تاریخ‌نگاریدل‌نوشته‌ها

میان دار نیامد . . .

دلگویه ای با شهید مدافع حرم علیرضا حاجیوند

بالانویس:

دلنوشته ی زیر را در ایام فاطمیه سال پیش برای علیرضا نوشته بودم و قرار بود در مراسم سالگرد او قرائت کنم که توفیق نشد. قسمت این بود که در چهارمین سالگرد او منتشر شود.

 

زیر این نور سبز و لابلای جعبه آیینه هایی که عکس هایشان یکی یکی به آدم لبخند می زند، قدم می زنم و به تو می اندیشم!  به این همه خاطره ای که در آن مدت کوتاه از خود به جا گذاشته ای. به اینکه می شود جوان دهه شصتی باشی، اما هر آنچه از تو می گویند ، با هر آنچه از شهدای دوران دفاع مقدس می گویند ، یکی باشد و اصلاً همین است که می گویند: شهادت لباسی تک سایز است که تو باید خودت را به اندازه ی آن درآوری!

علیرضا! اما نه!

بگذار ابوعباس صدایت کنم! با همان اسمی که برای خود انتخاب کرده بودی.

به تو می اندیشم! به دوندگی ها و خستگی ناپذیری هایی که از تو برایم گفته اند! به اینکه خواب به چشمت نمی آمد در آن وانفسای نبردهای سوریه! به اینکه همه می دانستند، ابوعباس قبل از طلوع بیدار است و هر طوری شده بیکار نمی ماند.

به اشتیاقت برای نبرد و شیفتگی ات برای شهادت که در سرمای استخوان سوز آنجا، هر روز غسل شهادت می کردی!

به حرفی که در اوج نبرد به سردار ماندنی زدی، آنگاه که پرسید علیرضا ترسیده ای؟! و تو گفتی آری! ترسم از این است که از این سفره شهادت نصیبم نشود.

به رازی می اندیشم که آن هفته ی آخر برای هوشنگ گفتی و خواستی تا زنده ای برای کسی نگوید! راز اینکه میلت اصلاً به غذا نمی کشد و انگار از جایی که نمی دانی به تو غذا می دهند. 

به نبرد جانانه ات و رسیدنت به آرزویی که سی سال بی قرارت کرده بود.

و باز هم این قدم ها به تو ختم شد ابوعباس!

چشم در چشمت نگاه می کنم و منتظرم تا باز دوباره لبخند بزنی و با لبخندت دل من مچاله شود و برگردم به آن روزهای بودنت و دوباره اشک هایم بچکد روی این سنگ.

از وقتی سید مجتبی رفت، از وقتی تو رفتی ، از وقتی که عارف و حسین ولایتی رفته اند، انگار درد جاماندن از این قافله سوزناک تر و داغ خیز تر شده است. رفتن شما دارد بیشتر و بیشتر عقب ماندگی مان را به رخمان می کشد.

علیرضا!

نه پایی برای رفتن داریم و نه تابی برای ماندن و در این برزخ خودساخته مان گرفتاریم.

صبر کن ببینم! راستی امشب چرا لبخند نمی زنی! قیافه ات شده است شبیه شب های محرم! شبیه شب های فاطمیه! بغض آلود و غم گرفته! آن لحظه که پایت را می گذاشتی توی هیات و آن علیرضای آرام لبخند به لب ، تبدیل می شد به موجی از پریشانی و بی قراری!

گفتم فاطمیه!  اصلاً حواسم به صدای وای مادر پیچیده در فضا نبود!  اصلاً حواسم به فاطمیه نبود! اصلاً حواسم نبود جایی که صدای وای مادر بلند می شود، تو خودت را می رسانی. مثل همان روزها.

مثل همان شب ها. شب های فاطمیه ای که می گفتی: آقا گفته است باید فاطمیه را عاشورایی برگزار کرد و تو چقدر حساس بودی روی نام مادر!

امشب از این مزار و از این سنگ چیزی نصیب من نخواهد شد. یقینا تو خودت را به بچه های هیات رسانده ای و مثل قبل دوباره میاندار ایستاده ای.

آخر هیات که بدون میاندار نمی شود!

بگذار من هم خودم را به حسینیه برسانم و دل بسپارم به روضه ی مادر! اصلاً شاید لابلای روضه و بین بچه های سیاه پوشیده ی هیات چشمم به تو بیفتد!

بین مزار تو و حسینیه چند قدم بیشتر فاصله نیست. اینبار نه آرام آرام که هروله کنان می روم تا خودم را به هیات برسانم…

تو قطعا آنجا هستی و امید درک حضورت حرارتی در دلم ایجاد می کند.

صدای روضه خوان در گستره ی آرامشبخش شهید آباد، بی قراری تزریق می کند. می روم تا  خودم را رها کنم بین شعله های روضه و من هم در بزنم خانه ی بی بی را و مهمان هیات شوم.

گفت : در می زنند مهمان است        

گفت: آیا صدای سلمان است؟

این صدا، نه صدای طوفان است           

مزن این خانهء مسلمان است

مادرم رفت پشت در، اما

 

گفت: آرام ما خدا داریم                      

ما کجا کار با شما داریم

و اگر روضه ای به پا داریم               

 پدرم رفته ما عزاداریم

 پشت در سوخت بال و پر، اما

 

 

اما… اما میاندار!

خداییش بیا و امشب را میانداری کن! بیا و فاصله ها را بشکن. اگر شده فقط همین امشب!

به درب حسینیه  نزدیک و نزدیک تر می شوم و شعله ی هیات را بیشتر حس می کنم. صدای ناله ی بچه ها دارد عرش را تکان می دهد . باز هم انگار من دیر آمده ام. اصلاً نمی دانم چرا من همیشه دیر می رسم. به تو ، به هیات ، به آنچه که باید برسم.

هیات میان روضه آتش گرفته است و  من دیر آمده ام…

 

دیر آمدم…دیر آمدم… در داشت می سوخت

هیئت، میان “وای مادر” داشت می سوخت

دیوار دم می داد؛ در بر سینه می زد

محراب می نالید؛ منبر داشت می سوخت

جانکاه: قرآنی که زیر دست و پا بود

جانکاه تر: آیات کوثر داشت می سوخت

آتش قیامت کرد؛ هیئت کربلا شد

باغ خدا یک بار دیگر داشت می سوخت

داشت می سوخت! سینه ام را می گویم! از سوز فراق! در تلفیق فراق تو و سوز روضه ی فاطمیه! و من بین صدای گریه ها دنبال صدای گریه ی آشنایی هستم. دنبال صدای گریه ی میاندار . صدای تو علیرضا!

خوب می دانم که قاعده های مادی نمی گذارد تو را ببینم، اما اگر نبینم شاید بشود صدایت را شنید و اگر نشود صدایت را شنید، شاید بشود عطر حضورت را حس کرد!

من هم به گریه افتاده ام. در تلفیق وای مادر مداح و ناله های بچه ها یاد حرفت می افتم که می گفتی : نمی دانم برخی ها چطور می توانند هنگام روضه ی مادر آرام باشند؟ نمی دانم بعضی ها چطور می توانند بشنوند و قرار داشته باشند؟! مادر همه مان شهید شده است! ما همه عزادار مادریم! و در داغ بی مادری چگونه برخی ها آتش نمی گیرند نمی دانم! از قصه ی سیلی . از قصه ی کوچه . از قصه ی ریسمان بر گردن آسمان…

 

آسمان را به ریسمان بردند                

آسمان را کشان کشان بردند

پیش چشمان دیگران بردند              

 مادرم داد زد بمان! بردند

بازوی مادرم سپر، اما

اما. . . اما حرف از بازو ، در و سیلی و کوچه که می شد، دیگر تو میاندار نبودی! عشق بود که میانداری می کرد و تو آرام به صورتت می زدی و بلند بلند گریه می کردی!

 

علیرضا! هیات بی میاندار صفایی ندارد! خودت را نشان بده! کجای مجلس نشسته ای به عزای مادر!

بین بچه های هیاتی که خودت راه انداختی! و این میراث گرانقدر تو هنوز دارد فاطمیه را عاشورایی برگزار می کند. هیاتی که برای تامین هزینه هایش بارها و بارها کارگری کردی و عرق ریختی! هیاتی که روی مراسم فاطمیه اش غیرتی مضاعف داشتی!

هیاتی که ساعت ها زودتر می آمدی تا در و دیوارش را سیاهپوش کنی، استکان های چایش را تمیز کنی و برای روضه ی ارباب و یا عزای مادر مهیایش کنی!

اینها همان بچه هایی هستند که برای دور هم جمع کردنشان سال ها دوندگی کردی و برای هیاتی شدنشان سختی ها کشیدی!

همین دست هایی که دارند بالا می روند و بر سینه پایین می آید، همان دست هایی است که روزی تو دستشان را گرفتی و پایبند اربابشان کردی!

کجایی میاندار! مگر عطش روضه شنیدن نداری؟ مگر بی قرار مادر نیستی؟

 

اصلاً نکند آن بالا بالا هم خبری باشد که تو سراغ مجلس ما زمینی ها را نمی گیری؟! نکند در بهشت برزخی پروردگار هم روضه ی مادر می خوانند؟! وگرنه مگر می شود از هیات ناله ی وای مادر برخیزد و میاندار برنخیزد!

نکند آن بالا بالاها میاندار ایستاده ای و کسی دارد روضه ی زمین خوردن مادر می خواند…

 

مادری خورد زمین و همه جا ریخت بهم
همه ی زندگیِ شیر خدا ریخت بهم

بشکند پای کسی که لگدش سنگین بود
تا که زد، سلسله ی آل عبا ریخت بهم

گُر گرفته بدنِ فاطمه، ای در بس کن
وسط شعله ببین زمزمه ها ریخت بهم

ریخت به هم. همه چیز ریخت به هم. آن لحظه ای که خبر پروازت آمد. همه چیز ریخت به هم آن لحظه ای که تابوت سه رنگ تو بر شانه های شهر می رفت.  همه چیز ریخت به هم. آن لحظه که در شب وداع پیکرت را آوردیم بین هیات و وصیتنامه ات را خواندیم، همه چیز ریخت به هم. وقتی در وصیت نوشته بودی که دوست دارم فقط قطعه کوچکی از پیکرم برگردد تا مردم زیر تابوت من خسته نشوند همه چیز ریخت به هم.

همه چیز ریخت به هم وقتی کفن باز شد. با آن زخم صورت! با آن زخم پهلو و با آن زخم بازو و با آن تیری که حرمت قرآن توی جیبت را هم نگه نداشت و قلبت را ریخت به هم. چقدر عاشق مادر بودی که مثل مادر هم زخم خوردی!

میاندار!

به من گفته اند از تو بنویسم! در ایام عزای مادر! و حالا به هیات آمده ام تا شاید بیشتر احساست کنم و بهتر از تو بنویسم! و من مانده ام که دست توسل به تو بزنم یا به مادر! چگونه بنویسم! چه بنویسم!

به یاد آن دل از شهر خسته بنویسم
کنار شعر دو رکعت نشسته بنویسم
شکسته آمده‌ام تا شکسته بنویسم
و پیش چشم تو با دست بسته بنویسم
به شعر از نفس افتاده جان تازه بده     

و مادری کن و این‌بار هم اجازه بده

 

اجازه بده! چند لحظه اجازه بده!

این بچه ها دارند شور می گیرند. روضه روضه ی مادرهم که باشد، بدون شور ارباب نمی شود. این نوای ای اهل حرم،  دارد قصه ی دیگری را به یادم می آورد!

یادت هست از سوریه هم چهارشنبه شب ها تماس می گرفتی و می خواستی که گوشی را کنار بلندگوی هیات بگیریم و تو روضه گوش بدهی؟! یادت هست گفتی یک هفته است روضه گوش نداده ام، بدجوری حالم گرفته است؟!

حالا بیا و یک دل سیر مرثیه گوش کن و ما هم این وسط یک دل سیر تو را ببینیم. برگرد! میاندار که بدجور دلتنگ تو هستیم!

بیا و ببین! هیات قیامت شده است با نوای ای اهل حرم!

ای اهل حرم میر و علمدار نیامد! ای اهل حرم میر و علمدار نیامد! علمدار نیامد! علمدار نیامد حسین!

سقای حسین سید و سالار نیامد! سقای حسین سید و سالار نیامد! علمدار نیامد! علمدار نیامد! حسین!

 

 

آی میاندار!

آن روز هم که تابوتت روی دست همین بچه ها بالا و پایین می رفت! نوا همین نوای ای اهل حرم بود! اما بعضی بچه ها آرام زیر لب به جای علمدار می گفتند، میاندار! می گفتند میاندار نیامد! یعنی آمد! اما چه آمدنی!

چه رفتنی بود و چه آمدنی!

بی قراری هایت را برای رفتن یادت هست!

این در و آن در زدن هایت را!

هنوز یادم نرفته است با چه حسرتی زل زده بودی به تابوت سید مجتبی و کسی چه می دانست که تابوت سه رنگ بعدی سهم تو خواهد شد.

چقدر پاپیچ سید شدی برای رفتن! بعد از یک عمر کارگری کردن تازه دستت بند شده بود توی شرکت! هنوز حقوق اول را هم نگرفته بودی که پشت پا زدی و به سید گفتی، اگر می خواهم وفایم را به بی بی زینب نشان بدهم، همین حالا وقتش است که تازه دستم بند شده است و دل کندن سخت است! گفتی آدم هر زمانی باید یک جور عشقش را ابراز کند.

 

هر زمان یک جور باید عشق را ابراز کرد

چون تو که هر بار دل میدادی و این بار سر

عشق آری عشق وقتی سر بگیرد، میرود

بر سر دروازه ها سر بر سر بازار سر

شمع بی سر زنده میماند که من باور کنم

روی دوش مرد گاهی میشود سربار سر

 

و حقیقتاً سربار بود برایت این سر آنگاه که دیدی حریم و حرم بی بی در خطر است و  هنوز التماس هایت را به سید از یاد نبرده ام برای رفتن و آنگاه که گفت برای شهادت عجله داری؟ گفتی من بلدم شهید شوم! و آن تابوت نشان داد که حقیقتاً بلد بودی!

عجیب هم نیست این قصه ، چرا که علیرضایی که شب هشتم محرم به دنیا می آید، در مجالس روضه و عزاداری ارباب قد می کشد، شبانه روزش را صرف مسجد و بسیج و دغدغه هایش می کند، بی هیچ مزد و منتی، مخلصانه در هیأت نوکری می کند، با شهادت رفتن ، دور از انتظار نیست.

 

هیات تمام شده است و بچه ها هر یک کنجی نشسته اند و هنوز دارند ترک های بغضشان را وصله می زنند و من هم دارم واژه هایم را به هم وصله می زنم تا شاید بتوانم چند کلام از تو بگویم!

نمی دانم این قصه را چگونه خاتمه دهم که همیشه « پایان » سخت ترین بخش ماجراست. چه تلخ باشد و چه شیرین. هر دوتایش سخت است و نفس گیر.

باز دلم یاد پایان قصه ی تو می افتد. پایان شیرین برای تو و پایان تلخ برای ما!

آن روز که واژه واژه ی روی لبهایمان این بود که …

 

واژه در واژه از دل میدان غزلی را سپید آوردند

باز هم از مدافعان حرم یک جوان شهید آوردند

یک جوان با هزار شور و شعور روز آخر ولی «زهیر» شده

زیر تابوت، مادرش می‌گفت: پسرم عاقبت به خیر شده…

شکر حالا شنیده‌ام که حرم شده از دست دشمنان  آزاد

پسر من که جای خود دارد جان عالم  فدای زینب باد

 

میاندار!

چشم انتظار ظهوریم. آن روزی که شهدا با موعود بر می گردند!

شاید دوباره آن روزها هیات گرفتیم و در روضه ی مادر دوباره تو میاندار شدی

 

 

تیغ ما از نیام… نزدیک است

لحظه‌ی انتقام نزدیک است

مردی از جنس نور می‌آید

اهل عالم قیام نزدیک است…

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا