را زدند به برق ۲۲۰ ولت. شهید شدن آن هم بهمن ماه سال ۱۳۷۶؟! حالا اگر می گفت پیکر یکی از رفقای شهیدم را پیدا کرده اند راحت قبول می کردیم. چون آن روزها مدام از مناطق عملیاتی استخوان و پلاک شهدا برمی گشت و بر شانه های شهر می رفت تا شهیدآباد و بهشت علی. اما فعلی که آقای اسفنده برای شهادت استفاده کرد، زمان حال بود، نه ماضی.
خودش ادامه داد: «از بچه های کمیته امداد بود! سعید رشاد! خیلی بچه ی ماهی بود. آروم و بی آزار! همیشه خیرش به مردم می رسید! همین پنجشنبه اتفاقی دیدمش با پسر کوچولوش! با هم حرف زدیم! ظاهرا امروز برای بازدید مناطق عملیاتی رفتن و اونجا یه مین منفجر شده. هم خودش شهید شده و هم چند تا دیگه از بچه های کمیته امداد شهید و زخمی شدن!»
و بعد شروع کرد در مورد شهید شدن و مقام شهادت حرف زدن. اینکه آدم اگر لیاقتشو پیدا کنه، خدا، خودش راه شهادت رو براش باز می کنه. آن روز از فیزیک چیزی نفهمیدیم، اما بازهم حرف های متافیزیکی آقای اسفنده دلبری می کرد.
زنگ خانه که خورد، محمد بلافاصله آمار ماجرا را از بابایش که کارمند بنیاد شهید بود، گرفت. حاج علی گفت: « تعدادی از بچه های کمیته امداد دزفول که برای بازدید از منطقه ی عملیاتی فتح المبین به غرب کرخه رفته بودند، در اثر انفجار یک مین والمر به جا مانده از دوران دفاع مقدس شهید و زخمی شده اند.» با اینکه آن روزها از پیامک و شبکه های اجتماعی خبری نبود، اما خبرش به سرعت در شهر پیچید.
فردای آن روز چهارتابوت روی شانه های مردم ، پرچم پیچ شده می رفت سمت گلزارهای شهدا. روی یکیشان نوشته شده بود: «شهید سعید رشاد!» و روی دیگر تابوت ها نام «شهید حسن کاهوکار»، «حمید لیاقت مهر » و « شهید علیرضا قبیتی زاده» نقش بسته بود.
جوانانی که عرض عمرشان از طول عمرشان خیلی فراتر بود. آنانکه ثانیه های عمرشان را گذاشته بودند برای خدمت رسانی و امدادگری به خانواده های نیازمند. آنانکه خستگی ناپذیر از بشارتِ «کار برای خدا خستگی ندارد» دوندگی می کردند تا سایه ای برای خانواده ای بی سرپرست بسازند و رمقی باشند برای آدم های از پای افتاده و جوششی از امید در شریان هایی که از رزق دنیا سهمی ناچیز داشتند.
امدادگرانی که با آنکه برخی هاشان سال ها هم در میادین عاشقی هشت ساله جنگیده بودند، اما در میدان جهادی دیگر به آرزو و مقصد و مأوای خویش رسیدند. در میدان کار خالصانه و خدمت بی ریا به خلق الله.
تصاویر آن تشییع با شکوه خوب در خاطرم نقش بسته است و فوج فوج آدم هایی که پشت تابوت ها زار می زدند و معلوم بود از مددجویان کمیته امداد هستند. زن ها چه مویه ای می کردند در فراق و مردها چقدر راه رفتنشان شبیه آدم های کمر شکسته بود.
این روزها که به بهانه ی سیل، حرف امداد و امدادگری داغ است و خداوند دست وحدت مردم را دوباره در دست هم نهاده است و همه جوانان شده اند امدادگر برای آنان که در مشقت گرفتارند، یاد شهدای امدادگر کمیته امداد دزفول افتادم.
یاد حسن کاهوکار، یاد سعید رشاد، حمید لیاقت مهر و علیرضا قبیتی زاده و یاد جمله ی بی نظیر شهید آوینی. او که در جواب رفیقی که گفته بود باب شهادت بسته است چه زیبا پاسخ داده بود که « شهادت لباس تکسایزی است که باید تن آدم به اندازه آن در آید، هر وقت به سایز این لباس تک سایز درآمدی، پرواز میکنی، مطمئن باش! »
یاد همه ی شهدا بخیر. یاد شهدای کمیته ی امداد امام خمینی(ره) دزفول بخیر. یاد تمام آنان که پریشان شدند برای آسایش امروز ما.
خداوند به همه ی آنانکه در مسیر امداد و دستگیری خلق الله قدم می زنند ، طول عمر با عزت عنایت کند و سربازی در رکاب یار را نصیبشان کند.
سلام و عرض ادب خدمت شما
جناب اسفنده در سال ۷۵ معلم فیزیک بنده در پایگاه وحدتی دزفول بودند ،
حقیقت ظهری نشسته بودم و دلتنگ اون وقتا شدم
یه لحظه یاد جناب اسفنده افتادم
یه سرچ تو نت زدم به نام آقای اسفنده
صفحه شما با این خاطره رو دیدم
آقای اسفنده مردی بسیار شریف ، با احساس، و روحانی بودند
همیشه به یادشون هستم
سلام بنده رو از تبریز به ایشون برسونید
آقای اسفنده مرد بزرگی است
بسیار شفاف و زلال و دوست داشتنی
سلام ،
من از بچه های پایگاه دزفول بودم که در آزمون دبیرستان نمونه مردمی طالقانی در سال ۷۶ قبول شده بودم سال ۷۶ اقای اسفنده دبیر فیزیک ما در دبیرستان طالقانی بود سال اول دبیرستان با ایشون فیزیک داشتیم آدم خوبی بود سال دوم اقای پیرزاد دبیر فیزیک بود و سال سوم دبیرستان اقای مصطفی خالقی فیزیک به ما درس میداد که اتفاقا پسرش مهدی خالقی هم هم کلاس ما بود
بله
ما هم همان حوالی دانش آموز طالقانی بودیم
سلام دوست عزیز
برای منم امروز تو مترو همین اتفاق افتاد،
در حافظه ضعیف من اسم تک و توک معلم و دبیر و استاد باقی مونده و آقای اسفنده…. آقای اسفنده….
دوس دارم یبار دیگه ببینم و دستشو ببوسم
برای تمام اخلاقای خوبش، برای درس سنگینی که با شیرینی تدریسش آسون شده بود، برای صحبتاش بین درس که به اندازه درسش مهم و شیرین بودن،
به واقع من الان از فیزیک چیزی یادم نمونده ولی تک تک حرفای پدرانشون یادمن
آقای اسفنده هرجا هستی سالم و خوشبخت باشی ایشالا ❤️
هرکی از ایشون شماره ای داره بذاره خیلی ثواب داره
شماره اش رو ندارم . اما پیدا کردنش کاری نداره . . .