روایت شفاگرفتن یک بیمار با توسل به شهید علی یار خسروی
شهیدی که شفا می دهد . . .
شهیدی که شفا می دهد . . .
روایت شفاگرفتن یک بیمار با توسل به شهید علی یار خسروی
عصر پنجشنبه، مادر «علی یار» ، به سنتِ هر هفته، نشسته است کنار مزارِ پسرش که زن همسایه بی تاب و پریشان خودش را می رساند به مزار علی یار و شروع می کند به پهنای صورت اشک ریختن.
مادرِ علی یار می پرسد : «چی شده؟ این چه حال و روزیه ؟ » و زن همسایه لابلای اشک هایی که قطره قطره، دارند روی مزار علی یار می بارند، با صدایی که گاه بغض، قطع و وصلش می کند و چانه ای که مدام می لرزد، این گونه پاسخ می دهد:
«پسرم مریضه! حالش خیلی بده! تو حالت احتضاره! نه حالش خوب میشه و نه تموم می کنه! یکی از همسایه ها بهم گفت: برو به علی یار متوسل بشو. اومدم این جا از پسرت بخوام برا بچه م دعا کنه!» و دوباره طوفان گریه های زن وزیدن می گیرد.
مادر علی یار چند بیسکویت و کمی آب می دهد دست زن همسایه و زن، از شدت آشفتگی و اضطراب ، بدون این که حتی فاتحه ای بخواند ، اشک ریزان برمی گردد.
صبح جمعه، یکی تند و تند درب خانه را می زند. انگار آن سوی در اتفاقی رخ داده باشد، امان نمی دهد. مادرِ علی یار می خواهد خودش را برساند به درِ خانه که بچه ها در را باز می کنند و زن همسایه گریه کنان خودش را می اندازد داخل حیاط. اول سجده می کند و زمین را می بوسد و بعد از آن، از درب خانه شروع می کند به بوسیدن تا زمین و پله ها را و خودش را می اندازد روی پاهای مادر علی یار و بوسه بارانش می کند.
مادرِ علی یار، با زحمت، شانه های زن همسایه را می گیرد و از زمین بلندش می کند. « بلند شو! چی شده آخه؟! چه اتفاقی افتاده؟
گریه امان حرف زدن نمی دهد به زن همسایه. شدیدتر از گریه های روی مزار علی یار، گریه می کند و شنیدن حرف هایش، لابلای آن همه بغض و آه و گریه، مشکل است:
«دیروز دلشکسته از شهیدآباد برگشتم خونه. کمی از آب رو که شما دادی، ریختم روی لبها و توی دهن پسرم. یک دفعه دیدم چشماشو باز کرد و دوباره بست. اول گمون کردم تموم کرد. حالم بد شد. به هم ریختم. شروع کردم گریه کردن که دیدم دوباره چشماشو باز کرد و گفت: مادر گرسنمه!! با تعجب اشکامو پاک کردم و همون بیسکویت ها رو دادم بهش خورد. الان حالش خوبه و نشسته توی خونه»
این جای داستان اشک های مادر علی یار و زن همسایه با هم می بارند، اما داستان به همین جا ختم نمی شود. زن همسایه از علی یار پیامی آورده است برای مادر:
«دیشب علی یار رو تو خواب دیدم. گفت برو به مادرم بگو جمعه ها سر مزار من نیاد. جمعه ها ما رو می برن زیارت امام حسین(ع) و اهل بیت(ع). همه ی رفیقام میرن زیارت ، اما من به احترام مادرم که میاد سر مزارم، می مونم پیشش و با بچه ها نمی رم زیارت. بهش بگو جمعه ها نیاد. . . »
سکوت، فضای خانه ی پدری «شهید علی یار خسروی» را فرا گرفته است. سکوتی که در امتزاج صدای گریه ی اهل خانه، چون موسیقی غریبی در عرش شنیده می شود.
راوی : مادر شهید علی یار خسروی ، با تشکر از برادر عزیزم عظیم سرتیپی
شهید علی یار خسروی(سمت راست)
دستانی که پیکر شهید را تحویل گرفتند
شنیده ام، فردی که در شهیدآباد دزفول سال ها متولی دفن اموات و شهدا بوده است و پیکر علی یار را در قبر گذاشته است چنین روایت کرده است:
جنازه های زیادی را توی لحد گذاشته ام و افراد زیادی را دفن کرده ام، اما این بچه (شهید علی یار خسروی ) را که دفن کردم، قصه اش متفاوت بود. پیکرش را که از بالا دادند دستم و خواستم بگذارمش توی لحد، با چشمان خودم دیدم که دو دست از توی لحد آمد بیرون و پیکر را از من تحویل گرفت. من پیکرش را بر خاک نگذاشتم، او را از دست من گرفتند.
راوی : دکتر محمدرضا سنگری ، با تشکر از سایت موسسه وصال
شهید علی یار خسروی متولد ۱۳۴۸ ، در سن ۱۶ سالگی در عملیات والفجر ۸ در۲۲بهمن ماه۶۴ آسمانی می شود و مزار مطهرش در گلزار شهیدآباد دزفول، زیارتگاه عاشقان است.
خوش بحال شهدا که چقدر پیش خدا آبرو دارند. هر شهید کرامتی شگفت انگیز داشته