خاطره شهدا
موضوعات داغ

چطوری شهید شدی؟

روایت هایی از شهید مسعود چینی پرداز

چطوری شهید شدی؟

روایت هایی از شهید مسعود چینی پرداز

پرده اول :
بهترین دوست دوران کودکی ام مسعود بود. مسعود چینی پرداز. همسن بودیم و خونه هامون دیوار به دیوار هم بود. مسعود با اینکه همسن من بود اما شناسنامه ای چند ماه بزرگتر بود و یه سال زودتر از من به مدرسه رفت.
اون سالها ما تلویزیون نداشتیم. اما اونا یه تلویزیون ۲۱ اینچ وستنگهوس مبله سیاه و سفید امریکایی داشتند. به همین خاطر شبها موقع پخش سریال «مراد برقی» می رفتیم خونه شون. البته نه فقط ما که بیشتر همسایه ها هم مثل ما بودند. بزرگ و کوچیک همه توی حیاط خونه شون می نشستند و سریال تماشا می کردند.
گاهی تعداد جمعیت که زیاد می شد و به قول معروف ظرفیت تکمیل می شد، در خونه رو می بستند که کسی دیگه نیاد اما همیشه برای من جا بود، چون مسعود هوای منو داشت. با هم قرار داشتیم که اگه در خونه شون بسته بود از پشت بوم برم.
این سریال هم عجب حکایتی داشت. زمان پخشش توی خیابون پرنده پر نمی زد. حتی می گفتند تو این ساعت دزدی هم نمیشه! چون اونا هم زمان پخش این سریال پای تلویزیون می نشستند.
یادمه یه وقت توی خونه مون مراسم روضه خونی داشتیم. جمعیت زیادی می اومد. با این حال زمان پخش این سریال روضه خلوت بود. حتی روحانی مجلس هم که گاهی دیر می اومد، مردم با نیشخند در گوش هم می گفتند «حتما حاج آقا نشسته پای مراد برقی.» منم یه چشمم به مراسم روضه بود و یه چشمم به سرال مراد برقی. چون مجبور بودم هم تو مراسم روضه خونی باشم و هم ته دلم دوست داشتم مراد برقی ببینم. خلاصه یواشکی از راه پشت بوم با خونه مسعود، مرتب در رفت و آمد بودم …

پرده دوم:
مسعود چهار تا برادر دیگه داشت که اکثر اوقات با ما همبازی می شدند: حمید،عزیز (که اوایل جنگ توی رودخونه غرق شد)، سعید و فرشاد( که اون وقتا خیلی کوچیک بود) و بچه های محل، اون موقع: هادی خردمند و مصطفی چینی پرداز و کرامت کلندی (چند سال پیش فوت کرد)، محمد تقی، محمد حسین، و عبدالمحمد (عبده) چینی پرداز .
این آخری یه حکایتی دارد. عبده حدود سه، چهار سال از ما بزرگتر بود و گاهی که با هادی و مسعود بازی می کردیم می اومد و می گفت: منم بازی! اما چون سن و قد و هیکلش از ما بزرگتر بود می گفتیم نمیشه. اونم می زد و بازی مون رو بهم می زد. یه یار که بازی مون رو بهم زد. ما هم شروع کردیم به اذیت کردنش. چند نفری با لهجه شیرین دزفولی، شروع کردیم براش خوندن:
عبده سرش مری برده (عبدالله سرش مثل سنگه)
چو باقله زرده (رنگ و روش مثل چوب بوته گیاه باقالی زرد رنگه)
و … الا آخر!
این رو می خوندیم و در می رفتیم. اون روز وقتی داشتم براش می خوندم عصبانی شد و یه پاره آجر برداشت و به طرفم پرت کرد و در حال فرار بودم که درست به وسط کله ام خورد و فرق سرم شکافت! (الان هم یه عدد هشت بزرگ توی کله ام وجود داره که یادگار اون روزه)
عبده وقتی دید خون سرم به لباسام پاشیده شد، ترسید و فرار کرد و تا نیمه های شب ازش خبری نبود. همون موقع پسر عموی پدرم (آقا موسی) که کشاورز بسیار مهربونی بود ، از راه رسید و مرا پیش یک دکتر فیلیپینی برد و سرم ۷، ۸ بخیه خورد…
خدا بیامرز عبده، اوایل جنگ توی یکی از بمباران ها، یه روز پنج شنبه، وقتی داشت به سمت بهشت علی می رفت روی پل قدیم شهر، به شهادت رسید.

پرده سوم:
اوایل انقلاب بود که مسعود به همراه خانواده اش از همسایگی ما رفتند. و ما دیگه کمتر هم رو می دیدیم. چند باری خونه جدیدشون رفتم. یه بار هم برای نهار مهمونشون شدم. تا اینکه جنگ شد.
هر دو به بسیج رفتیم اون به بسیج عباسعلی و من به بسیج عاملی. ..و کم کم پایمان به جبهه باز شد. مسعود یکبار ترکش خورد و اونو به بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک منتقل کردند، اما اجازه نداد کسی به خانواده اش اطلاع دهد. این در حالی بود که فاصله دزفول تا اندیمشک حدود ۱۰ کیلومتره. حدس می زنم علتش این بود که نمی خواست خانواده از دیدنش ناراحت بشن. از طرفی اگر اونو اینطور آش و لاش می دیدند بعدها ممکن بود مانع رفتن مجدد او به جبهه بشن. مسعود در بیمارستان ماند تا زخمهایش خوب شد.
عملیات بدر که شد مسعود آسمانی شد. کسی که اونو موقع شهادت دیده بود، می گفت وقتی مسعود شهید شد قصد داشتم پیکرش را به عقب بیاورم اما کمی که آمدم رزمنده ای به اسم «مهدی آلاله» را دیدم که از ناحیه چشم زخمی شده بود. به همین خاطر مسعود را گذاشتم و مهدی را به هر زحمتی بود به عقب آوردم. جسد مسعود سالها بین نیروهای ایرانی و عراقی ماند تا سرانجام او را به شهر آوردند.
در دانشگاه شهید چمران اهواز درس می خواندم که یک روز اعلام کردند فردا قراره پنجاه شهید خوزستانی تشییع بشن. دوستی می گفت چند شهید دزفولی هم بین آنها دیده می شه. اسمشان را پرسیدم. نمی دانست. همان شب خواب عجیبی دیدم. …

پرده چهارم:
خواب دیدم جلوی مسجد عاملی دزفول ایستاده ام. همان موقع آقای محسن پویا که اون موقع همکلاس دوره دانشگاه شهید چمران اهواز بودیم  به همراه یک خانم چادری رد می شدند. آن موقع محسن هنوز مجرد بود. سلام و علیک کردیم و همسرش را معرفی کرد و اینکه برای کاری به دزفول آمده اند.
دعوتشان کردم که حتما برای شام پیشمان بیایند. قبول کرد. و برای آدرس دادن قدری پیاده همراهشان رفتم و با اشاره دست، منزل پدری مان را نشانش دادم.
همان موقع صحنه خواب عوض شد و دیدم شب است و ما در پشت بام منزل پدری مهمانی داشتیم و با محسن پویا داشتم حرف می زدم که مسعود وارد شد. کاپشن سرمه ای رنگی که به تن داشت ،چهره نورانی اش را دوچندان نشان می داد. همه دورش را گرفتند و هر کس می رسید غرق بوسه اش می کرد. می دانستم که دارم خواب می بینم. با خودم گفتم تا بیدار نشده ام بروم و بوسه ای از گل رویش بچینم.
جلو رفتم و او را در آغوش گرفتم و بوسیدم و او را به پویا معرفی کردم و گفتم: ضمنا این آقا مسعود ما شهید شده!
مسعود با اکراه گفت: ولی من که زنده ام!
در همین لحظه یک نفر دیگر رسید و مسعود را در آغوش کشید و از پیش ما برد. دلم گرفت گفتم باید از فرصت استفاده کنم و از مسعود سوالاتی بپرسم. اینبار رفتم و دستش را گرفتم و به گوشه ای بردم و دستانم را دوطرفش گرفتم. طوری که نه خودش بتواند برود و نه کسی بتواند مزاحم حرف زدنمان بشود. بعد گفتم: خوب مسعود جان! حالا اول بگو ببینم چطوری شهید شدی؟
ابروهایش را درهم کشید و گفت: از این حرفا نزن. یه سوال دیگه بپرس!
گفتم: نه! اول اینو جواب بده که خیلی سوالات دیگه ازت دارم.
گفت: اینو بی خیال شو!
گفتم: نه باید بگی!
گفت: حالا من بگم، مگه کسی باور می کنه؟
گفتم: تو بگو! من قول می دم برا کسانی تعریف کنم که باور کنن.
مسعود می خواست حرف بزند که من از خواب پریدم در حالی که داشتم گریه می کردم.

شهید مسعود چینی پرداز متولد ۱۳۴۵ در مورخ ۲۳ اسفندماه ۱۳۶۳ در عملیات بدر جاویدالاثر شد و پیکر پاک و مطهرش ده سال بعد در مورخ ۱۵ بهمن ماه ۱۳۷۳ کشف و در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول به خاک سپرده شد.

 

به قلم و روایت : عبدالرحیم سعیدی راد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا