خاطره شهدا
موضوعات داغ

نبرد با پای مصنوعی

روایت هایی از فرمانده شهید محمدعلی روغنیان

نبرد با پای مصنوعی

روایت هایی از فرمانده شهید محمدعلی روغنیان

چسبید به کار

تا کلاس چهارم دبستان بیشتر درس نخواند و به دلایلی از جمله بضاعت مالی خانواده تحصیل را ول کرد و چسبید به کار و زحمت. کارهایی مثل مکانیکی، برقکاری ماشین و … و در هر حرفه ای ورود می کرد، مدتی بعد استادکار قابلی می شد.

توی شوش مغازه ای باز کرد و تا اوایل انقلاب در آنجا مشغول به کار بود.

 

پایه ثابت جبهه

در جریانات انقلاب حضوری مستمر و پر رنگ داشت و در همان سالها شیفته ی انقلاب و امام (ره) شد و با خود عهد کرد از این انقلاب پاسداری کند.

بعد از پیروزی انقلاب تا آغاز جنگ تحمیلی در شوش همچنان به کار مکانیکی مشغول بود که با هجوم رژیم بعث عراق به دزفول و شهرهای دیگر، همه چیز را رها کرد و رفت جبهه. محمدعلی پایه ثابت جبهه های مختلف روزهای اول جنگ بود. کرخه، دشت عباس، عنکوش، صالح مشطط و . . . .

 

حماسه آفرین

محمدعلی با آرپی جی خیلی مأنوس بود . هر کجا محمد علی بود، حماسه هم بود. او از هر جبهه ای و از هر روزی در جبهه، دنیایی خاطره و حماسه داشت به طوری که همرزمانش بعد از برگشتن از جبهه مدام از او سخن می گفتند. از قاطعیت، رشادت و اخلاص او که زبانزد بود.

رفقایش می گفتند: « با ورودش به هر منطقه، سستی و یأس و تنبلی اگر بود، تمام می شد و تلاش و کوشش و جنب و جوش، جایش را می گرفت. کسی جرأت نمی کرد جلوی محمد علی سخنی از «نمی شود» و  «ناتوانی» و «نا امیدی» بگوید چون با عکس العمل تند و شدید او مواجه می شد و این نشان از توکل بسیار محکم و عالی او بود. او همیشه روحیه دهنده و راه گشای مشکلات بود.

من یک نیروی ساده بسیجی هستم!

بعد از شکستن حصر آبادان و عزل بنی صدر از فرماندهی کل قوا، ارتش و سپاه برای آزادسازی بستان خود را آماده می کردند. حدود یک گردان از بچه های سپاه و بسیجی دزفول هم عازم شدند برای فتح بستان.

محمد علی مسئول اعزام بود. او به همراه حدود ۳۰۰ نفر از داوطلبان برای آموزش و آمادگی برای شرکت در عملیات بستان به اهواز اعزام شد.

او فعالیت چشمگیری در تدارکات انجام داد و روزی که نیروها آماده ی تحویل به لشکر بودند، پیشنهاد فرماندهی گردان را به او دادند، اما محمد علی قبول نکرد و مثل همیشه گفت: «من یک نیروی ساده بسیجی هستم!» 

بالاخره رضایت او را برای مسئولیت معاونت یکی از گروهان ها می گیرند.

 

جراحت

بعد از مجروح شدن فرمانده گروهان ، در اولین لحظه ی عملیات طریق القدس،  عملا فرماندهی گروهان و هدایت نیروها می افتد بر دوش محمد علی و هنگامی که با مجاهدت های مکرر نیروها، طعم شیرین فتح بستان زیر زبان ها مزه مزه می شود،  گلوله  ای در یک قدمی محمدعلی منفجر شده و برخی از از نیروهایی که کنار او حضور دارند، به شهادت می رسند و او با شدت زیادی از جراحت، بستری می شود. محمدعلی از ناحیه ی پاها و صورت و شکم به شدت مجروح شده و پای چپ او از بالای زانو قطع می شود.

روایت مجروع شدن شهید روغنیان از زبان شاهد عینی ماجرا، حاج ناصر آیرمی :

فرمانده گردان، برادر روغنیان را به همراه حدود ۲۵ نفر از برادران گردان جهت جایگزینی نیروها اعزام کردند و بنا بود برادر روغنیان به جای مهدی آلاله فرماندهی آن مقر را تحویل بگیرد. از دور آنها را مشاهده می کردیم تا به نقطه ای که عراق دید و تیر موثری داشت رسیدند. ما هم مرتب فریاد می زدیم که سریعتر حرکت کنید و بدوید، ولی صدای ما به آنها نمی رسید و برادر روغنیان که وزن زیادتری هم داشت از عقب، آنها را راهنمایی می کرد که ناگهان خمپاره ای بین او و برادر مجید سعدان زاده در انتهای صف اصابت کرد و هر دو روی زمین افتادند. همه نا باورانه به آنها نگاه می کردیم تا اینکه فریادی، مرا به خود آورد: «ناصر، منتظر چی هستی؟ برو بدادشان برس».

علی جمالپور(در عملیاتهای بعدی به شهادت رسید) بود، از بچه های هم محله ای خودمان، که آن موقع تیربار چی خط چزابه و روی خاکریز مستقر بود. یک وقت به خود آمدم و با عجله وسایل امداد را گرفته به طرفشان خیز برداشتم. دو سه نفری هم به من پیوستند، خود را به روغنیان رساندم. یکی از پاهایش کاملا قطع شده و با پوست آویزان بود و خون نیز فوران می کرد و دائم فریاد می زد آّب . .  آب . . . و من هم که اجازه آب دادن به مجروح را نداشتم چون می دانستم برایش خطر ناک است.

سریع بالای جراحت را با باند گره زده تا خونریزی کمتر شود در حال پانسمان، سرم را بالا آوردم، دیدم سعدان زاده که بشدت ترکش خورده بود، سرش بر دامن برادرش آرام آرام دارد جان می دهد.

تازه یادم آمد برادرِ سعدان زاده کنار ما نظاره گر صحنه شهادت برادرشاست. با دستش سر و صورت برادر را پاک می کرد و نوازش می داد می بویید و بوسه می زد و احساس می کردم با او وداع می کند.

بغض بیرحمانه گلویم را می فشرد و اشک دور چشمانم حلقه زده بود. سرش را به آرامی بالا کرد و تنها یک جمله گفت: برادرم را سوار آمبولانس کنید تا او را به عقب ببرد. ما هم دو تا برانکارد آورده و روغنیان و مجید سعدان زاده(همان روز به شهادت رسید) را روی آن گذاشته به آنطرف جاده منتقل و سوار بر آمبولانس کردیم. هرچه از او خواهش و تمنا کردیم که با برادرش به عقب برود، گفت: نه، من تا آخر با شما هستم و به عقب نخواهم رفت. بنابراین آمبولانس هم رفت و او تا آخر حضور بچه ها در چزابه با ما ماند.

جبهه با پای مصنوعی

در آغاز عملیات بیت المقدس با بهبودی نسبی با دو عصا به دزفول بازگشت اما توان و تاب ماندن در شهر را نداشت. همزمان با آغاز عملیات محرم با پای مصنوعی و با تعداد زیادی ترکش در بدن، به مکانیکی در قسمت موتوری لشکر ۷ ولی عصر (عج) مشغول شد و آنچنان تلاش و حرکت و ابتکاراتی از خود نشان داد که در عملیات والفجر۱ شد  فرمانده ترابری لشکر ۷ ولی عصر (عج) .

 

ازدواج

محمد علی حدود یک سال قبل از شهادت با توصیه ی پیر و مرادش آیت ا… قاضی، ازدواج کرد و ثمره ی آن ازدواج ۴ ماه بعد از شهادت او، میراث دار راه عظیم پدر شد. او ازدواج را هم در مسیر ساختن و آمادگی برای شهادت می دانست کاری که  دستور رسول خدا(ص) بود. محمدعلی میگفت: « نکند در آن جهان بخاطر ازدواج نکردن، شرمنده ی پروردگارم شوم»

 

من رفتنی هستم

به همسرش در همان روزهای اول گفته بود: « من احتمال دارد شهید شوم و تو بعد از من تنها میمانی، دل خدا بسپار و از هم اکنون صبر را برای خود پیشه ساز و بدان که ما از خدا آمده ایم و به سوی او باز می گردیم.»

 

پرواز

سرانجام محمدعلی ، در دوازدهم خرداد ۱۳۶۳ و چند مدتی بعد از عملیات خیبر در منطقه جزیره مجنون با انفجار گلوله ای ، پرواز کرد و رفت به همانجا که سال ها آرزویش را داشت.

 

و حالا بگذارید محمدعلی را از زبان همسرش روایت کنیم :

 

انقلابی و اهل کار جهادی بودم

با شروع انقلاب، فعاليت انقلابي من هم شروع شد. جلسه مي‌گذاشتيم، تظاهرات مي‌رفتيم و بعضي اوقات لاستيك جمع مي‌كرديم و آتش مي‌زديم. چندتا همسايه داشتيم كه با هم فعاليت مي‌كرديم و گروه خوبي را تشكيل داديم.

بعد از انقلاب كه جنگ شروع شد، فعاليتم هم بيشتر شد. يك‌روز ايام موشك‌باران دزفول بود كه موشكي كنار منزل پدري‌ام خورد. رفتم بيرون ديدم كه يكي از همسايه‌ها كه با هم بوديم سرش از تنش جدا شده، چادرم را انداختم رويش و كمك كردم كه جنازه با آمبولانس منتقل شود.

يك موشك سمت پل قديم دزفول اصابت كرد. خواهرم هم در آنجا مجروح شد. زانوي پايش تا مچ پا شكافته شده بود. بغلش كردم گذاشتم داخل آمبولانس و بردیمش بيمارستان. زخم خواهرم سطحي بود. داخل بيمارستان بستري‌اش كردم و رفتم سراغ بقية مجروحان.

آن‌روز تعداد شهدا خيلي زياد بود، براي شستن خواهرهاي شهيد آستين را بالا زدم و با همكاري چندتا از خواهران شروع كرديم به شستن پيكر شهدا، واقعاً روز سختي بود. مريض شدم. فشارخون و سرگيجه گرفتم كه دكترها گفتند به‌خاطر خستگي و فشار عصبي است.

در مصلاي دزفول فعاليت خواهران زياد بود. آشپزخانة فعالي داشتيم. كيسه‌كيسه آرد مي‌آورند، كلوچه مي‌پختيم، غذا درست مي‌كرديم و بسته‌بندي مي‌كرديم. رزمنده‌ها از سراسر كشور مي‌آمدند،‌ پذيرايي مي‌شدند و مي‌رفتند.

ديگ ما هميشه روي گاز بود. كار ما از صبح تا آخر شب ادامه داشت. زمستان و تابستان براي‌مان فرقي نداشت. مرتب براي جبهه كار مي‌كرديم.

دايي همسرم به آيت‌الله قاضي گفته بود كه مي‌خواهيم براي محمدعلي، همسري مذهبي، مؤمن و خانواده‌دار پيدا كنيم كه با جانبازي او هم كنار بياد. آيت‌الله قاضي خانوادة ما را معرفي كرد.

 

به همراهی او افتخار می کنم

خواستگاري كه آمدند، پدرم به من گفت: «مي‌داني كه محمدعلي جانباز است و يك پا ندارد! در انتخابت دقت كن كه در زندگي آينده دچار مشكل نشوي.

به پدر گفتم:« افتخار مي‌كنم كه با جانباز زندگي كنم.»

بله‌برون و سفرة ‌عقد با هم انجام شد. مهريه‌ام يك جلد كلام‌الله مجيد و يك زيارت مكه بود. ازدواج ساده‌اي داشتيم. بچه‌هاي سپاه و اهالي محل را دعوت كرديم و شامي داديم و اين شروع زندگي مشترك‌مان بود.

برو جبهه

هر وقت كه مرخصي مي‌آمد، روز سوم بهش مي‌گفتم:« نمي‌خواي بري؟ تا كي مي‌خواي مرخصي بموني؟»

رفقایش بهش مي‌گفتند:« تو تازه ازدواج كردي، چطور دلت مي‌آد زنت رو تنها بذاري؟ »

 

خدا صبرت بده

ماه رمضان بود! باردار بودم. داشتم سبزي پاك مي‌كردم. دايي همسرم آمد گفت: «دايي روزه هستي؟»

گفتم: «آره!» چيزي نگفت و رفت.

به مادر شوهرم گفتم:« زن‌عمو! چرا دايي اومد و رفت؟»

ده دقيقه بعد دايي برگشت. گفت:« دايي! خونه رو مرتب و تميز كن مهمون داريم.»

گفتم:« قراره محمدعلي بياد؟»

گفت:«تو فكرش نباش! محمدعلی هم مياد! خونه رو مرتب كن و بساط این سبزي ها رو هم جمع کن!»

نماز مغرب و عشا را خوانديم. مادر محمدعلي رفت بيرون از خانه و بلافاصله صداي شيونش بلند شد. دويدم دنبالش ببينم چي شده؟ دوستان و همسايه‌ها دورش را گرفته بودند. مثل اينكه همه مي‌دانستند و فقط ما نمي‌دانستيم. گفتم: «چه خبر شده؟» گفتند:« خدا صبرت بده!»

 

سربلند ایستادم

هر كسي مي‌آمد طوري ابراز دلسوزي مي‌كرد و برخوردش طوري بود كه انگار من بدبخت شده ام. مي‌گفتند: «شما فقط شش ماهه بود ازدواج كرده بودین!»

من از اين برخوردها ناراحت شدم و گفتم:«مگه محمدعلی از علي‌اكبر امام حسين(ع) عزيزتر بوده؟»

باید خودم او را غسل بدهم!

وقتي پيكرش را آوردند دزفول و قرار شد غسل بدهند، گفتم: « همه برويد بیرون!  مي‌خوام پیکر همسرم رو خودم غسل بدم!»

باردار بودم. دايي همسرم آمد و گفت: «نه! فقط ببینش و برو!»

هر چه اصرار كردم نگذاشتند كه محمدعلي را غسل بدهم! يك شيشه عطر و يك شيشه گلاب روي پيكر مطهر شهيدم ريختم و باهاش وداع كردم.

روایت رقیه

رقيه هنوز به ‌دنيا نيامده بودکه يك شب بعد از شهادتش آمد به خوابم! گفت: «مباركه!»

گفتم:« چي مباركه؟!»

گفت:« دخترمون رقيه!» خودش اسم برايش انتخاب كرد.

رقیه خيلي بهانه مي‌گرفت! مي‌گفت:« بابام كجاست؟ كي مياد؟» شش سالش بود. كنار گلزار شهداي شهيدآباد بازي مي‌كرد. گفتم: « رقيه! بيا بشين مي‌خوام باهات حرف بزنم!»

می خواستم حقيقت را بهش بگويم. گفتم: «رقيه‌جان! این مزار باباته!»

گفت: «بابام اينجاست؟»

گفتم: «آره! بابات شهید شده و اینم مزارشه!»

تا این را شنید ، دويد و رفت. گفتم:« كجا داری می ری؟!»

گفت:« می خوام برم به دوستام بگم که منم بابام شهيد شده!»

رقیه مهد كودك مي‌رفت! يك‌ روز خوشحال آمد و گفت: « مامان! همه دوستام می دونن که بابای منم شهید شده!»

بعد از اين جريان ديگر بهانه نمي‌گرفت.

 

فرمانده یعنی چی ؟

يك روز كنار مزارش نشسته بودم كه ديدم آقايي قبرهاي گلزار شهدا را يك‌به‌يك مي‌رود و فاتحه مي‌خواند، به من كه رسيد گفت:« ببخشيد! مزار شهيد روغنيان كجاست؟»

گفتم:« همين‌جاست»

فاتحه‌اي خواند و گفت: «خيلي خوش برخورد بود. يك روز ماشين يكي از بچه‌ها خيلي كثيف بود. گرفت و ماشين را حسابي تميز كرد، حتي داخل ماشين را هم جارو كرد. هر چي مي‌گفتيم: شما فرمانده هستيد، اين كارها را نكنيد، گفت: من خاك پاي شما هستم فرمانده يعني چي؟»

 

قصه ی امام حسین(ع)

هر وقت شب ها براي رقیه قصه مي‌گفتم، قصة امام حسين(ع) را مي‌گفتم. قصة رزمنده‌ها و پدرش را مي‌گفتم.
هر وقت احساس مي‌كنم كه ناراحت هستم و يا نبودش را در زندگي حس مي‌كنم، صلواتي مي‌فرستم و وضو مي‌گيرم، نماز مي‌خوانم و يا در مجلس روضه شركت مي‌كنم.

جانباز شهید محمدعلی روغنیان، متولد ۱۳۳۸ در مورخ ۱۲ خرداد ماه ۱۳۶۳ در منطقه جزیره مجنون به شهادت رسید و مزار مطهر ایشان در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است

 

با تشکر از تارنمای رایحه ، راسخون و خانواده معظم شهید

یک دیدگاه

  1. سلام،درودبرشهدا ،روحشان شاد،ایشالا شافع همه ما باشنددر روزقیامت که روزسختیه
    با تشکر از تارنمای رایحه ، راسخون و خانواده معظم شهید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا