تاریخ‌نگاریدل‌نوشته‌ها

بهترین هدیه ، بهترین بابای دنیا

به بهانه ی روز پدر

چشم­هایش را بی­ هدف بین ویترین مغازه­ ها می­چرخاند و نگاهش را بدون اینکه دنبال چیز خاصی باشد در بین رنگارنگ اجناس می ­دواند. شلوغی آزارش می­داد. آدم­ هایی که نگاهشان میان ویترین­ ها بود و حرکتشان به سمت جلو، یا پایش را له می­کردند و یا تنه ­اش می­زدند. چادرش را محکم­تر در دست فشرد. بوی تند ادکلن­ ها در هم ادغام شده بود و ثمره­ اش بویی بود که سرش را به سمت گیج رفتن هدایت می­کرد. احساس کرد چشم­ هایش همه آن رنگارنگ را سیاه می­بیند. قایقی شده بود در دست امواج.

می­خواست قدم­ هایش را تندتر بردارد تا هرچه زودتر از این شلوغی و ترافیک آدم­ ها خودش را خلاص کند. زیر لب مدام خودش را ملامت می­کرد که چرا توی این گرمای طاقت فرسا از خانه زده است بیرون.

اهل بازار آمدن نبود. از همان کودکیش. از همان روزهایی که خاطراتش هم هنوز برایش گنگ و مبهم هستند. از همان روزهایی که هنوز که هنوز است دوست ندارد بیاد بیاورد.

در امتزاج لبخندها و اخم­ ها، اسکناس­­ ها بود که از کیف­ ها درمی­ آمد و دست­های خالی تند و تند پر می­شد.

یاد شب­های عید افتاد. یاد شور و شلوغی خیابان­ ها در آن شب­های سال نو. یاد خریدهای شب عید.

فضا همان فضا بود.

فقط از ماهی قرمز خبری نبود و از کودکانی که به زور لبه چادر مادر را می­ کشیدند به سمت مغازه ای خاص  که یا توپ داشت یا عروسک.

اصلا دوست نداشت به آن روزها فکر کند.

نه به توپ ، نه به عروسک.

از هر دو متنفربود.

شاید برای همین بود که هرگاه دختربچه ­ای را می­دید که بهانه عروسک می­ گیرد، انگار کل وجودش را آتش می زدند.

هر گاه در دست کودکی توپ می­دید ، انگار کل دنیا دور سرش می گشت.

دوباره تصویر همان واقعه جلودیدگانش نقش می بست.

آن واقعه شوم.

آن صدای مهیب. آن انفجار که هستی­ اش را از او گرفت.

سرش گیج رفت. سعی می­ کرد خودش را کنترل کند بین آن همه آدم زمین نخورد.

اما . . .

زنگ در به صدا درآمد. بدو رفت در را باز کرد. بابا بود. تازه از جبهه آمده بود. با یک توپ سه رنگ زیبا که برای محمد خریده بود. صدای مادر بود که : « فاطمه ! کیه مامان ؟ مامان بیا عروسکت . . . » هنوز مادر واژه عروسک را کامل تلفظ نکرده بود که صدایی مهیب برخاست و همه چیز سیاه شد.

چشم که باز کرد فقط تصویر خانه­ شان را دید که بیشتر شبیه یک تپه از خاک و آجر بود.

عروسکش را دید در دستهای مادر .

 اما گیسوهای عروسک دیگر طلایی و شانه خورده نبود . پریشان بود و قرمز.

توپ کنار حوض افتاده بود . بابا هم . محمد هم . . .

زن همسایه بود که او را بغل کرده بود و از واقعه دور می گرد.

توپ . . . عروسک . . . توپ . . . عروسک. . .

در آن شلوغی و ازدحام آدم­ها ،زمین خورد .

همه مردم دور و برش جمع شدند.

زن­ها سعی کردند او را به کنج مغازه ای ببرند .

یکی می گفت آب قند . . .

دیگری می­گفت شاید برایش ضرر داشته باشد . . .

صداها برایش مبهم بود . . .

و زیر لب مدام می گفت : توپ . .  عروسک . . .

یک دفعه به خودش آمد .

زنی مدام به صورتش آب خنک می پاشید.

چشم باز کرد .

ممنونم. . .خوبم . . .  بهترم .

سرپا شد.

مردم کمی دور و برش را خلوت کردند.

از مغازه بیرون آمد.

رفت آنطرف خیابان .

تاکسی . . . دربست .

راننده از شنیدن واژه دربست سریع ترمز کرد. ماشین پشت سری سپر به سپرش ایستاد.

راننده ماشین عقبی سرش را از پنجره درآورد و . . .  بگذریم.

به راننده گفت : شهید آباد.

راننده ابروهایش را به تعجب بالا انداخت.

نمی دانست چند دقیقه گذشت که خودش را بالای مزار بابا دید. مادر کمی آنطرف­تر بود و محمد هم.

کیفش را باز گرد.

قرآن را درآورد و شروع کرد به زمزمه کردن . . .

بای ذنب قتلت . . .

اشک­هایش با خاک های سنگ مزار بابا مخلوط می شد.

نگاهی به مادر . . . نگاهی به بابا و نگاهی به محمد . . .

کمی آب آورد و ریخت در گلدانی که چند هفته پیش، روز مادر ، برای مادرش آورده بود.

خم شد.

زانو زد.

سنگ مزار بابا را بوسید.

بابا جان کل بازار را گشتم و چیزی برایت پیدا نکردم.

شاید این بوسه تمامی عشقم باشد به تو .

به تویی که از من خواستی سرم را بالا بگیرم بدون اینکه بالای سرم باشی.

بابای عزیزم روزت مبارک.

( یاد و خاطره تمامی پدرهای آسمانی و نیزتمامی رادمردانی که روزی جان را نثار سربلندی سرزمینشان کردند و اگر امروز بودند ، بهترین پدرهای دنیا بودند، گرامی باد )

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا