خاطره شهدا
موضوعات داغ

بی فروغ ، بی ندا

روایت شهادت شهدای خانواده صاحب محمدی

بی فروغ ، بی ندا

روایت شهادت شهدای خانواده صاحب محمدی

 

روایت اول : فروزان

 در تاریخ ۵۹/۷/۱۷ که در محله ی سیاهپوشان(کلگزون) موشک زد، من فقط ده سال  داشتم.  زمان حادثه را اصلا به یاد ندارم. فقط به یاد دارم، زمانی که چشمانم را گشودم دیدم که در شوادون خانه ی همسایه، یعنی آقای گندمی خوابیده ام.

به محض بیدار شدن فقط مادرم  را صدا می زدم. ناخن انگشت من کنده شده و خون جاری بود. کمرم به شدت درد می کرد و پاهایم بی حس بود. اصلا متوجه خودم نبودم و فقط صدای مادر، مادرم بلند بود. یادم هست آن شب تا به صبح توپ می زد و ما جرأت نمی‌کردیم بالا بیاییم و دایی بزرگم مرا دلداری می داد و می گفت: «مادرت به زودی می آید.»

فردا صبح بابایم همراه با پسر خاله اش آمد و مرا به بیمارستان بردند. به محض اینکه پرستارها وضعیت دستم را مشاهده کردند آن را بخیه کردند. قادر به ایستادن نبودم و همیشه در حال دراز کش بودم. متأسفانه کسی متوجه من نبود و بخاطر وضعیت کمرم، حداقل از من عکسبرداری هم نکردند و همه ی فامیل درگیر مسائل مادرم بودند.

مرا فراموش کرده بودند و من هم که دردمندانه فقط مادرم را صدا می کردم و بهانه ی او را می گرفتم. در نهایت ما را به خانه ی دختر عمویم بردند. جریان شهادت مادر و خواهرهایم  را به من نمی‌گفتند. چند روز گذشت و من هنوز از شهادت مادرم خبر نداشتم.

حدود یک ماه من توانایی راه رفتن نداشتم. یک شب مادرم را درخواب دیدم که به من گفت: «مامان! چرا از زمین بلند نمیشی؟»

گفتم: «مامان! توانایی راه رفتن ندارم.!»

مادرم گفت: «این چوب رو میدم دستت، تو هم بلند شو و راه برو.»

در خواب بلند شده و راه رفتم. از خواب بیدار شدم و قضیه را برای خانواده ی عمویم گفتم، آنها هم اصرار کردند که باید راه بروی و مرا تشویق کردند که راه بروم. من هم مانند بچه ای که تازه راه افتاده باشد شروع کردم آهسته راه رفتن. تا به تدریج پاهایم جان گرفت و راه رفتم. اما تا به حال عارضه ی کمر درد باقی است و پزشکان می گویند که باید عمل شوی. متاسفانه هیچ مدرکی دال بر مجروحیتم و ارائه به بنیاد شهید و ادامه ی درمان ندارم.

مادرم زن بسیار مهربان و مومنی بود. هنوز بعد از سال ها، هر که از دوستان و همسایگان قدیم، مرا می بیند از مادرم تعریف و تمجید می کند. در زمان انقلاب ایشان بر خواهرم ندا، باردار بود. ولی با این حال دست من و خواهرم فروغ را می گرفت و به راهپیمایی می برد. در اولین نمازجمعه ای که در دزفول بر پا شد مادرم با ذوق و شوق شرکت نمود. ولی تقدیر این بود که در بیست و شش سالگی اینگونه به شهادت برسد.

راوی: فروزان صاحب محمدی ، خواهر شهیدان فروغ و ندا

به قلم : حاج ناصر آیرمی

منبع: کتاب جغرافیای حماسی دزفول اثر غلامحسین سخاوت و ناصر آیرمی

شهید شازده پیرمند

شهید فروغ صاحب محمدی

 

شهید ندا صاحب محمدی

روایت دوم : پروانه

زن عموی من خیلی محجوب و مومن بود. برای رسیدن به مراسمات مذهبی، از قبیل قرآن و مسجد و دعا کمیل و حتی نماز جمعه سر از پا نمی شناخت.
یادم می آید در خانه داری بسیار پر تلاش و منظم بود. خانواده دار و خانواده دوست بود. هر وقت می خواست در مراسم نماز جمعه شرکت کند از صبح خیلی زود ناهارش را تهیه و تدارک می کرد.
او دوست نداشت عمویم به خانه بیاید و کارهای خانه انجام نشده باشند. قبل از اینکه همسرش به خانه بیاید کارهایش را انجام می داد.
حتی در اوائل جنگ تحمیلی که تانک ها و ادوات نظامی برای ارسال به مرزها از خیابان امام خمینی شمالی عبور می کردند یک روز رو کرد به من و گفت: «چقدر دلم می خواهد عموت راضی بشه النگوهام رو بفروشم و پولش را به جبهه هدیه بدم!»

در تاریخ ۵۹/۷/۱۷ حادثه ای غمبار برای خانواده مان به وقوع پیوست.
نزدیکی های ظهر بود که شنیدم عمویم به زن عمو، می گفت: «امشب باید به خانه ی پدرت برویم. آنجا بهتر است…»
زن عمو قبول نمی کرد و می گفت: «خانه خودمان بهتر است.»
تا بالاخره راضی شد و به همراه بچه های خردسالش، فروغ و ندا و دو فرزند دیگرش به آنجا رفتند.
خانه ی ما و عمو نزدیک هم بود اما چون خانه پدر زن عمو نوساز بود، عمو این پیشنهاد را داد.
البته خانه پدر زن عمو در کوچه پشتی محله مان بود.

ساعت ده و نیم شب بود که صدای انفجار مهیبی در شهر پیچید….

تمام شیشه ها پرت شدند داخل ساختمان، قسمت زیادی از خانه مان آوار شده بود خدا را شکر برایمان اتفاقی نیفتاد اما مادرم مجروح و زخمی روی زمین افتاده بود.
بعد از کمی متوجه شدیم به جایی که خانه پدرِ زن عمویم آنجا بود موشک اصابت کرده است.
چون برق شهر از غروب قطع می شد کار امدادرسانی به سختی پیش می رفت. خانه های کاه گلی روی هم آوار شده بود و مردم برای کمک رسانی آمده بودند. اقوام و آشنایان خبر شهادت زن عمو و فروغ و ندا را به ما دادند.
فردای آن روز به همراه مادرم برای دیدن زن عمو و دخترهایش به سردخانه بیمارستان افشار رفتیم.
بخاطر اینکه اجساد مطهر شهدا را پشت سر هم به بیمارستان می آوردند نتوانستم تحمل کنم و حالم بد شد. در حالیکه اشک از چشمانم سرازیر شده بود به خانه برگشتم.
از اقوام شنیدم که آن شب عمو توی کوچه با برادر همسرش در حال صحبت کردن بودند که بر اثر موج انفجار موشک، تیر چراغ برق سقوط می کند و برادر همسرش(شهید علیرضا پیرمند) در همان لحظه شهید می شود اما عمو به طور معجزه آسایی از آن حادثه نجات می یابد و زن عمو در حالیکه ندا را محکم به آغوش گرفته بود و فروغ در کنارش بود بر اثر ریزش آوار و سقوط تیر آهن سقف اتاق به سرشان و خفگی، هر سه تایشان به شهادت رسیده بودند و دو فرزند دیگرش هم که در اتاق بودند از زیر آوار زنده پیدا شدند….

(طبق آماری که از شهدای خانواده ها در تاریخ ۵۹/۷/۱۷ به ثبت رسیده در آن روز، دشمن بعثی تعداد ۶۰ نفر از خانواده هایی که در محل اصابت موشک ها خصوصا به محله سیاهپوشان و کلگزون دزفول بودند را مظلومانه به شهادت رساند…)

راوی: پروانه صاحب محمدی ، دختر عموی شهیدان فروغ و ندا

منبع : کتاب سفیران ایثار به قلم سیده رقیه آذرنگ

شهیدان «فروغ صاحب محمدی» ، ۹ ساله و «ندا صاحب محمدی» ۲ ساله به همراه مادرشان شهید «شازده پیرمند» در مورخ ۱۷ مهرماه ۱۳۵۹ با اصابت اولین موشک رژیم بعث عراق به شهرستان دزفول به شهادت رسیدند و مزار مطهر آنان در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا