تقدیر این بود زنده بمانم! با چهارگلوله و دو تیر خلاص!
روایت حیرت آلود و شگفت انگیز «امیر اُستا»از غواصان گردان عمار دزفول
بالانویس:
اولین بار چند سال پیش روایت حاج امیر را از زبان خودش در گردهمایی گردان عمار شنیدم. بعدها توفیقی بود که برای مستند آقای اردستانی او را جلوی دوربین نشاندیم و او مفصل روایتش را برای تاریخ تعریف کرد. متن زیر روایت آن شب طوفانی و دردآلود کربلای ۴ است که تا ابد از یاد حاج امیر نخواهد رفت.
در نهایت حیرت و شگفتی بخوانید.
تقدیر این بود زنده بمانم! با چهارگلوله و دو تیر خلاص!
روایت حیرت آلود و شگفت انگیز «امیر اُستا»از غواصان گردان عمار دزفول
بعداز اینکه از سالن فرودگاه آبادان به جزیزه مینو و خانه های کنارِ اروند رفتیم،همانجا نمازخوانده،شام خوردیم و از همدیگر حالیت طلبیدیم، وبطرف ساحل اروندرفته ،همانجا مستقرشدیم.
آنشب هواخیلی سرد بود. علیرغم هوای سردِ زمستانی،همه باشور واشتیاق زیاد ،آماده ومنتظرفرمان عملیات بودند. قبل از رفتن داخل آب، نیروهای غواص ،باطنابی که هرقسمت ازآن، دست یک نفر بود بهم وصل شده بودند ، تا درآب ،بصورت یک خط شده واز هم جدا نشوند!!!
خط عراق کاملاً آرام بود و همین سکوتشان ، برایمان معنا دار بود.
هیچ صدای تیراندازی به گوش نمی رسید. انگار منتطرمان بودند! زمانیکه دستور حرکت به مادادند وبه طرف خط عراق به آب زدیم، بچه ها،یک سرطناب بدست،درحال فین زدن به طرف خط عراق حرکت می کردند.
آنشب، آب اروند، مد کامل بود وآب کاملاً بالا آمده بود. من جزء نفرات آخر بودم. موقعی که به وسط اروند رسیدیم، از سمت راست ما، درگیری شروع شد.
درحالیکه ما وسط آب بودیم وهنوز خیلی مانده بود تا به خاکریز عراق برسیم، یکدفعه آسمان منطقه پرشد از منورهایی که هواپیماهای عراقی بالای سرمان می ریختند.
مشخض بود،عراقی هاآماده بودند! آنشب منطقه رامثل روز روشن کرده بودند وتیربار های عراقی بطرفمان درحال شلیک بودند.از تیربارهای ضدهوایی گرفته تا تیربارهای کلاش ، از همه طرف به ماشلیک می شد. ماهم سرعتمان رابیشتر کرده،سریع فین می زدیم تازودتر به خط عراق برسیم و برای اینکه تیر نخوریم دائماً می بایست سرمان را زیر آب می کردیم که همین کار باعث می شد دریک خط و بطورمنظم حرکت نکنیم.
با این وجود، هیچ یک از بچهها ، به عقب نگاه نمی کرد. فقط هدفمان روبه جلو و رسیدن به خاکریز عراق وگرفتن آن بود. نمیدانم ، با بارنی از تیرهایی که به طرفمان میآمد، کسی تیر خورد یا نه؟! بهرحال خودمان را به موانع خورشیدی رساندیم و درزیر آن رگبار ها که از هر
نقطه ای به طرف ما می امد، موانع را کنارزدیم وفین ها را از پایمان درآوردیم .
من، فین هایم را روی یکی از خورشیدی ها گذاشتم تا بعداز عملیات بتوانم پیدایشان کنم، چون بما گفته بودند.لباسهای غواصی خیلی گران هستند.
وقتی که خورشیدی ها راکنار زدیم، نوبت به سیم خاردارهای توپی رسید وچون فرصتی نبود که آنها راببریم ومعبری درست کنیم، لذا بچهها روی آنها خوابیدند و بقیه از روی بدن آنها رفتند.
پس از آن به سیم خاردارهای فرشی رسیدیم وبچه ها ازروی آنها سینه خیز می بایست عبور می کردند، در آن موقع که ما از این موانع عبور می کردیم، تیربارهای عراق از هرطرف به ما شلیک می کردند که همان جا خیلی از بچهها شهید وزخمی شدند. من هم درحال حرکت بودم که یکی از فرمانده دسته ها به من گفت: « امیر! برو داخل معبر، ببین کسی جانمونده باشه!»
من دوباره روی همان سیم خاردارها سینه خیز به طرف معبر رفتم که حسنعلی دوبری رادیدم دنبال بچه ها می گشت. با آن صورت همیشه خندان تا مرا دید خوشحال شد و گفت آقای اُستا، از کجا باید بروم!؟ من مسیر رابه او نشان دادم وگفتم: « توبرو! اگر کسی دیگه نبود میام دنبالت!»
حسنعلی رفت ومن هم چون کسی راندیدم دنبالش رفتم. ازهمه طرف به ما شلیک می شد. صدای تیرها که از بغلم رد می شدند را می شنیدم. وقتی که به حسنعلی دوبری رسیدم، دیدم افتاده روی سیم خاردارهای فرشی وشهید شده! با آن گلوله هایی که به طرفم می آمد، نتوانستم بلندش کنم.
کمی که جلوتر رفتم ، داخل سیم خاردارهای فرشی گیر کردم! درحالیکه به سمتِ جلو خودم را می کشاندم، یکدفعه انگار یک تکه چوبِ سنگین، محکم به سرم خورد. قدری دقت کردم و متوجه کردم که یک گلوله کمانه کرده و به سرم خورده است. سرم درد می کرد، اما هر طور که بود خودم را از سیم خاردارها رها کردم و به طرف بچهها رفتم.
به نی های کنار رودخانه رسیدم. می خواستم اسلحه ام رابردارم وبه جلو بروم ،که دیدم اسلحه ام نیست. یادم آمد وقتی که داخل سیم خاردارها گیر کرده بودم، کیسه ای که اسلحه ام داخلش بود،پاره بود. فهمیدم اسلحه ام از درون کیسه افتاده است. (این کیسه برای محافظت از اسلحه بود که گل ولای داخلش نرود) لذاچون اسلحه ای نداشتم ، یکی از نارنجک هایم رابردشتم که به طرف خط عراق بروم، که تیر دوم به بازوی چپ ام خورد و نارنجک از دستم افتاد و درهمان موقع دیدم دونفر از داخل نی ها به من نزدیک شدند.
آن دونفر،احمد حلمی وعبدالمحمد قاسمی بودند.احمدگفت: « من زخمی شده ام!» گفتم:« من هم زخمی شده ام». قاسمی هم گفت:« منم زخمی شدم!»
هرسه نفرمان تقریباً کنارهم بودیم . از دو سه متری، صدای یکی از بچه ها بگوشم رسید که داشت جان می داد. نزدیکش شدم. دیدم علی سعد است!
ما داخل یک قتلگاه ۱۰ متر در ۱۰متری وجلوی تیربارها ونارنجک های عراقیها که بطرفمان پرتاب می کردند گیرافتاده بودیم وبا کوچکترین صدا، گلوله بودکه به طرفمان شلیک می شد!
بعد از چند لحظه، صدای علی سعد قطع شد. ما سه نفر برای اینکه کمتر تیربخوریم. سرمان را داخل گل ولای کردیم که ناگهان دوباره دوتیر یکی به سینه ودیگری به پهلویم خورد و من همانجا بیهوش شدم.
به گفته یکی از دوستان که خودش هم زخمی شده بود ومی خواست به عقب برود، مرا می بیند. به خیال اینکه شهید شده ام ،پیشانیم را می بوسد وبه عقب می رود!
خودم نمی دانم چقدر بیهوش بودم ، ولی وقتی که به هوش آمدم دیدم احمد حلمی وعبدالمحمد قاسمی، هردو شهید شده اند. شهید قاسمی تقریباً بیشتر بدنش زیر گل ولای بود و پیکرشهید احمد حلمی کنارش افتاده بود.
کاری از دستم برنمی آمد. هنوز از طرف عراق تیر میآمد، ولی نسبت به قبل، کمتر شده بود. نمی دانستم چه کار کنم؟ چهارتا تیر خورده بودم! درد امانم راگرفته بود، که ناگهان تقی زارع را دیدم که می خواست به عقب برود. صدایش کردم واز اوخواستم مرا باخودبه عقب ببرد! ولی گفت اگر باهم برویم مارا می بینند وبه ماشلیک می کنند. دیدم راست میگوید.گفتم پس دستم راببند!
گفت با چه ببندم؟ چیزی ندارم! گفتم با طناب چراغ قوه ات!
هرطوربود بالای بازویم رابست ورفت. دیگر کسی اطرافم نبود. بچه ها یاشهید شده بودند ویا زخمی! پشت سرم اروند بود. ولی با آن تیرهایی که خورده بودم، نمی توانستم به عقب بروم. باخودم گفتم بروم بطرف خط عراق! دیدم ممکن است اسیرشوم!
تمام سروصورتم گل ولای بود! جایی را بدرستی نمی دیدم!چیزی هم نبودکه گل ولای را ازصورتم پاک کنم. یکدفعه نگاهی به پیکرشهید حلمی کردم باآن موهای فرفری!
شهید احمد حلمی
کلاهش رادرآوردم وصورتم را باموهایش پاک کردم و بطرف خاکریز عراق رفتم! البته خاکریز نبود. یک دیوار بلوکی به اندازی دو تاسه متر، که سنگری روی آن بود. وقتی که به دیوار بلوکی، یاهمان خط دشمن رسیدم کمی سمت راست رفتم ویک بریدگی دیدم که فکر کنم محل اصابت کلوله تانک بود. رفتم بالا و وقتی که داخل خط عراق رسیدم کسی آنجا نبود. سینه خیز و چهار دست و پا، ده ـ پانزده متر، جلوتررفتم تا به جاده پشت خاکریزعراق رسیدم که یکدفعه از داخل نخلستان به من تیراندازی شد! من پشت جاده خوابیدم وباصدای بلند گفتم:« اَنا اسیر! انا اسیر!» ولی آنها پشت سرهم به من تیراندازی می کردند و من دوباره فریاد زدم: :« اَنا اسیر! اَنا اسیر!»
وقتی که دیدند به جز من کسی نیست، آمدند بالای سرم! دونفر بودند! تابالای سرم رسیدند،محکم زدند به صورت وشکم وپاهایم. بعد کمی باهم حرف زدند. گفتم شاید می خواهندمرا اسیرکنند. ولی تا سرم رابلند کردم که ببینم چه می خواهند بکنند، یکی ازآنها اسلحه را،
بطرفم گرفت و به من تیراندازی کرد! قصدش این بودکه گلوله به سرم بخورد، ولی ناخودآگاه سرم راکه بلند کردم، گلوله اولی به فک و دومی به سینه ام خورد که بلافاصله بیهوش شدم!
وقتی که به هوش آمدم کسی رابالای سرم ندیدم! عراقیها ازروی آب از ما تلفات می گرفتند. چون میدانستند ما خط اول را می گیریم،بخاطراینکه بیشتر از ماتلفات بگیرند وخودشان هم کمتر تلفات بدهند ،پنچاه متربه عقب رفتند و ازآنجا به ما تیراندازی می کردند.
من از همان جایی که آمدم برگشتم. حالا شش گلوله خورده بودم. تمام دندانهایم با لثه کچ شده و فک پایین از فک بالا جدا شده بود و با دو گلوله ای که به سینه ام خورده بود به سختی نفس می کشیدم.
امیر استا – نفر دوم از راست
دوباره آمدم کنار ِشهید حلمی وشهید قاسمی! از آنجا به طرف معبر حرکت کردم. آنجا پیکر شهیدمجید انبری و شهید حسنعلی دوبری را دیدم. دردِ شدیدی داشتم! فقط به فکر این بودم که به طرفِ آب بروم وبتوانم بدن نیمه جانم رابه آنطرف آب برسانم. لذا بطرف خورشیدی ها رفتم. همانجایی که فین هایم را گذاشته بودم!
فین ها را پیدا کردم، ولی آب اروند جزر کامل شده بود و باید حدود صد متر داخل باتلاق ِکنار رودخانه،سینه خیز می رفتم تا به آب می رسیدم. بایک دست برایم سخت بود! ولی هرطوری بود رسیدم.
نمی دانم ساعت چند بود؟ ولی هنوز هوا تاریک بود و منورها همه جا راروشن کرده بودند. اول دست وصورتم را شستم. بعد پایم را که بتوانم فین ها را بپوشم.
از طرف عراق تیری شلیک نمی شد! خودم را به آب انداختم و به طرف ساحل خودی حرکت کردم. خیلی درد داشتم وبه زحمت فین می زدم، ولی انگار یکی مرا بطرف جلو هُل می داد!
وقتی که وسط آب رسیدم نزدیکی ام خمپاره ای افتاد وبدنم را موج گرفت! گیج شده بودم، ولی خودم رادوباره جمع جور کردم وبه طرف جلو حرکت کردم تا به ساحل خودی رسیدم.
چون آب اروند، جزر شده بود، کنارِساحل را مانند دیواری جلوی خودم می دیدم که رسیدن به آن برایم خیلی سخت بود؛ بخصوص اینکه تا ازگل ولای ساحل بالا می رفتم، لیز می خوردم ومی آمدم سرِجای خودم!
برای من که می باید با یک دست، ازآن دیوار گِلی بالا می رفتم خیلی مشکل بود، ولی هر طوری بود خودم را به ساحل رساندم.دیگررمقی برایم نمانده بود. خون زیادی ازمن رفته بود. لباسِ غواصی که برایم تنگ بود، الان گشاد شده بود! نَفَس بسختی می کشیدم، ولی اُمید داشتم!
داخل نخلستانها خودم را، روی زمین می کشیدم! هرکجا کانالی بود از آنجا خودم را پایین می انداختم وازآنطرفش بالا می آمدم! درد شدیدی داشتم!
کمرم از درد قفسه سینه،خم شده بود! به همین خاطر از شدت درد، در نخلستانها نعره می کشیدم، شاید کسی کمکم کند!
در خطِ خودی ، هیچکس نبود!؟ فقط یک مینی کاتیوشا بود که از دور آنرا می دیدم و بطرفش می رفتم. گاهی چهار دست و پا،گاهی سینه خیز وگاهی بسختی خودم رابلند می کردم و به طرفش می رفتم، ولی بعداز شلیک، جایش راعوض می کرد وجلوتر می رفت. لذا به هر زحمتی بود خودم را به جاده رساندم. ازفرطِ خستگی، کم کم خوابم می بُرد. بی حال شده بودم. به حالت چهار زانو نشستم و ازتهِ دل فریاد می کشیدم!
حاج امیر استا
چندلحظه بعد،صدای موتورسیلکتی راشنیدم. موتورسوار داشت از کنارم ردمی شد،که مرا دید. دونفر بودند. نمی دانم کی بودند، ولی باآن وضعِ خون آلود مرا شناختند وگفتند: «این امیر استاده! از بچههای گردان عمار!»
مراسوارکردند و بطرف قرارگاه و سپس با ماشین به بهداری لشکر بردند. وقتی که به بهداری رسیدم ، بهزاد بهزادی رادیدم. تا مرا دید گفت: «امیر! تویی!؟ »
آنجا بود که من بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم!
به هوش که آمدم و چشمم را بازکردم ، فهمیدم داخل بیمارستان هستم. یکی از بچههای گردان بلال رادیدم. امیر پریان ( شهید) بود.
حاجی صلواتی و علی نانا و رضا مطهرنیا، چند متر آنطرف تر بودند. به امیر پریان بااشاره گفتم: « حاجی راصدا کن بیاد!»
وقتی حاجی مرا دید، خیلی خوشحال شد و گفت:« به ماگفتند که شهید شدی!»
علی نانا گفت:« خودم سرت رابلند کردم و دیدم شهید شدی! »
گفتم: « من آنموقع بخاطرمجروحیت و خونریزی زیاد ، نمی توانستم حرف بزنم!»
آنروز وقتی که بچههای گردان وحاجی صلواتی را دیدم، خیلی خوشحال شدم! چندروزبعد ازبیمارستان ترخیص وجهت زیارت به مشهد اعزام شدم.
با تشکر از آقای مسعود امیدفر