روحانی غواص، غواص روحانی ( آخرین قسمت )
روایت هایی از طلبه ی شهید غواص علی عیدی شرف آبادی
بالانویس:
روایت علی آقای شرف آبادی این روحانی غواص و این غواص روحانی را در سه قسمت برایتان روایت خواهیم کرد. او که روزگاری در جزیره سهیل در چشم زمینی ها گم شد و ده سال بعد دست تقدیر استخوان هایش را از سهیل آورد به شهر و دیاری که دیگر مادر در آن تنفس نمی کرد.
روحانی غواص، غواص روحانی
روایت هایی از طلبه ی شهید غواص علی عیدی شرف آبادی
( آخرین قسمت )
رجعت
بعـد از گذشـت یـازده سـال خبـر دادنـد کـه پیکـر علـی پیـدا شده ما هم به معراج شهدا رفتیم. وقتی در تابوت رو برداشـتند هنـوز لبـاس غواصـی بـه تنـش بـود و همـون جـوری بـود کـه دوسـتاش گفتـه بودنـد. پـای چپـش رو از دسـت داده بـود.
راوی: برادر شهید
نذر امام رضا(ع)
وقتـی علی بـه شـهادت رسـید خیلـی ناراحـت شـدم، امـا یـه چیـز آرومـم میکـرد، وقتـی یـاد حـرف مـادرم تـوی حـرم امام رضا (ع) میافتـم کـه میگفـت: « یـا امـام رضـا، علـی بخشـیده بـه تـو…»
راوی: برادر شهید
چهارمی برای شما
قبل از اینکه علی شهید بشود مادرم خواب دیده بود دوتا خانم محجبه که صورت آنها مشخص نبود آن طرف پنجره ایستاده اند. مادرم گفت: من را صدا زدند و به سمت آنها رفتم. قرآنی درون سینی در حالی که پارچۀ سبزی هم زیر آن بود از پنجره به سمت من آوردند و گفتند این برای شما. مادرم گفت من سینی را از آنها گرفتم و قرآن را بوسیدم و بعد آن را به خودشان تحویل دادم. به زبان عربی در عالم خواب تا سه شمردم و به آنها گفتم ما سه تا از اینها داریم و چهارمی برای شما من دیگر این را نمی گیرم.
در عملیات کربلای چهار هر چهارتا برادرانم درجبهه بودند و بعد از عملیات علی باز نگشت. مادرم گفت علی شهید شده است، سه تا برادرانت برگشته اند ولی علی برنگشته چون من خودم او را برگرداندم.
راوی: خواهر شهید
یوسف گمگشته
چند روز از عملیات کربلای چهار گذشت و کسانی که مجروح و یا سالم بودند برگشتند؛ ولی عمو علی نه در بین مجروحین و نه در بین آنهایی که سالم برگشتند بود، هرچه که پدربزرگم و عموهایم می گشتند عمو را پیدا نمی کردند و نهایتاً هیچ کس خبری از عمو علی نداشت، حدود بیست روز گذشت و هرکجا و هرشهرکی که می دانستند همرزمان عموعلی آنجا هستند می رفتند و پیگیری می کردند، آن زمان تلفن نبود و ما هم درب حیاط می نشستیم تا ببینیم آیا پدربزرگم و عموهایم خبری از عمو علی بدست آورده اند یا نه.
خیلی برای ما مهم بود و اصلاً چیزی نمی توانست ما را مشغول کند، هرچقدر بیشتر می گشتند کمتر به نتیجه می رسیدند. در عالم کودکی بودم و با خودم گفتم عمو علی شاید دربیمارستانی باشد و حافظه اش را از دست داده است و نمی تواند خودش را معرفی بکند و یا شاید مجروح و یا اسیر شده است، تعدادی از اُسرا را آوردند و امیدوار بودیم که عمو علی اسیر شده است. وقتی که برای چیدن محصولات کشاورزی می رفتیم رادیو ضبط عمو علی را به همراه خودمان می بردیم و صدای رادیو ضبط را بلند می کردیم چون هرروز اسامی آزادگان را در رادیو اعلام می کردند، یکی از ما مأمور بود و صدای این رادیو را گوش می داد تا شاید در بین اسامی اُسرا اسم عمو علی و یا دوستانش باشد. هرروز که می رفتیم پدربزرگ هم همراه ما بود. به پدربزرگم می گفتیم اسرا زیاد هستند و هنوز اولشان هستند و می خواستیم که پدربزرگ را دلداری بدهیم؛ ولی چشم ما پر از اشک و دلم ما خون بود و خیلی اذیت بودیم. تا اینکه یکی از روزها که رادیو را گوش می دادیم اسم آقای رضا جعفری که از بچه های شهرک امام حسین(ع) بود و ایشان هم در این عملیات همراه عمو علی بود را شنیدیم؛ پدرم دزفول بود و ما هم درب منزل منتظر نشسته بودیم و لحظه شماری می کردیم تا پدرم بیایید، تا اینکه پدرم آمد و گفتیم که اسم آقای رضا جعفری را در رادیو اعلام کرده اند. پدرم خیلی خوشحال شد و پاهایش بی جان شد و گفت اسم عمویت را اعلام کرده اند؟! ما هم گفتیم اسم آقای رضا جعفری را اعلام کرده اند او که بیایید خبری از عمویم برای ما می آورد، حتماً در کنارش بوده است و خبری از او دارد، متأسفانه آمد و گفت که خبری ندارم.
راوی: برادر زاده شهید
مویه های مادر
مادرش شب و روز می گفت:« خدایا علی شهید شده؟ اسیر شده ؟» همیشه داخل اتاق علی می رفت و می گفت:« علی پیکرت دست عراقی هاست؟ به دست عراقی ها کشته شده ای؟ آب و نان می خوری یا نه؟. . »
همیشه این ها را با خودش زمزمه کرد. همه خانواده دلواپس و بلاتکلیف مانده بودیم، به ما نگفته بودند که همان موقع شهید شده است. مادر علی شب و روز ناراحت بود. هیچ جا نمی رفت و می گفت:« شاید کسی می خواهد صحبتی کند و یا این که بخندد و از من خجالت می کشد» همیشه در خانه بود.
عروج مادر
علی کتابخانه در اتاق خودش داشت و همه کتاب ها را داخل کتابخانه گذاشته بود، برخی از کتاب هایش را از حوزه علمیه قم برای ما فرستادند، در صورتی که ما هنوز نمی دانستیم که علی شهید شده است و پدرش هم این کتاب ها را نگاه می کرد و خیلی برایش سخت بود و گریه می کرد ما هم کتاب هایش را به حوزه علمیه دزفول دادیم.
مادرش می گفت:« چرا از اول به ما نگفته اند که علی شهید و یا اسیرشده؟» همینطور مانده بود و با خودش درگیر بود تا این که فوت کرد. قبل از فوتش گفت:« وقتی که مُردَم و می خواستند کفنم کنند، عکس علی را روی سینه ام بگذارید و همین کار را هم کردیم.»
وقتی که پیکر علی را آوردند مادرش در قید حیات نبود و از فراق فرزند شهیدش فوت کرده بود.
راوی: همسر برادر شهید
وصیت عمو علی
ما برای شهدای که جوان بودند یک آیینی داشتیم که مادر و خواهر شهید شال سبز به گردن بسته بودند، عمو علی برای تشییع جنازه یکی از شهدا رفته بود و به منزل آمد و با اینکه هیچ وقت ناراحتی خودش را بروز نمی داد ما فقط چهره متبسم و آرامی از ایشان دیده بودیم؛ ولی آن روز چهره اش قرمز شده بود، ناراحت بود، خیلی هم گریه کرده بود، مادربزرگ هم فهمیده بودکه عمو علی ناراحت هست و سعی می کرد که اذیتش نکند، مادربزرگم طاقت نیاورد و گفت علی چه اتفاقی افتاده است، از چیزی ناراحت هستی؟! عمو علی گفت مادر چرا برای شهدا شال سبز به گردن بسته اند و کِل و دست می زنند؟ مادربزرگم گفت چون جوان بوده است و به یاد عروسی او الان شادی می کنند. عمویم گفت شهادت خیلی قشنگ تر از عروسی هست، خود این شهدا اگر بدانند که بعد از شهادتش اینکار را می کنند اذیت و ناراحت می شوند. اگر من شهید شدم اینکار را انجام ندهید، نگذارید که نامحرم صدای شما را بشنود. تا اینکه پیکر عمویم را آوردند و گروه مارشی را هم آورده بودند، از کوچه که پیکر عمویم را آوردند من هم سر بلوار نزدیک منزلمان ایستاد بودم و تعدادی از زن های فامیل ما کِل می زدند من هم خودم را به آنها رساندم و گفتم خاله تو را خدا هیچ کس کِل نزند، عمویم دوست نداشت، به بقیه هم گفتم تا مبادا روح عمویم اذیت و ناراحت بشود.
راوی: برادر زاده شهید
دائم الوضو
در مسائل جزئی بسیار جدی بود. شب ها به سمت قبله می خوابید. همیشه دائم الوضو بود و این دائم الوضو بودن ایشان بین دوستان ضرب المثلی شده بود، هرکس که می خواست وضو بگیرد می گفتند مثل برادر علی عیدی شرف آبادی باش، این با وضو بودن خیلی برایش مهم و اهمیت داشت و البته مقید بود و گاهی شاهد بودم اگر شب یک لحظه از خواب بیدار می شد وضو می گرفت و حتی با وضو هم می خوابید، این با وضو بودن اثر معنوی در زندگی ایشان داشت؛ حتی من اثر این دائم الوضو بودن را زمانی مشاهده کردم که پیکرش را بعد از سال ها که در کنار جزیره سهیل عراق بود به وطن آوردند روی پاها و دست هایش که محل مسح وضو بود سالم مانده بود.
راوی: عزت معتمد
شهید علی عیدی شرف آبادی ، متولد ۱۳۴۳ در مورخ ۴ دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش ده سال بعد در مورخ ۳۰ آبان ماه ۱۳۷۵ به شهر و دیارش رجعت و در جوار همرزمان شهیدش در گلزار شهدای صفی آباد دزفول به خاک سپرده شد.
منابع :
کتاب دزتا فرات
پایگاه اینترنتی صفی آباد